تاریکی ، پناهم بده {20}

90 26 13
                                    

یونگی و هوسوک با عجله از اتاق بیرون اومدن و جونگکوک و جیمین رو به روش روی زمین زانو زدن جیمین شونه هاش رو گرفت

+بکهیون...بکهیون آروم باش آروم بگو چیشده چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده.

جونگکوک جلو رفت و صورتش رو با دستاش گرفت و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه نمیخواست اما مجبور بود حالا که بکهیون نمیتونست افکار و ذهنش رو آروم کنه اون کنترلش رو به دست بگیره

+آروم...خودتو کنترل کن پسر بهم گوش کن...

بکهیون زودتر از چیزی که جونگکوک بتونه دست هاش رو پس زد این حال آشفته و اون افکار وحشتناکی که توی سرش میپیچیدن تنها دلیل هوشیاریش بودن تو این موقعیت آرامش بدردش نمیخورد

-نههههه ولم کنننن خفه شوووو نمیخوام بهت گوش بدم.

جونگکوک با وجود دست و پا زدنای بکهیون سعی کرد اونو ثابت نگه داره جیمین خودش رو عقب کشیده بود و با نگرانی و وحشت داشت بهشون نگاه میکرد میدونست الان که حتی جونگکوک هم توی نگه داشتن بکهیون عاجزه از دست اون که یه آدم معمولی بود کاری برنمیومد هوسوک کنار جونگکوک جلوی برادرش زانو زد تا به جونگکوک توی آروم کردن بکهیون کمک کنه خیلی بی احتیاطی کرده بودن اون میدونست صدای اونا شنیده میشه اما به حدی از تصمیم یونگی ناراحت و دلخور بود که مراعات نکرد یونگی به جیمین کمک کرد تا روی یکی از کاناپه ها بشینه جیمین نگران بود چه اتفاقی داشت میوفتاد ؟ چه بلایی میخواست سر تهیونگ بیاد که بکهیون اینطور به هم ریخته بود

+یونگی...تهیونگ...

یونگی دستشو روی شونه های جیمین گذاشت

+آروم باش باهم حلش میکنیم ولی من نیاز دارم که تو اروم و قوی باشی جیمین باشه؟.

جیمین با اینکه هنوز توی دلش آشوب بود و نمیتونست فقط به این چندتا کلمه بسنده کنه سرشو تکون داد یونگی از جاش بلند شد و رو به روی بکهیون ایستاد

+متاسفم بچه...

با این حرفش درد وحشتناکی توی بدن بکهیون پیچید طوری که اختیار هیچ کدوم از اعضای بدنش رو نداشت انگار جای حس کردن دست و پاش فقط درد حس میکرد متوجه شد که یونگی کنترل بدنش رو ازش گرفته و اینطور اونو از پا در آورده با انقباض تمام بدنش در حالی که رگ های گردنش و صورتش از فشاری که روش بود بیرون زده بودن روی زمین پهن شد هوسوک با عجز سمت یونگی برگشت و فریاد زد نمی تونست برادرش رو تو این حالت تحمل کنه

+بس کن یونگی این راهش نیست داری اذیتش میکنی...یونگیییی.

جونگکوک بکهیون رو نگه داشت با اینکه میدونست وقتی کنترل دست یونگیه اون هیچ کاری نمیتونه بکنه اما هنوزم سعی داشت یه جوری به بکهیون کمک کنه

+تحمل کن بکهیون(سمت یونگی چرخید)داری زیاده روی میکنی.

یونگی بی توجه به فریاد اعتراض هوسوک و سرزنش های جونگکوک با نگاهی تیز بکهیون رو که داشت درد میکشید هدف گرفت

+اگه میخوای همینطور جلوی من به گریه کردن و ضعیف بودن ادامه بدی این چیزیه که نصیبت میشه ، تا بهت یاد آوری کنه که تو بخاطر جایگاهت اجازه نداری مثل بیچاره بشینی و اینطور از بدبختی گریه کنی... یادت میاد کی هستی یا نه؟.

هوسوک داشت از این سوال مسخره که یونگی وسط این همه درد داشت از بکهیون میپرسید عصبی تر میشد

+تمومش کن یو...

-یادمه...

با جواب دادن بکهیون هوسوک و جونگکوک با تعجب به سمتش برگشتن که داشت این بازی مسخره رو پا به پای یونگی ادامه میداد اما بکهیون تو اون لحظه نیاز داشت که این نکات و یا حتی همین سوالات مسخره بهش گوشزد بشن تا خودشو پیدا کنه و متاسفانه اگه یونگی کسی بود که میخواست اینا رو بهش یاد آوری کنه باید درد میکشید چون این روشش بود

+میخوای نجاتش بدی یا نه؟.

دستاشو مشت کرد از شدت دردی که داشت با انقباض کردن بدنش تحمل می کرد قطره اشکی از چشمش پایین سر خورد میخواست... وقتی تهیونگ بار ها با وجود انگ ناتوانی و ضعیف بودنش که بهش چسبونده بودن بهش کمک کرد وقتی اهمیت نداد که با کمک کردن بهش ممکنه چقدر توی دردسر بیوفته چرا بکهیون باید الان که تهیونگ بیشتر از همه به کمکش نیاز داشت ترید کنه

-میخوام...

+پس دیگه این چهره ی رقت انگیز رو به خودت نگیر...بلند شو هر کاری که میگم رو بکن و بهم اعتماد داشته باش ، مثل همیشه.

با تموم شدن حرف یونگی دردی که تازه داشت توی بدنش جا خوش میکرد کم کم از بین رفت تا جایی که هیچ اثری ازش به جا نموند و بکهیون تونست دوباره به راحتیه قبل نفس بکشه با بدنی که بخاطر تحمل درد کمی میلرزید و وا رفته بود توی جاش نشست و دستی به صورتش کشید همه منتظر بهش نگاه میکردن تا تصمیم بگیره قراره توی این بازی چطور عمل کنه ضعیف باشه و عقب بی ایسته یا قوی باشه و ردیف جلو حرکت کنه سرشو به آرومی بالا آورد تمام قدرتش رو توی چشماش متمرکز کرد که وقتی داره توی چشمای یونگی نگاه میکنه کم نیاره

-من آماده ام...

🎭

نمیدونست کجاست هیچ ایده ای نداشت که تو کدوم جهنمیه دست و پاهاش با زنجیر به تختی سنگی اسیر کرده بودن انگار میخواستن برای تبدیل کردنش به یه هیولا غسلش بدن تا از همه ی پاکی ها و خوبی هاش تمیز بشه حتی مغزشم برای فکر کردن و حلاجی موقعیتش بهش کمک نمیکرد و این باعث میشد تهیونگ مثل دیوونه ها با اینکه میدونست دست و پاش بستست بازم تقلا کنه ، با اینکه پارچه ای به دور دهنش پیچیده شده بود فریاد بزنه ، میدونست التماس هاش قرار نیست اونو نجات بدن اما اشک بریزه اطرافش چندتا دیوار بود که زندانیش میکردن و بالای سرش نور ماه کامل بود یه گردیه سفید بین اون همه سایه ی سیاه شاخه های درخت تهیونگ ترجیح میداد از سفید ی کور کننده ی اون ماه لعنت شده به سیاهی درختای جنگل پناه ببره و پنهان بشه یکی بهش نشون داده بود تاریکی چقدر میتونه پناهگاه خوبی باشه بهش نشون داده بود که سیاهی چه رنگ راز داریه و فقط قیافه ی غلط اندازی داره و تهیونگ الان با تموم وجودش میخواست پیش اون یه نفر باشه پاهاش به امید دویدن به سمت اون پسر روی تخت سنگی کشیده میشدن تا آزاد بشن (کاش الان پیشم بود ، کاش الان پیشم بود) دستاشو مشت کرد نمیدونست چه حس غریبی بود که اونو وادار میکرد فکر کنه ، به حسرت سیلی از حرف های نزده و احساساتی که حالا داشتن با سرعت بیشتری شکل میگرفتن و رشد پیدا میکردن چرا؟ این چه قانون مزخرف و نا نوشته ای بود که آدما وقتی به خودشون میان که به آخرش میرسن بعد از این چه بلایی سرش میومد بکهیون میتونست یه هیولا رو کنار خودش تحمل کنه؟ جیمین چی؟ خودش چی؟ از توی سیاهی اطرافش چند نفر با لباس سنتی کره ای پا به بیرون گذاشتن چشماشون میدرخشید اون چشمای درخشنده که نور آبیشون به تیزی اونو هدف گرفته بود ترس بدی توی دلش می انداخت نمی دونست بخاطر این بود که برهنه ست و هوا سرده که بدنش اینطور به لرزه افتاده یا از استرسه

+کیم ته یونگ...از نسل ایکوسان ، آماده ای که با سر نوشتت رو به رو بشی.

دست و پا زدنای دیوانه وار تهیونگ اصلا نشون از آماده بودنش نمیداد فریاد های خراشیده اش توی گلوش بخاطر اون پارچه ی لعنتیه توی دهنش خفه میشد تنها میتونست با نفرت و دلخوری به برادراش نگاه کنه که پایین پاش ایستاده بودن میخواست از همه چیز فرار کنه از قل و زنجیر هایی که به اسارت گرفته بودنش تا نور ماهی که روی بدنش افتاده بود مردی که گوشه ی اتاق ایستاده بود شروع به خوندن کتابی قدیمی که توی دست داشت کرد چهار نفر اونو احاطه کرده بودن و هر چند وقت یک بار قسمتی از ورد رو تکرار میکردن اون کلمات باعث میشد تهیونگ از خودش بیخود بشه و اختیار بدنش رو از دست بده بلند ترین فریادش رو وقتی زد که هر کدوم از اون چهار نفر قسمتی از بدنش رو گاز گرفتن و عقب رفتن مردمک چشماش از درد تنگ شد و احساسی مثل شکستن استخون های بدنش تمام بدنش رو فرا گرفت خالکوبیه اجدادیش سوزش وحشتناکی رو توی سینه اش به وجود میاورد تهیونگ از خودش هم ترسیده بود چون دیگه اون پارچه هم نمیتونست جلوی صداش رو بگیره ، صداش تبدیل به غرش شده بود زنجیر ها نمیتونستن نگهش دارن چون همراه با شکستن استخون هاش و تغییر حالتشون اونا هم شکستن همه جای بدنش در حال تغییر اندازه و شکل بود انگار نیرویی نامریی داشت استخون هاش رو میشکست و اونو به موجودی که دوست داشت تبدیل میکرد چیزی که داشت بهش تبدیل میشد نه تنها تهیونگ بلکه افراد داخل اتاق رو هم ترسونده و شوکه کرده بود

+آروم باش تهیونگ ، به خودت بیا پسر تو میتونی کنترلش کنی.

+زود باش تهیونگ تو از پسش بر میای.

صدای برادراش بود اما هیچ کمکی به حالش نمیکرد حالا این چیزی که روی تخت سنگی ایستاده بود و با بدنی خونی داشت زوزه میکشید هیچ شباهتی به تهیونگ نداشت همه بهش نگاه میکردن و منتظر بودن تا ببینن حرکت بعدی این موجود وحشتناک چیه گرگ عظیم الجثه با چشمایی که نفرت و خشم و کینه انگار جز همیشگی اونا بودن به آدمای اطرافش نگاه کرد

+همگی آماده باشید...

+اون گیج و سردر گمه...

+حواستون جمع باشه...

اما وقتی که گرگ با دو مشتش به تخت سنگی زیر پاش کوبید و اونو فرو ریخت و توی فقط چند ثانیه به طرز وحشیانه ای شروع به تیکه پاره کردن هر چیزی که اطرافش بود رو کرد هیچ کدوم نتونستن جلوش رو بگیرن اون همه چیز رو خراب کرد و اهمیت نداد دیواره های سنگی روی کی میریزین سرو صدا ها برای لحظه ای ساکت شدن تا گرد و خاکی که بلند شده بود بخوابه و این سکوت با بیرون جهیدن وحشیانه اون گرگ عظیم الجثه که خودش رو از زیر آوار بیرون کشیده بود شکسته شد وحشیانه و دیوانه وار شروع به دویدن کرد به سمت جایی که از اولش میخواست فرار کنه و بهش پناه ببره به سمت اون پسر ، بکهیون...

🎭

سکوت وحشتناکی بود سکوتی که بی صدا فریاد میزد خطر در راهه شب بود چراغا خاموش بودن و فقط سه نفر توی خونه حضور داشتن جیمین جونگکوک و بکهیون یونگی و هوسوک برای اینکه حواسشون به تهمین باشه به شهر رفته بودن اون هیولا ممکنه بود سراغ هر کسی بره اونا باید از همه کسانی که براشون عزیز بودن محافظت کنن تنها کسی که چشماش با این تاریکی که تمام نور ها رو بلعیده بود مشکل داشت جیمین بود عصبی چشماشو مالید و بیشتر گوشه تخت کز کرد

-لعنتی نمیتونم درست ببینم.

صدای حرکت کردن چیزی به سرعت باد و قرار گرفتنش کنار خودش وحشت زده اونو از جاش پروند

-جونگکووکک...

وقتی دوتا دست از دل تاریکی اونو در آغوش گرفت جیمین نا خداگاه به همون آغوشی که از سیاهی به سمتش اومده بود پناه برد نفهمید چطور و از کی اینقدر وجودش با تاریکی خو گرفته بود و اینطور راحت خودش رو به دستش میسپرد

+خودمم ، منم جیمین نترس.

جیمین همونطور که تقریبا با لرزش خفیفی نفس هاشو بیرون میداد بجای اینکه دهن باز کنه و غر بزنه که "من نمیترسم" فقط ضربه ای به بازوی جونگکوک زد در انتظار نشستن برای یه چیز خطرناک ، برای هیولایی که دوستش بهش تبدیل شده بود دیگه آخرین سناریو نفرت انگیز ی بود که سرنوشت میتونست براش بسازه یکهو تمام سیاهی توی اتاق رنگ باخت و نور آبی ای برای یک لحظه اتاق رو روشن کرد و صدای رعد بلند بعدش خبر از بارونی داد که توی راه بود ابر های سیاه بارونی بهترین چیز برای پوشوندن اَبَر ماه توی آسمون بودن اما هنوزم نمیتونست حقیقت پشت اونو قایم کنن اصلا چه فایده ای داشت پوشوندن اون ماه زشت همه ی اونا میدونستن که دیگه کار از کار گذشت و پیدا نبودن ماه توی آسمون دیگه نمیتونست چیزی رو متوقف کنه جونگکوک میدونست درونش چه خبره اما منتطر شد تا جیمین خودش به حرف بیاد اون هنوزم سر قولش در مورد خلع سلاح موندن در برابر جیمین مونده بود

-اون الان کجاست؟ چه بلایی سرش آوردن.

جونگکوک بدون اینکه رهاش کنه نوازش موهای جیمین رو هم به آغوشش اضافه کرد اونم نمیدونست دقیقا چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده تصویری که از بلایی که احتمالا ممکنه سر تهیونگ اومده باشه داشت یه نمای کلی بود

+مطمعن نیستم اما میدونم که اون مثل روز اولش میشه و برمیگرده پیش ما.

-چه اتفاقی افتاد جونگکوک؟ چطوری اینطوری شد؟.

جیمین اینبار در مورد تهیونگ نمیپرسید داشت گله میکرد از این منجلابی که توش گیر کرده از نیمه ی عجیب ، تاریک و ترسناکی که از دنیای اطرافش دیده جونگکوک خودش رو در مقابل جیمین مسول میدید اون دست جیمین رو گرفته بود و به این تاریکی دعوتش کرده بود اون پرده ی زیبا و فریبنده ی دروغ ها رو برای جیمین کنار زده بود اون مسبب این جیمینی بود که اینطور آسیب پذیر توی آغوشش کز کرده بود

+متاسفم جیمین اینا همش تقصیر منه.

-من دنبال مقصر نیستم...دنبال یه نفرم که نجاتم بده (از آغوشش بیرون اومد و به چشماش نگاه کرد) تو این کار رو برام میکنی؟.

تاریکی اتاق به هر چیزی که میتونست غلبه کنه به رنگ سبز چشمای جیمین نمیتونست اونا بی مهابا میدرخشیدن و ذهن جونگکوک رو فلج میکردن اینم قدرت جیمینه که انگار فقط روی جونگکوک اثر میکرد

+من نجاتت میدم.

با اینکه جونگکوک بدون تلف کردن لحظه ای این حرف رو زده بود اما صراحت توی کلماتش به جیمین این اجازه رو نمیداد که حرف جونگکوک رو جدی نگیره این همون بازی سر نوشت بود که ازش حرف میزدن جیمین الان توی آغوش کسی آرامش میگرفت که همین چند وقت پیش ازش فراری بود به حال و روزی افتاده بود که حتی وقتی برادرش اومد بهش گفت که جونگکوک واقعا کیه بجای اینکه دور تر بشه از قبل هم حتی نزدیک تر شد زندگی اینقدر بی منطقش کرده بود؟ نمیدونست اما خیلی وقت بود که دیگه در مورد بازی هایی که سرنوشت باهاش میکرد سوالی نمیپرسید قبلا کمی غر میزد اما حالا با وجود جونگکوک حتی دیگه کنجکاوی هم نمیکرد و ترجیح میداد بی سر و صدا خودش رو به جونگکوک بسپاره شاید چون یه احساسی ته دلش میگفت جونگکوک جزیی از زندگی خاکستری رنگش نیست اون یه بخش جداست که با سر کشی و راهشو به سمت جیمین کج کرده تقه ای به در خورد و بکهیون در رو باز کرد و وارد شد معمولا این کار رو نمیکرد اما موقعیتی که جونگکوک و جیمین توش قرار داشتن بهش اجازه نمیداد که بی ملاحضه در رو باز کنه و وارد بشه جیمین ساکت موند و به هیکل سیاهی که مقدار کمی از چهره اش رو تشخیص میداد خیره موند اما جونگکوک سکوت رو شکست

+چیزی شده؟.

بکهیون نزدیک تر شد و روی یکی از صندلی های اتاق نشست حالش خیلی خوب نبود اما نسبت به قبلش بهتر به نظر میرسید

+نه فقط نتونستم تنهایی رو تحمل کنم افکارم داشتن دیوونه ام میکردن.

جونگکوک از جاش بلند شد دست جیمین قبل از اینکه خودش خبر دار بشه به آستینش چنگ زد و اونو متوقف کرد به طرز عجیبی بابت اینکه نشون بده میترسه اونم جلوی جونگکوک هیچ نگرانی ای نداشت

-کجا میری؟.

+یه چیزایی احساس کردم دارم میرم اطراف رو چک کنم زودتر از چیزی که فکرشو بکنی برمیگردم باشه؟.

+من اینجام جیمین نگران چیزی نباش.

بکهیون بهش اطمینان خاطر داد و جیمین ترجیح داد دیگه اینطور صریحا در مورد ترسش صحبت نشه فقط فشار دستاشو از دور دست جونگکوک برداشت و دستش پایین سر خورد

+جیمین...

-فهمیدم جونگکوک میتونی بری و...مواظب باش.

جونگکوک ترجیح داد ساکت بشه و بره چون رابطه ی بینشون توی خلسه و حالت معلق بود جیمین توی وضعیت ناجوری بود و باید ازش انتظار هر جور رفتاری رو داشته باشه خود خواهی بود اگر الان به احساسات خودش فکر میکرد دستشو انداخت و توی یک چشم به هم زدن ناپدید شد جای خالی جونگکوک باعث شد جیمین لحظه ای از کرده اش پشیمون بشه اما حتی اگرم بود مجبور بود اون احساس پشیمونی رو گوشه ای از قلبش نگه داره چون الان چیزی دیگه ای باعث سنگینیه قلبش شده بود

-بکهیون...

بکهیون با صدای جیمین که انتطار شنیدنش رو نداشت سرشو بالا آورد و مستقیم بهش نگاه کرد نمیدونست چه حرفی میخواست بهش بزنه اونم با وجود اون لحظاتی که چند دقیقه پیش ازش دیده بود

+بله.

-میشه در مورد تهیونگ بهم بگی...

بکهیون سکوت کرد داشت دنبال دلیل پشت در خواست جیمین میگشت شاید داره خودش رو سرزنش میکنه با توجه به موقعیتی که توش قرار داشتن این بهترین حدس بود موقعیت های بد خاصیتشون اینه حسرت هاتو ، پشیمونی هاتو ، حرفایی که نزدی و حتی حرفایی که اشتباها زدی رو میارن جلو چشمات باعث میشن خودت به خودت نگاه کنی و ببینی با اطرافیانت چیکار کردی

-اون اولین و تنها کسی بود که اینجا باهاش آشنا شدم ، از اونجایی که آشنایی مون مثل دوستای عادی دیگه نبود انتظار داشتم اونم یه اتفاق ناخوشایند یا حداقل عجیب دیگه ای از زندگیم باشه اما نمیدونم چطور این محاسبات به طرز عجیبی اشتباه از آب در اومدن هر چقدر میگذشت اون بیشتر و بیشتر بین تمام زندگی خاکستریم توی چشم میومد و شاید بخاطر همین بود که تا آخرین لحظه هم باورم نمیشد که اینا واقعیه بلاخره دارم یه چیز خوبو تجربه میکنم...البته خب ، با این قضایایی که پیش اومد میشد یه جورایی گفت اشتباه نمیکردم اما...میخوام تهیونگ رو به عنوان یکی از اتفاق های خوب زندگیم نگه دارم...(سرشو بالا آورد و با درموندگی به بکهیون نگاه کرد) لطفا کمکم کن.

اون نگاه درمونده و خواهشمند باعث میشد بکهیون بیشتر از خودش متنفر بشه به اینکه خودش رو مقصر همه این چیزا بدونه نیازی به دلیل نداشت شاید جیمین فکر میکرد که بکهیون نمیتونه تو اون تاریکی جوری که نگاه میکنه رو ببینه اما بکهیون میدید و برای همین به خودش جرعت نمیداد مستقیما به صورت جیمین خیره بشه طی یه تصمیم ناگهانی از جاش بلند شد جیمین فکر میکرد میخواد اونجا رو ترک کنه و برای همین بی قرار نگاهش کرد انگار حرف اشتباهی زده بود! اما بکهیون درست جلوی پاهاش رو زمین نشست به سختی دستشو بالا آورد و با تردید اونو رو پای جیمین گذاشت چون نمیتونست به خودش اجازه بده دستشو بگیره میترسید سرمای دستاش جیمین رو نسبت بهش بی اعتماد کنه

+جیمین هر اتفاقی هم بیوفته تو مقصرش نیستی ، میدونم تهیونگ چقدر برات ارزشمنده من تمام تلاشم رو برای نجات دادنش میکنم و حتی اگه نتونستم تو آزادی که هر جوری میخوای منو مجازات کنی...زندگی باهممون بد کرده اما حداقلش هممون زنده ایم (با یاد آوری ماهیت خودش و خانوداه اش مکثی کرد) البته تقریبا یه جورایی...امشب قرار نیست تا ابد طول بکشه ، ما باهم سرش میکنیم..

جیمین لبخند بی جونی زد سرشو پایین انداخت با اینکه هیچ کدوم مطمعن نبودن امشب چطور سر میشه اما خودشون رو مجبور میکردن که امید وار باشن لبخند جیمین ناگهانی از روی لبش پاک شد و حس بدی به بدنش رخنه کرد درست همون لحظه ای که جای خالی جونگکوک داشت براش آزار دهنده میشد جسمی از بیرون محکم به شیشه پنجره خورد و با خرد کردنش و خراب کردن قسمتی از دیوار اتاق به داخل پرتاب شد با وحشت از جاش پرید و به عقب رفت و بکهیون بلافاصله از جاش بلند شد و جلوش ایستاد جیمین حتی قبل از اینکه بکهیون بتونه تشخیص بده اون جونگکوک رو که غرق در خرده شیشه بود تشخیص داد

-جونگکوووککک...

جیمین نمیدونست از کجا شجاعت اینو پیدا کرد که از جالش بلند بشه و به سمت جونگکوک هجوم ببره اما بکهیون جلوشو گرفت

+نه جیمین سر جات بمون.

-ولم کنننن.

صدای غرش بلند و هولناکی به بحث بینشون خاتمه داد و باعث شد برگردن و به گرگ عظیلم اجثه ای که توی سوراخ بزرگی که توی دیوار ایجاد شده بود ایستاده نگاه کنن گرگ به شدت و با خشم نفس نفس میزد جوری که انگار هر لحظه دنبال این بود که یه چیز و تیکه پاره کنه هیچ کدوم نمی تونستن چشم از چیزی که میدیدن بردارن این حقیقت که این هیولای جلوی روشون تهیونگ برای هیچ کدومشون قابل باور نبود حداقل جونگکوک و بکهیون تصوری از این صحنه از قبل توی ذهنشون داشتن اما برای جیمین خیلی سخت تر بود انگار اون شب قرار بود برای جیمین طولانی تر از شب های دیگه باشه موجودی که هیچ ابای از نشون دادن برق آبی توی چشمش و تیزی دندونا و چنگال هاش نداشت براش اصلا مهم نبود که دوستش اونطرف تر چطور داره با وحشت نگاهش میکنه

-تهیونگ!!!.

جونگکوک آروم بلند شد و خورده شیشه ها از سر و روش پایین سر خوردن هوفی کرد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد

+خیلی تخسی پسر...

بکهیون نگاهی بهشون انداخت احساس میکرد جونگکوک قرار نیست مراعات خاصی نسبت به تهیونگ داشته باشه برای همین دو دل بود که نیازه بینشون مداخله کنه یا نه اما قبل از اینکه تصمیم بگیره نگاه وحشی و درنده ی تهیونگ بهشون افتاد و معلوم نبود که چی باعث شده بود با نگاه کردن به جیمین و بکهیون اینطور به نفس نفس بیوفته بکهیون با وحشت جیمین رو از پشت به خودش چفت کرد و دست دیگه اش رو بالا آورد تا به تهیونگ هشدار بده

+تهیونگ... این کار رو نکن.

اما این فقط باعث شد چنگال های تهیونگ از هم فاصله پیدا کنه تا برای حمله آماده بشه جیمین به بازوی بکهیون فشار آورد تحمل اینکه تصور کنه این گرگ ترسناکی که آماده ی دریدن بود دوست خودشه براش خیلی سخت بود بدنش میلرزید و اشک توی چشماش باعث سوزش چشماش میشد

-تهیونگ...

اما تهیونگ آروم شروع به خم شدن کرد تا آماده ی هجوم بردن به سمت بکهیون و جیمین بشه انگار میتونست بفهمه که بین اونا کدومشون مناسب جنگیدن با اون نیست جونگکوک با خشم و هیجان حاصلش بهشون نگاه کرد به خودش اجازه ی نزدیک شدن نمی داد چون میترسید که با یه قدم اون تهیونگ ده ها قدمشو به سمت جیمین و بکهیون برداشته باشه

+از اینجا برید...جیمین رو از اینجا ببررر بکهیونننن...

همه چیز همزمان با هم اتفاق افتاد هجوم تهیونگ ، جهش جونگکوک به سمتش برای اینکه جلوشو بگیره و ناپدید شدن بکهیون و جیمین وقتی جیمین چشماشو باز کرد توی حیاط و در حال دویدن به سمت جنگل بودن چون فاصله ی طبقه ی بالا تا حیاط رو با کمک بکهیون توی یه چشم به هم زدن طی کردن همه چیز داشت خیلی سریع و هولناک اتفاق میوفتاد و برای جیمین تمام اینا خارج از ظرفیتش بود حتی قبل از اینکه برگرده و به ساختمون نگاه کنه و جونگکوک رو صدا بزنه قسمت جلوییه ساختمون با صدای مهیبی خراب شد و جسم جونگکوک و تهیونگ که به سختی با هم در گیر بودن بیرون پرت شد لحظه ای ایستاد چون با ترسو وحشتی که به جونش افتاده بود نمیتونست قدم از قدم برداره اما خوشبختانه حضور بکهیون اونجا خیلی کمک کننده بود تا دستشو محکم تر بکشه و مجبورش کنه راه بیوفته

+بجنب جیمین واینستا...

-جووونگکوووککک...

توی اون بل بشوی بین جونگکوک و تهیونگ وحشیانه به هم چنگ مینداختن و هم دیگه رو به زمین میکوبیدن جوری که تهیونگ سعی داشت دندونای تیزش رو توی پوست جونگکوک فرو کنه تا اونو بدره و جوری که جونگکوک میخواست استخون های تهیونگ بشکونه حالشو بد میکرد هر دو طرف براش عزیز بودن و تحمل اینو نداشت که اینجور به جون هم بیوفتن اشک هاش از چشماش سرازیر شده بودن و هق هق هاش از گلوش بیرون میومدن نمیتونست جلوش رو درست ببینه و این نیروی دست بکهیون بود که داشت اونو میکشید و مجبورش میکرد بدوعه نفس هاش دونه دونه تبدیل به هق هق میشدن و نمیتونست جلوشون رو بگیره ناگهان جسم غول پیکر تهیونگ از کنارشون پرت شد و با برخوردش به درختای رو به روشون اونا رو شکوند بکهیون ایستاد و دستاشو دورش حصار کرد اون حتی میتونست لرزش بدن بکهیون رو هم حس کنه چون اون هم دلایل خودش رو داشت برای اینکه تن و بدنش بلرزه و از شدت استرسی که داشت احساس توخالی بودن بکنه و اونجا تنها کسی که دل و جوونش رو داشت تا با تهیونگ مبارزه کنه جونگکوک بود که بخاطر کشیده شدنش بین گل و لای و شاخ و برگ ها خاکی شده بود با اخم از جاش بلند شد و رو به تهیونگ فریاد کشید

+اون جیمینه تهیونگ مشکلت چیه احمق.

انگار جونگکوک متوجه شده بود که خطر تهیونگ بیشتر متوجه جیمینه تهیونگ وحشیانه از جاش بلند شد تنه ها رو از خودش کنار زد و سرشو به طرفین تکون داد و در جواب غرش بلندی کرد بکهیون با نفس نفس جیمین رو به خودش فشرد جونگکوک تنه ی یکی از درختا رو کند و با نعره ی بلندی اونو سمت تهیونگ پرت کرد اما تهیونگ با یک ضربه ی چنگالش تنه ی درختی که به سمتش میومد رو خرد کرد و دوباره به سمت بکهیون و جیمین هجوم برد و بکهیون سریع ترین واکنشی که میتونست نشون بده این بود که جیمین رو به طرفی پرت کنه و خودش برخورد سهمگین تهیونگ رو به بدنش تحمل کنه جیمین به کناری پرت شد و از شدت ضربه هایی که بهش وارد شد بیهوش و بی جون روی زمین افتاد تهیونگ و بکیهون دو نفری با برخورد به یکی از تنه های درختا اونو شکستن جونگکوک وحشت زده به سمت جیمین رفت و اونو توی آغوش گرفت

+جیییمییینننن.

جیمین با آخرین انرژی ای که داشت بکهیونی رو دید که روی زمین خوابیده بود و تهیونگ روش بود اما چنگال های از هم باز شده اش هیچ تلاش برای پایین اومدن و پاره کردن پوست بکهیون نمیکردن و این آخرین و تنها چیزی بود که بهش امید داد تا چشماشو ببنده چون دیگه انرژی ای توی بدنش نداشت

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

⚠️گایز ، چپتر هایی که از قبل آماده داشتم دارن تموم میشن⚠️
یکی دوتا چپتر فقط مونده...
اینجا دیگه دست منو میبوسه که بشینم پشت کیبوردم اما....
انگیزه ای براش ندارم و این دیگه دست شما رو میبوسه 🥀❤️‍🩹
لطفا به "فرزندان شیطان" توجه نشون بدید تا من بتونم کاملش کنم

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now