تهیونگ لبخندی زدو دستشو دور گردن جونگکوک کوک انداخت.
جونگکوک تهیونگ رو تو بغلش گرفتو بلند شد و همراه اون تا آشپزخونه قدم برداشت اما تا خواست پاشو از اُپن اون طرف تر بزاره صدای زنگ آیفون اومد و این باعث شد جونگکوک نچی بکنه."خب من که دقیقا دو قدیمه آیفون بودم نمیشد زودتر برسه؟"
غر غر کنان و همراه تهیونگ تو بغلش که داشت بهش میخندید سمت آیفون رفت.
"خیلی تنبل شدی کوکو."
جونگکوک قبل این که آیفون رو برداره آروم گفت:
"بزار بریم خونه...دارم برات توله ببر."
تهیونگ از بغل کوک پایین اومدو دوییدو رفت و از راه پله بالا رفت.
جونگکوک خنده ای کردو آیفون رو برداشت و به تصویر مرد که نزدیک آیفون بود نگاه کرد."بفرمایید؟"
مرد لبخندی زدو کمی فاصله گرفتو گفت:
"سلام شبتون بخیر...سفارشتون رو اوردم."
جونگکوک با این که میدونست مرد نمیبینه لبخند زدو گفت:
"چند لحظه منتظر بمونین لطفا."
مرد با لبخند سر تکون دادو به موتورش تکیه کرد و جونگکوک هم آیفون رو گذاشت و به سمت وسط حال قدم برداشت.
کیف پولشو از روی مبل برداشتو دوباره سمت در راه افتاد و وقتی بهش رسید در رو باز کردو ازش بیرون رفت.
از پله ها پایین رفت و بعد از چند قدم به در حیاط رسیدو بازش کرد.
از در خارج شدو با لبخند گفت:"سلام خسته نباشید."
مرد با لبخند جلو اومد و جعبه هارو جلوی جونگکوک گرفتو گفت:
"سلام،ممنون...شما هم همین طور."
جونگکوک لباشو با لبخند روی هم فشردو پیتزا هارو از مرد گرفت و کارتشو جلوش گرفتو گفت:
"حساب کن ده وون هم انعام خودت هیونگ."
مرد لبخند دندان نمایی زدو بعد از کشیدن کارت و پرسیدن رمز و بعد از اون وارد کردن رمز به دستگاه پوز با لبخند کارتو روی جعبه ها گذاشتو تا کمر خم شدو گفت:
"شبتون بخیر."
جونگکوک هم کمی خم شدو بعد داخل رفت و درو با پاش بستو به سمت در ورود به عمارت راه افتاد.
YOU ARE READING
Unholy Love.♡kookv♡
Fanfictionپدر های جونگکوک،اون رو به یه مهدکودک میبرن و جونگکوک با یه پسر بچه مواجه میشه که گریه میکنه. "اون میتاد بعم دش بژنه" جونگکوک که هوش و آی کیوی بالایی داشت نقشه ای میریزه. بنا به دلایلی چند وقت بعد تهیونگ برادر ناتنیش میشه و هرچقدر بزرگتر میشن معلو...