وابسته به تاریکی {25}

98 23 4
                                    

آروم از روی دستای جونگکوک پایین اومد دقیقا به همون جایی که ازش غیب شده بودن برگشتن دستاش هنوز دور گردن جونگکوک و دستای جونگکوک هنوز دور کمر اون گره خورده بودن آروم سرشو بالا آورد تا نگاه خیره ی جونگکوک به خودش رو جواب بده هیچ کدوم نمی دونستن عاقبتشون قراره چی بشه و فقط برای مدتی از آغوش هم انرژی ذخیره کرده بودن تا اگر هم مجبور به جدایی شدن چند روزی بتونن بدون هم دووم بیارن ترجیحشون این بود که طبقه ی بالا میموندن و کمی از هم آرامش میگرفتن اما صداهایی که از پایین میومد باعث شد توجه شون جلب بشه جیمین با شنیدن صدای فریاد برادرش نگاهی دوباره به جونگکوک کرد

–تهمین...اون اینجاست.

+فکر کنم بهتره بری و ببینیش اون خیلی نگرانت بوده.

اما چیزی که جیمین الان نگرانش بود این نبود ، اون به شدت اضطراب طرز برخورد تهمین با این قضیه رو داشت اگه خودش انقدر راحت با این قضایای عجیب و ترسناک که انگار از دل کتاب های تخیلی بیرون اومده بودن کنار اومده بود همش بخاطر احساس ضعفی بود که در مورد جونگکوک داشت جونگکوک حتی اگه یه جام  زهر بود اونو سر میکشید اون در حال حاضر هیچ عقل و منطقی نداشت و تمام تصمیماتش رو تحت تاثیر احساسی قوی به نام عشق میگرفت تهمین اما هنوز چشم بینا داشت اون هیچ چیز نمیتونست از احساسات این موجودات عجیب و غریب بدونه

–من میرم پایین تو...توهم...

+منم باهات میام.

–جونگکوک تهمین الان عصبانیه من نمیخوام چیزی به تو بگه.

جونگکوک با آرامش و اطمینان تو چشماش بهش نگاه کرد وجود جیمین کنارش همینقدر براش اطمینان بخش بود دستشو بالا آورد و روی گونه ی جیمین گذاشت و با شصتش کمی نوازشش کرد

+اون تهمینه ، پارک جیمین نیست که بتونه روم تاثیر بزاره...

هیچ کدوم فکرش رو هم نمیکردن که چطور تمام وجود همو در بر گرفتن و هر بار هر کدوم اینو بیشتر بهم نشون میدادن و همو غافلگیر میکردن صدای دوباره ای که از پایین بلند شد مجبور شدن سریع تر به خودشون بیان و پایین برن به محض رسیدن و دیدن اون جو متشنج و نا آروم پایین برادرش رو صدا زد و تهمین بدون لحظه ای اتلاف وقت اونو در آغوش گرفت با وجود دردی که از آغوش تهمین بخاطر عضله های کوفته و زخمیش داشت میگرفت لبخندی زد و برادرش رو متقابلا در آغوش گرفت قطره اشکی بی صدا از چشمش پایین چکید در صورتی که صدای گریه تهمین رو همه میتونستن بشنون کاش اوضاع اینطور نبود اینکه اون دو تنها موجودات ضعیف اون جمع بودن که  توسط تاریکی احاطه شده بودن رو هیچ چیز نمیتونست تغییر بده جیمین عاشق تاریکی ای شده بود که اونو در بر گرفته اما تهمین تنها احساسی که نسبت به این تاریکی داشت فقط ترس بود

+آه خدای بزرگ تو حالت خوبه...خدایا ممنونم...

جیمین سرشو آروم بالا آورد و نگاهی به بکهیون و تهیونگ و هوسوک و یونگی انداخت سرشو به عنوان تشکر بابت مراعات کردن حال برادرش کمی خم کرد و اونا با لبخند جوابشو دادن

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now