هیچ کس ، فقط تو {22}

95 26 4
                                    

نمیدونست چند ساعت از تابش خورشید به پوستش گذشته بود تا تونست متوجه بشه که بلاخره صبح شده به هرحال جونگکوک هم اهمیتی نمیداد چون مشغول مراقبت از ماه خودش بود حتی لباسای پاره پوره و خاکیش رو هم عوض نکرده بود از زخمای روی بدنش فقط خار و خاشاک دورش مونده بود هیچ انرژی ای برای نگران بودن در مورد تهیونگ و بکهیون نداشت چون جسم بی هوش جیمین توی تختش تمام جون و رمقش رو گرفته بود به لطف هوسوک که درست بعد از نا پدید شدن تهیونگ و بکهیون باهاش تماس گرفته بود به زخم ها و کوفتگی های بدن جیمین رسیدگی شده بود یونگی بعد از دیدن وضعیت بدون حرف سمت خونه ی نامجون و سوکجین رفته بود هیچ کس هم سعی نکرد جلوش رو بگیره خونه دوست داشتنیشون که حالا هر گوشه اش چیزی شکسته و خراب شده بود جونگکوک رو زخمی و لرزون زیر بارون پیدا کردن در حالی که جسم بی جون جیمین توی آغوشش بود تهیونگ و بکهیون ناپدید شده بودن و کسی ازشون خبری نداشت هوسوک با وجود نگرانی وحشتناکی که داشت توی دلش رو خالی میکرد چیزی نمیگفت تا به جیمین و جونگکوک کمک کنه اینا همه دلیل خوبی بودن که وقتی یونگی با دست های مشت شده اش به سمت ماشین حرکت کرد هیچ کس جلوش رو نگیره حتی با این وضعیت در هم بر هم و خارج از کنترل هم به یونگی اعتماد داشتن در حال حاضر اون بهترین فرد برای رویارویی با سوکجین و نامجون و مواخذه کردنشون بود حالا همه چیز از جنب و جوش افتاده بود روز بهشون نشون میداد که شب گذشته چی به سرشون اومده بود حالا فقط میتونستن بابت رد کردن اون شب کذایی کمی خوشحال باشن اما نگرانی در مورد اتفاقا آینده در هم میشکستشون

+اون خوبه تهمین ، نگران چیزی نباش ، تا امشب صبر کن اوضاع بهتر میشه...نه نیازی نیست فقط لطفا مراقب خودت باش تا من یا یکی از ما خودمون رو بهت برسونیم کارا یکیم اینجا طول میکشه...جیمین ، امشب میتونی ببینیش...بهت قول میدم مواظب باش خدا نگهدار.

هوسوک نفسی خسته بیرون داد و گوشی رو پایین آورد اومده بود تا سری به وضعیت جیمین بزنه و جونگکوک رو همونطوری پیدا کرد که چند ساعت پیش بود دست جیمین توی دستاش بود و با انگشت شصتش در حال نوازشش بود و چشماش به چشمای بسته ی جیمین خیره بودن بعید میدونست حتی توی این چند ساعت پلک زده باشه جلو رفت دستشو روی شونه اش گذاشت

+بهتر بری لباسات رو عوض کنی تا چند دقیقه بعد از اینکه تقویتی رو به سرمش زدم بهوش میاد خوب نیست اینجوری ببینتت.

–باید مطمعن بشم چشماشو باز میکنه.

+جونگکوک اون حالش خوبه فقط برای بهوش اومدن نیاز به یکم انرژی داره جای نگرانی ای نیست لطفا به حرفم گوش کن.

انگشتاش از نوازش دست جیمین باز افتادن جونگکوک میدونست حال جیمین خوبه اون صدای تپش منظم قلبش رو میشنید نبضش رو احساس میکرد همچنین گردش خون و نفس های منظمش رو اما همه ی اینا تا وقتی که چشمای سبز رنگش بسته بود و بهش نگاه نمیکرد یا لبای شیرینش تکون نمیخورد و باهاش حرف نمیزد براش فایده ای نداشتن چیزی که در واقع داشت اذیتش میکرد قولی بود که درست همین دیشب به جیمین داده بود که مراقبش باشه ، که نجاتش بده چطور میتونست صدایی که عجز توش موج میزد رو فراموش کنه که فقط یک چیز ازش میخواست "دنبال یه نفرم که نجاتم بده...تو این کار رو برام میکنی؟" و حالا اونا اینجا بودن جیمین بیهوش روی تخت افتاده و خودش هم جز تماشا کردن هیچ کار دیگه ای از دستش بر نمیومد درسته الان جیمین وضعیت نگران کننده ای نداشت اما چند ساعت پیش چی وقتی که دوستش جلوی چشماش به یه هیولای وحشی تبدیل شده بود و میخواست اونو از هم بدره یا اون دردی که موقع برخود به زمین توی بدنش پیچیده شده بود میدونست وقتی جیمین بیدار بشه به هیچ کدوم از اینا اشاره ای نمیکنه اما جونگکوک اینطور آرزو میکرد که کاش به محض بیدار شدنش یه سیلیه محکم زیر گوشش میخوابوند سر زنشش میکرد ، تحقیرش میکرد... کاش با شکوندن دلش به جونگکوک کمک میکرد تا از این عذاب وجدان کشنده خلاص بشه

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now