***3 hour later***
"خیلی فیلم مسخره ای بود...انتظار داشتم واقعا منو بترسونه."
جونگکوک سرشو دم گوش ته بردو گفت:
"اونجایی ترسناک میشه که متوجه شی همهش یه ماجرای واقعی بود."
تهیونگ چشماش گرد شدو دهانش از استرس باز شد.
بعد از چند ثانیه آروم به کوک نگاه کردو گفت:"ن.ن...نه...واقعی نبود بابا همش یه فیلم بوده."
جونگکوک لبخندی زدو گفت:
"عزیزم ورونیکا یه فیلم واقعی بود."
تهیونگ لرزی کرد و به زور خودشو داخل بغل جونگکوک جا کرد.
جونگکوک لبخندی زدو محکم تهیونگ رو بغل کردو آروم در گوشش گفت:"من نمیزارم هیچی دوست پسر نازنینمو اذیت کنه زیبای من."
تهیونگ لبخند نزد و این معلوم میکرد خیلی ترسیده.
جونگکوک تهیونگ رو از خودش جدا کردو گفت:"بریم بخوابیم؟"
تهیونگ با چشماش که مدام در گردش بین دو چشم کوک بود و صداش که میلرزید گفت:
"ب.بخوابیم."
جونگکوک تهیونگ رو بغل و بلند کردو باهم به سمت راه پله رفتن و کوک ازش بالا رفت.
به سمت در اتاق مهمان قدم برداشت و وقتی بهش رسید تهیونگ رو روی یک دستش براید نگه داشت و با یک دست درو باز کرد.
داخل رفتن و کوک درو با پاش بستو بعد از روشن کردن چراغ به سمت تخت رفتنو کوک وقتی نشست ته رو هم روی پای خودش نشوند."عزیزم فردا مدرسه داریم در جریانی که صبح باید زودتر بیدار شیمو راه بیافتیم به سمت خونه تا بتونیم سر موقع بریم حموم و اینا."
تهیونگ سر تکون دادو دستاشو با لبخند دورگردن کوک قفل کرد.
"نمیتونم بفهمم چرا هیچ وقت مثل برادر ندیدمت کوک."
جونگکوک خنده ای کردو گفت:
"شاید باورت نشه ولی منم همین طور."
YOU ARE READING
Unholy Love.♡kookv♡
Fanfictionپدر های جونگکوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگکوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگکوک که هوش و آی کیوی بالایی داشت نقشه ای میریزه. بنا به دلایلی چند وقت بعد تهیونگ برادر ناتنیش میشه و هرچقدر بزرگتر میشن معلو...