همون طور که تو بغل ددیش بود فضای مهدکودک رو تحلیل میکرد و با فهمیدن هیزی اون معلم و یواشکی دید زدن لای پای دخترای۴تا۶ساله لرزی کرد.
"ددی....من میتلسم...بلیم تونه تودموننن."بکهیون نگاهی به مردِش کردو لبخندی بهش زد.
"از چی میترسی خرگوشی...ها؟"
"نداتن....اونا همسون یه تل دالن که همسونم لوباهو گلگو ببلو اینان...بلی من خلگوسم."
"بیبی من این مثل یه بازیه...اونا با توجه به این تِلا باهاتون بازی هایی مثل قایم باشکو اینا میکنن."
جونگ کوک شیش ساله ی ما سری تکون دادو سعی کرد از بغل بکهیون پایین بیاد و بکهیون هم وقتی متوجه این شد کوک رو پایین گذاشت.
از روز اولی که جونگ کوک توسط بکهیون به دنیا اومده بود حتی زره ای گریه هم نکرده بود و بکهیون و چانیول به این که اون یه پسر محکم و قویه ایمان داشتن.
اره بکهیون جونگ کوک رو به دنیا اورده بود چون جزو افراد خاص جهان بود."تودافیظ بابایی...تودافیظ ددی."
حین گفتن این جمله دست تکون داد که چانیول و بکهیون متقابلا براش دستی تکون دادن و بابای کوکی رو با هم به زبون اوردن و به سمت در خروجی رفتن.
کوک به طرف اون معلم رفت و سعی کرد انقدر محکم برخورد کنه که گوشی رو بده دستش که نمیتونی بهم دست بزنی.
روی سکو رفتو جلوی معلم وایساد....
YOU ARE READING
Unholy Love.♡kookv♡
Fanfictionپدر های جونگکوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگکوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگکوک که هوش و آی کیوی بالایی داشت نقشه ای میریزه. بنا به دلایلی چند وقت بعد تهیونگ برادر ناتنیش میشه و هرچقدر بزرگتر میشن معلو...