زمستونِ فرار {13}

140 41 9
                                    

نگاه خونسردش رو به مرد جلوش انداخت که با شرمندگی و دست خالی برای چندمین بار برگشته بود پیشش تا همون جواب همیشگی رو بهش بده

–هیچی...؟.

اون بیش از ظرفیتش صبر کرده بود نزدیک به چندین قرن! و حالا دیگه داشت از شنیدن و دیدن این صحنه های تکراری کنترلش رو از دست میداد لبخندش صورتش رو به لرزش انداخته بود که فریاد نزنه و دستاش برای اینکه مرد جلوش رو تکه پاره نکنه دسته ی صندلیش رو میفشرد صدای خرد شدن دسته توی مشتش باعث شد چشماشو ببنده و برای آروم کردن خودش نفس عمیقی بکشه

+ما همه جا رو داریم دنبالشون میگردیم اما اونا غیب میشن انگار که هیچ وقت وجود ندا...

–اما دااااارررنننننن...

نعره اش تن تمامی افراد توی سالن رو به لرزه در آورد

‐برادر زاده های من هنوز وجود دارن...و تو و اون آدمای بی مصرفت هنوز زنده ایید چون باید پیداشون کنید وگرنه... تا الان جمجه ی پوکت توی دستای من خرد شده بود.

در کمال وقاحت چونه ی مرد از ترس در حال لرزیدن بود ارباب عصبانیش در حالی که موهای بلند و سیاهش عقب زده شده بود تا پوست رنگ پریده و چشمای به خون نشسته اش به راحتی روح از تن شخص مقابلشون جدا کنن لب هایی که همیشه تشنه بنظر میرسید و هر لحظه ترس اینکه طعمه ای باشی که این لب ها رو سیر میکنه شخص مقابل رو میلرزوند

+ما بازم به جست و جومون ادامه میدیم ارباب.

–تنها راهی که دفعه بعد از این سالن زنده بیرون بری اینه که دست پر واردش بشی...حالا از جلوی چشمام گمشو.

مرد که با مشت کردن دستاش احساساتش رو کنترل کرده بود با سری پایین سالن رو ترک کرد و همزمان از کنارش دو مرد دیگه وارد شدن که بر عکس اون مرد بیچاره چهره ی مغرور و با اعتماد به نفسی داشتن و با تمسخر اونو به بیرون بدرقه کردن با ایستادن در مقابلش تعظیم کوتاهی کردن

±ارباب.

نگاهی به سر تاپای دو مرد جلوش انداخت ، دو قلو های مرگ اون خوناشام و گرگینه بخش مورد علاقه ی روزهای اعصاب خورد کنش بودن از چهرشون میشد تشخیص داد برای خراب کردن روزش نیومدن

–استیو...استفان.

استیو سر بلند کرد و با لبخند مغرورانه ی همیشگیش شروع کرد

+شکارچی های فنیکس هم پاک سازی شدن متاسفانه ارباب حال مساعدی برای شنیدن گزارش نداشتن نتونستیم این خبر رو داغ و تازه بهتون بدیم.

–بوی خونی که شما با خودتون میارید حالمو بهتر میکنه...تعریف کن چند نفر بودن ؟چقدر میدونستن؟.

+آه راستش قرار بود استفان به این مورد رسیدگی کنه و من برای جمع و جور کردن یه سری چیزا مجبور شدم آخر ماجرا دخالت کنم.

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Kde žijí příběhy. Začni objevovat