Part12(6 years later...)

309 43 0
                                    

...................6 YEAR'S LATER...................
"یک بار برای همیشه بهت میگم...من با کسی تو رابطه نیستم جز توی احمق."

جونگ‌کوک با داد جواب تهیونگ رو داد و عصبی بهش نگاه کرد.
تهیونگ با این که از اخم وحشتناک جونگ‌کوک میترسید ولی جسارت به خرج دادو متقابلا با داد گفت:

"دروغ میگییییی...پس چرا هی هوسوک میاد تو بغلت تو هم با لبخند جواب کارای احمقانه‌شو میدی؟"

"وای...داری روانیم میکنی تهیونگ...بسه دیگه...اصلا تقصیر منه با یه پسربچه اومدم یه رابطه ی فاکی رو شروع کردم...وقتی یه پسربچه قراره باهات جدی باشه همین میشه دیگه...چرا فلانی فلان کرد...کرد که کرد...به درککک."

تهیونگ همین جمله براش کاملا کافی بود که بخواد چشماش خیس بشه و قطره اشکی از چشم چپش روی گونه و بعد روی لباسش بریزه.
بی حرف سمت در اتاق رفتو از اتاق رفت بیرون و سمت اتاق خودش که اتاق بغلیش بود راه افتاد.
درو بستو قفلش کردو سمت تخت رفت و وقتی بهش رسید زیر پتو رفتو اونو تا سرش بالا کشید و ناخواسته صدای گریه هاش بلند شد.
قلبش شکسته بود و رسما جونگ‌کوک گفته بود چون چهارده سالشه شعور،درکو احساس نداره.
نمیدونست ولی صدای گریه‌ش انقدر بالا رفته بود که جونگ‌کوکی که روی صندلیش نشسته بودو سرشو بین دو دستش گرفته بود با شنیدن صدای گریه های تهیونگ عصبی اخم کرده.

"این چه حرفی بود که زدی جونگ‌کوک؟این چه کار فاکی ای بود کردی؟"

هوفی کردو سمت در اتاق رفتو ازش خارج شد و به سمت اتاق تهیونگ راه افتاد.
دستگیره رو پایین کشید اما باز نشد و باعث شد اخماش تو هم بره.
عصبی با کف دست به در کوبیدو گفت:

"تهیونگ بیا این در کوفتیو باز کن."

تهیونگ با شنیدن صدای بم شده ی جونگ‌کوک ترسیده ساکت شده بود و سعی میکرد آروم هق بزنه اما موفق نبود.

"تهیونگ...یا این درو باز میکنی یا میشکنمش و میام تو."

تهیونگ سریع تو جاش نشستو پتو رو کنار زد.
جونگ کوک عصبی مشتی به در زد.
تهیونگ میدونست جونگ کوک از چند سال پیش بوکس رو شروع کرده،زره زره قوی شدنش رو با چشم دید و حالا خیلی قویه حتی با این که فقط ۱۶ سالشه پس استرس وصف نشدنی ای داشت.
جونگ کوک عصبی مشت محکمی به در کوبید که باعث شد چوبش کمی داخل بره.

"اخرین فرصته تهیونگ....یا درو باز میکنی...یا میشکنمشو میام تو...و تو میدونی وقتی عصبی باشم دردم داشته باشم چقدر بداخلاق میشم."

تهیونگ لب گزیدو تو خودش جمع شد.

"یک.."

تهیونگ با فهمیدن این که جدیه کمی نیم خیز شد.

"دو؟"

تهیونگ با استرس به در اتاق خیره بود.

"خودت خواستی."

Unholy Love.♡kookv♡Where stories live. Discover now