"کوکو؟"
جونگ کوک با لبخند گفت:
"جانم؟"
تهیونگ همون طور که روی سکو ی حیاطه مدرسه نشسته بودو پاهاشو تو هوا تکون میداد و جونگکوک جلوش ایستاده بود گفت:
"ولی من دوست دارم با تو ازدواج کنم...من نمیخوام یکی جز تو باشه."
جونگ کوک خنده ای کردو گفت:
"ته...رابطه ای که بین ما شکل بگیره کار خوبی نیست...البته که باید با آپا راجعبش حرف بزنم ولی فکر نکنم چیز خوبی باشه."
تهیونگ بهانه گیرانه گفت:
"ولی من تورو دوست دارم...نه دیگرانو."
جونگ کوک خنده ای کردو گفت:
"بهتره روی این خیلی متمرکز نشی چون ممکنه یه روزی از یکی دیگه که شاید دختر هم باشه خوشت بیاد اون موقع تکلیف چیه؟"
تهیونگ لباشو آویزون کردو گفت:
"نمیدونم کوکو ولی من تورو هیچ وقت به عنوان یه داداش ندیدم...همیشه به عنوان یه دوست بوده یا حتی بیشتر اوقات دوست پسر."
تهیونگ از خجالت سرشو پایین انداخت که کوک خنده ای کردو کنار ته نشست و دستشو دور گردن تهیونگ انداخت.
"حقیقتا منم همین طور...ولی...شاید چند سال دیگه حتی ازم خوشت نیاد چه برسه رابطه داشتن."
تهیونگ سرشو روی شانه ی جونگکوک گذاشتو گفت:
"اخه من تورو یه جوری دوست دارم که انگار قراره تا همیشه این طوری باشه...به این که یکی کنارم باشه غیر تو فکر نمیکنم چون اذیتم میکنه."
جونگ کوک پس کله داداشش رو بوسیدو گفت:
"منم همین طور ولی زمان تعیین کننده همه چیزه نه ما ته."
تهیونگ سر تکون دادو به زمین خیره شد و نفس عمیق و پر دردی کشید.
"کاش این یه قلم به کام من باشه کوکی."
______
یلوووو....پارت بعد دوباره ی پرش زمانی داریم که این بار دیگه دوسال نیست و کوک و ته بزرگتر میشن.
خلاصه که این دو پارتو امشب گذاشتم چون درسام سنگینه و خودتون میدونید دیگه چه پارگی ایه.
I love you&Adios❤️...
YOU ARE READING
Unholy Love.♡kookv♡
Fanfictionپدر های جونگکوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگکوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگکوک که هوش و آی کیوی بالایی داشت نقشه ای میریزه. بنا به دلایلی چند وقت بعد تهیونگ برادر ناتنیش میشه و هرچقدر بزرگتر میشن معلو...