برگرد پیش من {19}

103 27 1
                                    

همه چی آروم به نظر میرسد دارو روی سوختگی هاش دیگه اون سوزش وحشتناک رو نداشت و قابل تحمل بود تمام زخماش باند پیچی شده بودن از جمله چشماش امیدوار بود بعد از باز کردن چشماش بتونه ببینه بکهیون با تکون خوردن تخت فهمید که تهیونگ دوشش رو تموم کرده و کنارش روی تخت نشسته اما تکونی نخورد تهیونگ همونطور بدون حرف به بکهیون خیره شده بود آسیب پذیر ، بهم ریخته و ساکت بود تهیونگ به شدت مجذوب این ترکیب شده بود میدونست اگه الان اینو به بکهیون بگه توی کمترین حالت یه صورت له و لورده گیرش میاد البته که هرگز نمیخواست بکهیون رو اینطور درمونده ببینه فقط برای اولین بار ته دلش خوشحال بود که بکهیون بهش اجازه داده که اون این وجه اش رو ببینه و بهش کمک کنه

+به چی زل زدی؟.

تهیونگ لحظه ای از این تیز بودن بکهیون جا خوردن یعنی میتونست ببینه!!!

+خیلی توی فکر نرو شاخکام رو نگاه تو حساسن ، وگرنه هنوز کورم ( زمزمه کرد) مثل یه موجود ضعیف بدبخت.

درسته بکهیون حالا که نمی تونست ببینه حس ششمش به شدت فعال تر و حساس تر شده بود و یه خورده علیه اطرافش گارد داشت

–من...واقعا بابت اتفاقی که افتاده متاسفم.

+نکنه واقعا تو هم توش دست داشتی؟.

تهیونگ با وحشت چشماش گرد شد

–نهههه البته که نه.

+پس انقد معذرت خواهی نکن.

تهیونگ نفسشو بیرون داد و به دستاش خیره شد

–فقط امیدوار بودم که بتونم کمک بکنم.

بکهیون کمی سرشو کج کرد

+چرا انقد به این علاقه داری که بچسبی دم کون من...چیز جالب تری توی زندگیت نداری که خودتو باهاش سرگرم کنی؟.

تهیونگ دیگه به این اخلاق و رفتار بکهیون عادت کرده بود اگه همه چیز مثل قبل بود این حرف بکهیون قطعا یه جرقه برای به پا شدن آتیش دعوای بزرگ بود اما الان فقط میخواست بکهیون گاردش رو پایین بیاره اون حتی دیگه به یاد نداشت که چرا قبلا باهم دعوا میکردن و حتی هر چی فکر میکرد هم نمیتونست دلیل براش پیدا کنه اونا فقط بهش عادت کرده بودن و حالا این خیلی برای تهیونگ مسخره بود

–اصلا ازت انتظار تشکر ندارم فقط میشه دفعه بعد که برای کمک بهت میام دستمو پس نزنی و اینطوری چنگ نندازی؟.

+دفعه بعدی در کار نیست شما به زودی از اینجا میرین.

–من میمونم.

+بمونی که چی بشه ( لحنش کمی عصبی بود) میخوای چیکار کنی؟ دووم نمیاری ، در مقابل اونا منم نمیتونم ازت محافظت کنم.

تهیونگ لبخند کم رنگی زد و به صورت بکهیون که کمی اخم داشت نگاه کرد

–یعنی میخواستی ازم محافظت کنی؟ شاید کمی اونطرف تر جون یه دختر خوشگل در خطر بود نمیخوای...

+خفه شو(آروم زمزمه کرد)خودتم میدونی از کی محافظت میکنم.

–پس میمونم حداقل تا وقتی که مطمعن شم حالت کامل خوب شده ، من به برادرت قول دادم.

بکهیون وقتی صدای پیروزمند تهیونگ رو شنید سرشو با تاسف تکون داد

+قراره مثل یه باکره ی بدبخت بمیری.

تهیونگ اخمی کرد و حوله ی دور گردنش رو گوشه ای انداخت

–چرا انقدر در مورد زندگی عاشقونه ی من نگرانی؟.

بکهیون پوزخندی زد تهیونگ میتونست رگه هایی از خباثت و شیطنت رو توی پوزخندش حس کنه و این نشون میداد بکهیون کم کم داره جون میگره پس تصمیم گرفت همراهیش کنه و اونو از سایه ترسی که روش افتاده بیرون بیاره

+من فقط نمیخوام دوست کوچولوم ناکام از این دنیا بره بخاطر خودت میگم ببینم (تکیه اش رو ازت تخت برداشت وبه سمت تهیونگ خم شد) اصلا تا حالا انجامش دادی؟ بدن کسی رو لمس کردی که بدونی چه حسی داره؟ چون محاله ممکنه حسش کرده باشی و ازش بگذری.

تهیونگ حتی نمیتونست چشمای بکهیون رو ببینه اما با این حالا انگار از پشت اون پارچه سفید بهش خیره شده بودن و این اونو دستپاچه میکرد اخمی کرد و نگاهشو به اطراف داد

–توی موودش نیستم.

بکهیون نیشخندی زد

+کار بلدش تو رو روی موود میاره.

–منظورت چیه؟.

وقتی بکهیون با یه دست گردنش رو گرفت و اونو روی تخت خوابوند و برای تکون نخوردن کمرش رو بین پاهاش نگه داشت معنای پشت نیشخند بکهیون رو فهمید بکیهون روی شکمش ننشست و وزنش رو روی زانو هاش نگه داشت تهیونگ داشت به این فکر میکرد که به اندازه کافی همکاری کرده بود و حالا باید خودش رو از مخمصه نجات میداد

–چیکار میکنی؟!.

+خوش گذرونی...اصلا فکر نکن دارم اینکار رو بخاطر خودم انجام میدم فقط میخوام یه چیز و باهم امتحان کنیم باشه؟ به دوستت اعتماد کن.

بکهیون در پی حرفش دستشو زیر لباس سفید تهیونگ برد و روی شکم تختش کشید که عضلاتش اونو نا هموار کرده بودن تهیونگ اخمی کرد و مچ دستش رو گرفت

–برگرد سر جات زخمات هنوز خوب نشدن (اما دست بکهیون جلو تر رفت) بهت گفتم بس کن این مسخره بازیو.

بکهیون خندید و سرشو کج کرد اون شبیه یه شیطان بی گناه شده بود تناقض توی کار ها و چهره ی بکهیون خیلی زیاد بود این نکته ی جذابش بود یا بعضی وقتا مثل الان نقطه ی ترسناکش

+نگران چی هستی من و تو دوستیم چیزی بینمون تغییر نمیکنه...دوستا باهم دیگه خودشون رو میشناسن مگه نه؟ اینطور نیست تهیونگ.

نه ، اون خود شیطان بود! اونقدر شیرین در گوشت زمزمه میکرد که جام زهر الود گناه رو یه ضرب سر بکشی بکهیون نمیدید اما به خوبی حس میکرد که بدن تهیونگ زیر دستاش قصد پس زدنش رو نداره پس دستاشو روی سینه ی تهیونگ جلو برد و دست دیگه اش رو روی گونه ی استخونیش گذاشت

+چشماتو ببند...فک کن این لمس دستای همون کسیه که بیشتر از همه میخوایش.

اما تهیونگ با نگاهی خیره و خمار به بکهیون نگاه میکرد نمی تونست حال خودش رو توصیف کنه اما میدونست نیازی به بستن چشماش نداشت نگاه کردن به فرد رو به روش کافی بود دستای بکهیون چشماش شده بودن خم شد و سرشو توی گودی گردن تهیونگ برد

+میبینی چقدر خوبه ، کمر اون دختر رو بگیری (یه دست تهیونگ رو روی کمر خودش گذاشت) وقتی لاله ی گوشت رو بوسید و با کمی شیطنت مکید از لذتش به بدنش چنگ بزنی (پی حرفش لاله ی گوش تهیونگ رو مکید و گازی زد و تهیونگ ناخداگاه به بدنش چنگ زد) فکرش رو بکن چه حالی بهت دست میده اگه لباشو ببوسی و....

شاید بکهیون از قدرت کلماتش خبر نداشت حرفاش بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد تهیونگ رو تحت کنترل گرفته تا جایی که خودش همه قربانی حرفاش بشه اینو وقتی فهمید که تهیونگ دو طرف صورتش رو گرفت و لب هاشو به لب های اون کوبید بکهیون از شدت تعجب لرزید و تا اومد کمی به خودش بیاد و عکس العملی نشون بده تهیونگ با بی انصافی لب هاشو حرکت داد و اونو عملا فلج کرد زیاده روی کرده بودن مطمعن نبود کدومشون ولی میدونست که دارن بیش از حد پیش میرن چون بکهیون کاملا دستپاچه شده بود و لرزش خفیفی توی بدنش بود و دستش روی سینه ی تهیونگ مشت زد تهیونگ توی یه حرکت غلتید و جاهاشون رو عوض کرد بکهیون با انگشتاشو به محلفه ها چنگ میزد و تهیونگ با لب هاش به لب های بکهیون این بوسه بیش از حد بی پروا بود سر و صدا راه انداخت بود و انگار هیچ کدوم قصد نداشتن جرئت قطع کردن اون بوسه رو به خودشون بدن اما بر خلاف تصور بکهیون تهیونگ لب پایینیش رو که در حال مک زدنش بود رو نگهانی ول کرد و تند تند نفس کشید به محض آزاد شدن لب هاش خواست حرفی بزنه

+تهیونگ...

–نه...خدای من نه...

بکهیون میخواست چیزی بگه میخواست بگه اشکالی نداره اون مقصر نیست و خودش رو اذیت نکنه این بازی ای بود که خودش شروع کرد اما زبون خودش هم از کار افتاده بود و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد تهیونگ از  روش بلند شد و از اتاق بیرون رفت بکهیون هنوز نفس نفس میزد لبش از مکیده شدن گزگز میکرد و هنوز خیس بود و بانداژ های دور بدنش بخاطر حرکت بدن هاشون روی هم شل شده (منه احمق چه فکری با خودم کردم) لعنتی به حماقتش فرستاد و از جاش بلند شد بانداژ دور چشماش رو باز کرد و سعی کرد آروم چشماشو باز کنه کمی درد داشت و چشماش تار میدید چند بار پلک زد تا بتونه کمی بهتر ببینه پیرهنش کاملا سوخته بود و بدرد پوشیدن نمی خورد به چیزی شبیه کتش که روی صندلی آویزون بود چنگ زد و پوشیدش اما حوصله بستنش رو نداشت به هر حال هم نمیتونست ببندش چون سوخته بود با دستاش رو میز کنار تخت دنبال سوییچ گشت و بعد از برداشتنش با تلو تلو از اتاق بیرون رفت بهتر بود بیشتر از این اونجا نمونه چون به طرز لعنت شده ای بخاطر کار چند لحظه قبلش معذب شده بود همونطور که با یه دستش به موهاش بخاطر سر دردش و گیج بودنش چنگ زده بود با دست دیگه دستشو سمت دستگیره ماشین برد اما هنوز در رو کامل باز نکرده بود که با فشار دست دیگه ای بسته شد

–من راننگی میکنم.

صدای تهیونگ بود و بکهیون نمیتونست برگرده و بهش نگاه کنه اون مچ بکهیون موقع فرار کردنش گرفته بود

+لازم....نیست.

–گفتم خودم رانندکی میکنم...سوییچ رو بده من.

و بکهیون با دادن سوییچ بی سر و صدا به سمت در دیگه رفت و توی ماشین نشست وحشتناک ترین و معذب کننده ترین لحظه ی عمرش بود اما نمیتونست اعتراضی کنه چون مقصر خودش بود....

🎭

هوسوک بعد از این که آخرین چسب رو روی گاز گذاشت کمی اونو به زخمش فشار داد و این باعث شد جیمین کمی اخم به ابرو بیاره هوسوک وسایلش رو برداشت و از کنار جیمین بلند شد

+تموم شد.

جیمین دستی به گردنش کشید و زیر لب تشکر کرد یکم خجالت میکشید برای همین تن صداش رو پایین نگه میداشت میخواست تا حد امکان کسی متوجه حضورش نشه اما تنها نگاه خیره ی جونگکوک روش کافی بود که احساس کنه تمام توجه ها سمت اونه نگاهی به ظاهرش انداخت دوش گرفته بود و لباس مرتب تری پوشیده بود و خون جیمین بار دیگه به چهره اش رنگ و لعاب داده بود اما پشیمونی و عذاب وجدان بشاشیت صورتش رو کدر کرده بود

–بسه دیگه ، انقد اینطوری بهم نگاه نکن.

جونگکوک لبخند تلخی زد و بیشتر به جیمین نزدیک شد

+تا اینجا هم خیلی زیاده روی کردم که به خودم اجازه دادم نگات کنم...چطور میتونی انقدر راحت منو به این بیچارگی بندازی.

+امیدوارم جیمین تنها و آخرین نقطه ضعفت باشه.

صدای یونگی بود که از توی اتاق کارش بیرون میومد و کنار هوسوک روی کاناپه رو به رو نشست جیمین بلافاصله با اطمینان جواب داد

–من نمیزارم تبدیل به نقطه ضعفش بشم...نمیخوام خطری از جناب من جونگکوک یا شما رو تهدید کنه.

+اجازه بدی یا نه تو الان تبدیل به چیزی شدی که جونگکوک بخاطر خودشم که شده باید ازش محافظت کنه.

هوسوک با لبخند آرامش دهنده ای گفت اما جیمین گیج شده بود و هر چقد سعی کرد به نتیجه ای برسه نتونست

–یعنی چی؟ منظورتون چیه؟.

اینبار یونگی مسولیت توضیح دادن اوضاع رو بر عهده گرفت اون بهترین گزینه برای توضیح دادن اوضاع آشفته ی اطرافشون بود

+مطمعنم تو دو تا از شبای زندگیت رو به خوبی به یاد داری...شبی که مادرت کشته شد و شبی که به تو و برادرت حمله شد و تو فهمیدی که جونگکوک واقعا کیه...

جونگکوک با کمی نگرانی به سمت یونگی متمایل شد تا حرفی بزنه اما جیمین بازوش رو گرفت و اونو متوقف کرد

–میخوام بدونم...خودم میخوام.

جونگکوک از تداعی اون خاطرات چندان راضی نبود اما انگار اونم چاره ای جز گوش کردن نداشت یونگی بعد از اینکه مطمعن شد همه آماده شنیدن هستن ادامه داد

+یادمه بهت گفتم هر کسی که در مورد راز ما بدونه کشته میشه آدمای عادی داستان ما رو میخونن و کتابشون رو میبندن و برمیگردن سر زندگیشون اما یه سری آدما ی سمج و فضول هستن که پا به فرا تر از اون میزارن...شاید فکر کنی ما با قدرت های که داریم نیازی نیست از بابت انسان ها نگرانی ای داشته باشیم اما هیچ کی بدون نگرانی توی زندگیش نیست ، گرگینه ها و خوناشام ها توسط انسان ها یا همون شکارچی ها شکار میشن و ومپایر ها به عنوان یه گونه نظام دار مسولیت کشتن شکار چی ها و برقراری نظم رو بر عهده دارن این یه چیز توافقیه و اونا قدرت و اختیار لازم رو برای انجام این کار دارن پدر خونده ی تو یه شکارچی بود ، همینطور اون دوست احمقی که به عنوان یه کشیش آورده بود فکر کنم اون مراسم جنگیری و تمام اراجیفی که بافته بودن هم نقشه ی هوشمندانه ی اونا برای طعمه کردن تو توی شکارشون بوده متاسفانه مادرت قربانیه دهن لقیه همسرش شد... تو واقعا خوش شانس بودی که اون شب خونه نبودی.

جیمین به اندازه ی کافی از داستان حل نشده ی مرگ مادرش رنج میبرد اما حقیقت مرگ مادرش حتی این درد و رنج رو بدتر کرد پلکاشو رو هم فشار داد و به سختی بغضش رو با آب دهنش قورت داد

–اونا...گوشت بدنشون جوییده شده بود یعنی اونا عملا میخواستن مادرم رو بخورن.

+نه...اون کار یه خوناشام نبوده کار یه گرگینه بوده گوشت انسان به هیچ درد خوناشام نمیخوره کاملا یه چیز بدرد نخور محسوب میشه.

جیمین با شنیدن اسم گرگینه اخمی کرد

–یه گرگینه؟! فکر کردم گفتی فقط خوناشاما این مسولیت رو بر عهده دارن.

+نظام به دست ومپایر ها اداره میشه و گرگینه ها هم نماینده ها و افراد  خودشون رو توی این نظام دارن.
مغز جیمین تحمل شنیدن این همه چیز عجیب و غیر منطقی رو نداشت ، داشت دیوونه میشد انگار نشسته  بود در مورد خرافات خیلی جدی بحث میکرد چنگی به موهاش زد

–گرگینه  ، خونا شام...خدایا دارم دیوونه میشم ( پوزخند تمسخر آمیزی زد) حداقلش اینکه خوراک یه گرگ غول پیکر وحشی نشدم نمیتونم حتی لحظه ی رو به رو شدن با یه گرگینه رو تصور کنم.

+تصورش اونقدار هم سخت نیست.

جونگکو بعد از این همه سکوت تصمیم به حرف زدن کرده بود جیمین با اخم کنجکاوی به سمتش برگشت

–منظورت چیه؟.

+تو با یکی از قوی تریناشون دوستی جیمین ، تقریبا هر روز اونو میبینی.

–چیییی؟!.

یونگی کلافه ابرویی بالا انداخت

+جونگکوک این به ما مربوط نیست لازم نیست چیزی در این مورد بهش بگی.

+نمیتونمم بهش دروغ بگم.

جیمین این بار با آشفتگی به آدمای اطرافش نگاه کرد

–دروغ چی؟ داری در مورد چی حرف میزنی جونگکوک؟.

+دارم در مورد بهترین و تنها دوستت حرف میزنم...تهیونگ یه ورولفه اونم یه ورولف اصیل زاده برادراش هم رهبری پک اول گرگینه ها رو بر عهده دارن.

جیمین با بدبختی نفس توی قفسه ی سینه اش رو بیرون داد این حرفا اونقدر بهش فشار وارد میکردن که باعث تنگ شدن قفسه سینه اش میشدن نمیدونست تو این مدت نقش چی رو بازی کرده بود یه قربانی ، یا یه احمق هر دوش به یک اندازه برای جیمین تلخ و سنگین بود دستی به صورتش کشید یونگی با دیدن حالش لازم دونست که بهش گوشزد کنه

+جیمین ، تهیونگ بهت دروغ نگفته...اون هنوز یه انسانه و تبدیل نشده اون قصد آسیب زدن یا گول زدنت رو نداشته پس آروم باش و درست راجب چیزی که شنیدی فکر کن.

جیمین لبشو تر کرد و سرشو تکون داد نباید عجولانه قضاوت میکرد الان وقت گوش دادن بود بعد نظم دادن به افکارش و در آخر تصمیم گرفتن برای همین جهت دیگه ای به بحث داد

–منو برادرم چی؟ چرا میخواستن ما رو بکشن؟.

اینبار هوسوک جواب داد

+آدمای قلعه خیلی سخت گیرن و از طرفی دقتی تو این موضع به خرج نمیدن که آدم بی گناهی کشته نشه اونا هر مورد مشکوکی رو از بین میبرن احتمالا اونا مطمعن نیستن که تو و برادرت چیزی از پدر خوندتون شنیدین یا نه اما خب ، اهمیتی هم نمیدن برای همین سراغ شما هم اومدن ، باید خیلی مراقب باشید.

جیمین با سستی سرشو تکون داد نگاهی به جونگکوک انداخت که از قبل بهش زل زده بود و این نگاه اون انگار کتابی بود و جیمین داشت از روش یه سوال رو میخوند

–یه چیز و متوجه نمیشم اتفاقی که برای من افتاده چطور میتونه برای شما یه تهدید باشه؟.

یونگی کمی تو جاش تکون خورد و نگاهی به جونگکوک کرد جونگکوک دستی به پشت گردنش کشید انگار نمیخواست اون کسی باشه که به این سوال جواب میده پس به ناچار خودش جواب داد

+تو تقریبا همه چیز و در مورد گذشته ی من میدونی در مورد پدرم ، عموم... ( نفس عمیقی کشید) در حال حاضر عموم کسیه که داره نظام رو رهبری میکنه و از همون روزی که موفق شد این مقام رو به دست بیاره همه کسایی که سر راهش قرار میگرفتن و نابودشون میکرد دنبال این بود که منو جونگکوک رو هم نابود کنه ما آخرین و تنها مانع اون برای سلطنتش هستیم...تو هزاران سال گذشته فرار کردن و آواره شدن و هر بار از نو شروع کردن ما رو تو امنیت نگه داشته آدمای اون پاشون به فورکس رسیده بخاطر تو برادرت و برای ما احتیاط اینطور شرط میکرد که مثل همیشه فرار کنیم و نا پدید بشیم اما شما دوتا همه چیزو خراب کردین.

هوسوک با آرنجش ضربه ای به پهلوی یونگی زد

+نمیتونی درست از کلمات استفاده کنی؟ (با لبخند سمت جیمین برگشت) منظورش اینه جونگکوک تصمیم گرفت بخاطر کمک به تو و برادرت اینجا بمونه و خب ما هم به عنوان خانواده اش همراهشیم در واقعا هممون توی خطریم ولی میخوایم به هم کمک کنیم.

جونگکوک نفسشو به سختی بیرون داد و آروم زمزمه کرد

+ممنونم هوسوک.

یونگی با بی تفاوتی چشماشو تو حدقه چرخوند

+منم همینو گفتم.

جیمین لبخند بی جونی زد غبار اطرافش برداشته شده بود و حالا همه چیز واضح بود درسته با روشن شدن اطرفش همه چیز حتی زشت تر و وحشتناک تر از قبل شد ولی حداقلش فهمید که بین این همه تاریکی تنها نیست و چند نفر دیگه هم کنارش ایستادن با صدای ماشینی که وارد حیاط شد همه به سمت حیاط نگاه کردن دو نفری که از اون ماشین پیاده شدن باعث شد کمی متعجب بشن اون دوتا تهیونگ و بکهیون بودن  چیزی که باعث شد حتی هوسوک هم که از قبل خبر داشت اونا باهمن اخم کنه باند دور قفسه سینه ی برادرش بود و همینطور اینکه تهیونگ دستشو گرفته بود و اونو راهنمایی میکرد انگار که توی دیدن مشکل داشت

+چه بلایی سرش اومده؟.

یونگی زمزمه کرد رگه های نگرانی  توی صداش فقط برای هوسوک که اونو از بر بود مشهود بود

+نمیدونم...تهیونگ بهم گفته بود مراقبه.

هوسوک جواب داد با اینکه برادرش رو زنده جلوی چشماش میدید اما بازم دلشوره ی بدی به دلش افتاده بود بلاخره در باز شد و اون دو وارد خونه شدن بکهیون با چند بار پلک زدن تونست کمی واضح تر از قبل همه رو ببینه

+جونگکوک؟! (نگاهش به جیمین افتاد و گاز روی گردنش از چشمش دور نموند) چه اتفاقی افتاده؟.

از اونجایی که همه ساکت بودن بکهیون اولین نفری بود که مکالمه رو شروع کرد جونگکوک قدمی به جلو برداشت و پشت سرش جیمین نزدیک بهش ایستاد

+تو چه بلایی سرت اومده؟ باهاشون درگیر شدی؟.

بکهیون نگاهی به تهیونگ انداخت نه که بخواد دروغ بگه فقط تو اون شرایط آماده گفتن حقیقت نبود

+نه...همش یه اتفاق بود.

تهیونگ از وجود جیمین اونجا متعجب بود اما چسب روی گردن جیمین باعث شد بیشتر اخمو به نظر برسه تا متعجب

+اون چیه رو گردنت جیمین؟.

–چیزی نیست.

+من دارم میبینمش یعنی چی چیزی نیست.

صدای تهیونگ بلند تر از حد معمول بود و این باعث شد جیمین ملاحضه اش رو کنار بزاره و به عصبانیت کورکورانه و بی منطقش که نسبت به تهیونگ پیدا کرده بود تکیه کنه و نتیجه همه ی اینا مشتی بود که با سرعت توی صورت تهیونگ کوبیده شد و باعث شد همه با حیرت به جنب و جوش بیوفتن بکهیون به تهیونگ کمک کرد و از افتادنش جلو گیری کرد جیمین که درد وحشتناکی توی مچ دست و گردنش پیچیده شده بود با اخ و اوخ دستشو تکون داد تا دردش رو آروم کنه و جونگکوک جلو اومد و دستشو گرفت

+هی آروم باش چیکار کردی با دستت.

تهیونگ صورتش از مشتی که خورده بود جمع شده بود و بکهیون با حیرت بهش نگاه کرد و بجای تهیونگ سوال پرسید 

+این برای چی بود؟.

جیمین با کلافگی و صدای بلند و البته اخمی که بخاطر دردش بود جواب داد

–حقش بود...اگه خیلی نگرانه خودشه بهتره زود تر تبدیل بشه به گرگ و جلومو بگیره وگرنه تیکه پاره اش میکنم.

جونگکوک که تقریبا جیمین رو توی آغوشش نگه داشت بود بی صدا میخندید میدونست جیمین فقط دلخوره و داره اینطوری عصابنیتش رو خالی میکنه و جوری که جیمین با تخسی مثل نوجوونا داشت دعوا راه می انداخت براش دوست داشتنی بود تهیونگ که دستشو گذاشته بود روی صورتش حیرت زده به سمت جیمین برگشت

+چطوری فهمیدی؟.

جیمین با این حرف تهیونگ حتی بیشتر حرصی شد چون انتظار داشت معذرت خواهی کنه و بگه که دیگه هیچ وقت بهش دروغ نمیگه انتظار داشت برای نگه داشتن دوستیشون چند قدم برداره برای همین چون دستاش توی حصار جونگکوک بود پاهاشو بالا آورد و سعی کرد چندتا لگد به تهیونگ بزنه که بکهیون با عجله تهیونگ رو عقب کشید

–برگرد اینجا آشغال عوضی بزار نشونت بدم چطوری فهمیدم برررگردددد.

+بزار بهت توضیح بدم من یه آدم معمولی ام اونطوری که تو فکر میکنی نیست.

–چه بد شد که یه آدم معمولی ای چون زیر مشت و لگدام زنده در نمیای.

هوسوک با ابرو های بالا رفته جلو رفت و بینشون قرار گرفت

+پسرا جر و بحث رو تموم کنید باید صحبت کنیم.

+بنظرت اون شبیه کسیه که بخواد کوتاه بیاد.

بکهیون همونطور که هنوز شونه های تهیونگ رو گرفته بود با سر اشاره ای به جیمین کرد و هوسوک هم سمتش چرخید

+جیمین یونگی بهت گفت که درست راجبش فکر کنی.

–آخه به اون احمق نگاه کن داره چی میگه (بار دیگه سعی کرد لگد بزنه) بهت یاد ندادن که چطوری معذرت خواهی کنی عوضی...از نظر تو من شبیه دلقکاااممم.

تهیونگ اینبار جرعت اینو پیدا کرد که چند قدم به جلو برداره

+من که گفتم توضیح میدم الان بیشتر تو شبیه یه گرگ وحشی شدی تا من.

یونگی از شلوغی و سر و صدای اطرافش پلکاشو رو هم فشار داد و کمی با انگشتاش مالید تا آرامشش رو حفظ کنه

+کااافیییهههه.

با صدای یونگی همه آروم شدن و سعی کردن خودشون رو کنترل کنن چون میدونستن یونگی به اندازه کافی ساکت مونده و تماشاشون کرده بیشتر از این ممکن بود عصبانی بشه

+برای زدن و تکیه پاره کردن همدیگه وقت هست الان باید خودتون رو جمع و جور کنید...تهیونگ بهتری دیگه برگردی .

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now