من میترسم {12}

183 39 4
                                    

وارد محوطه ای شدن که بارش ضعیف برف با رنگ سفیدش اونجا رو تزیین کرده بود دیوار ها و نیمکت های سنگی اونجا رنگ باخته بودن انگار این مکان اونقدر دور انداخته شده بود که حالا دونه های برف هم برای خودنمایی ازش استفاده میکردن در حالی که حواس همه به اطراف پرت بود بکهیون داشت اون پیر مرد رو نگاه میکرد که با یه لبخند کوچیک داشت به سمت جایی میرفت تا دوباره حرفاشو شروع کنه چطور با وجود این همه اطلاعات هنوز زنده بود خب معلومه اون فقط چیزایی رو میدونست که اونا میخواستن همه بدونن همون دروغ های کثیف نه اون خیانت بزرگی که در حقشون شد شاید اگه واقعیت رو میدونستن یکم شرمنده میشدن پوزخندی زد

–شما حقتونه مثل احمقا زندگی کنید.

+منظورت چیه؟.

برگشت و به تهیونگ نگاه کرد احتمالا نگاه و حواس تهیونگ به جای اطراف روی اون بود نفس عمیقی کشید و دستاشو روی سینه هاش بهم قفل کرد و با سر به آقای کالیز اشاره کرد که در حال چک کردن گوشیش بود

–هیچی فقط متعجبم چطور اون پیرمرد با این همه چیزی که میدونه هنوز زندست.

+چون اون حقیقت رو نمیدونه ، درسته؟.

بکهیون مطگعن نبود با وجود اینکه تهیونگ یه آدمه دونستن حقیقت میتونه براش خطرناک باشه یا اینکه عضو یه گله ی مستقل و قویه میتونه کمکش کنه پس چیزی نگفت و ساکت موند و تهیونگ با اعتماد به نفس ادامه داد

+اگه واقعیت رو میدونست همونطور که خودت گفتی نباید الان زنده میموند مگه نه؟ واقعیت چیه؟.

چی میگفت ، واقعیت همون چیزی بود که فقط در ازای جونش فاش میکرد بکهیون یه بار بهای اعتماد کردن رو با چشمای خودش دیده بود چطور میتونست اصلا به اعتماد کردن به تهیونگ فکر کنه به خودش اومد همون لبخند شیطنت آمیز بیخیالش رو زد و نگاهی به سر تا پای تهیونگ انداخت و سرشو جلو برد

–ببینم خودت چطور هنوز زنده ای آدمیزاد؟.

نگاهی به قیافه ی حرصی تهیونگ که چیزی که میخواست رو نشنیده بود انداخت احتمالا از اینکه بکهیون همه چیز رو به شوخی میگرفت دیگه داشت نا امیدش میکرد با صدای دست زدن اقای کالیز برای جلب کردن توجه بقیه راست ایستاد و تصمیم گرفت خودش رو با چرت پرت های جدید استادش سرگرم کنه تا این معرکه تموم بشه آقای کالیز شروع به مقدمه چینی کرد

+فرقی نداره اهل چه منطقه ای از این کره خاکی باشیم مردم عاشق اینن که افسانه ها رو برای هم تعریف کنن و به چیزای خیالی رنگ و بوی واقعیت بدن ، این موجودات افسانه ای هم از دل قصه ها بیرون اومدن و کم کم به عضوی جدایی ناپذیر از فرهنگ ما انسان ها تبدیل شدن...در مورد مرز باریک بین تخیل و واقعیت حرف میزنم چه علم قبول کنه یا نه ما تو این دنیا چیز هایی رو داریم که اتفاق افتادن اما بدون هیچ ثبات علمی ای.

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now