چیزای جدید {3}

151 44 4
                                    

دست به سینه با لب های آویزونش توی ماشین نشسته بود و به جلو نگاه می کرد دانشگاه جدید چالش های خودش رو داشت و اون خودش رو بیچاره ترین آدم دنیا میدونست که باید تو این بره ی زمانی با این چالشا رو به رو بشه جیمین چیزای قدیمی رو به جدید ترجیح میداد خسته تر از اون چیزی بود که بتونه آدمای جدیدی رو که بهش برخورد میکنن بسنجه به علاوه اون اصلا آدم اجتماعی نبود و حالا باید منتظر یه طوفان جدید میبود که برای مدتی تمام زندگیش رو بهم میریزه و مقصر این اتفاق درست کنارش نشسته بود

+هی...حرف بزن خب انگار نه انگار تو ماشین نشستی.

–بجای حرف زدن ترجیح میدم مشتمو بکوبم تو صورتت.

+چرا؟.

–چون مسبب همه بدبختیام تویییی.

ناگهان سمت جونگین خیز برداشتو یقشو گرفت و تکونش داد و به در ماشین کوبوندش جونگین با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با دست دیگه اش جلوی مشتا و تکونا خوردناش رو میگرفت تا بتونه تعادل ماشین رو حفظ کنه

+یوااااش جیمینن بلاخره باید میرفتی دانشگاه.

–به تو مربوط نبود چرا منو ثبت نام کردی؟.

+چون اگه یکم دیگه دیر تر از خونه بیرون میوردمت وحشتی تر از الانت میشدی آیییی...

بلاخره یقه جونگین رو ول کرد و سرجاش نشست

–اینو میدونستی که ازت متنفرم.

+باهم میریم دانشگاه دیگه از چی میترسی؟.

–کلاسامون که باهم نیست.

+لوس نشو جیمین من که مامانت نیستم همه جا باهات باشم تو هم بچه نیستی.

–آره مامانم نیستی ولی توی عوضی تنها دوستمی.

+همش چندتا اتاق بینمون فاصلست چرا اینجوری میکنی(نگاهی به جیمین انداخت)ببینم نکنه عاشقم شدی فکر منو از سرت بیرون کن.

–اه خدای من،اول صبحی حالمو بهم نزن.

کوله اش رو برداشت و از ماشین پیاده شد جونگین مشغول جمع کردن وسایلش از توی ماشین بود و اون وقت داشت تا به جهنم رو به روش نگاهی بندازه ناخداگاه بینیشو بالا کشید میدونست الان قرمز شده به آسمون نگاه کرد در واقع هیچ اثری از آسمون نبود همش ابر های خاکستری بودن که به روی این شهر سلطه داشتن هر لحظه ی زندگی توی این شهر مساوی بود با رو به رو شدنش با یه چیز جدید که مجبور بود خودشو باهاش سازگار کنه اما این هوای خاکستری اونقدرا هم براش غریب نبود جیمین خیلی راحت با چیز های ناراحت کننده و دلگیر ارتباط برقرار میکرد زیر لب زمزمه کرد و به خودش دلداری داد

–بیخیال جیمین خاکستری رنگ مورد علاقه ی توعه ، مگه نه؟.

کلاه هودی خاکستریش رو روی سرش انداخت و نگاهی به زاپ های روی جین مشکیش انداخت نا امید کننده بود بخاطر عجله ای که برادرش تو بیرون انداختنش از خونه داشت نتونست بفهمه تو نور کم اتاقش دقیقا چی پوشیده

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now