Part9(I hope...)

304 45 0
                                    

"اکی اکی...کوک با ته برو بیرون تا من درستش کنم واست."

جونگ کوک سر تکون دادو همراه تهیونگ تو بغلش بلند شد.
زمین گذاشتش و ساعد دستشو گرفتو دنبال خودش بیرون کشید.
وقتی از در بیرون رفتن و کوک درو بست سریع ایستادو لبای تهیونگ که کمی خیس بود رو پاک کرد و سر لبای خودش هم همین بلا رو اورد.
پایین رفتن که تهیونگ دست کوک رو دنبال خودش کشید و جونگ کوک هم مجبور شد دنبالش بدوعه.
وقتی به آشپزخانه رسیدن تهیونگ با بغض و گلویی برامده گفت:

"برای چی الکی گفتی من کردم کوکو؟...من اصلا دست زدم به کامپیوترت؟"

و قطره اشکی از چشمش چکید.
جونگ کوک لباشو کوتاه بوسید و بعد گفت:

"اگر اونجوری نمیگفتم بابام میپرسید چرا تو اون مدلی رو پام نشستیو نزدیک صورتمی."

تهیونگ گریه‌ش بند اومد و اوهی گفت.

"پس چرا بهم علامت ندادی؟"

جونگ کوک پاشو از کلافگی رو زمین کوبیدو گفت:

"چون فکر کردم خودت متوجه میشی...ولی خوب شد گفتی من نکردم الان فکر میکنه واقعا تو انجامش دادی."

تهیونگ سر تکون دادو چشمش به پایین تنه جونگ‌کوک که کمی برامده شده بود افتاد.

"کوکو؟"

جونگ کوک با لبخندی گفت:

"جان کوکو؟"

تهیونگ لباشو از ذوق تو دهنش بردو بعد چند ثانیه گفت:

"چرا اونجات بزرگ شده؟"

جونگ کوک به پایین تنه‌ش نگاهی کردو اوهی گفت.
با لکنت جواب داد:

"چ.چون...ن.نمیدونم."

تهیونگ به حرکات عجیب جونگ کوک نگاه میکرد که سعی داشت عضوشو بپوشونه.

"کوکو...بگو قول میدم به کسی نگم."

جونگ کوک به تهیونگ نگاه کردو با کمی اکراه گفت:

"خب وقتی آدم تحريک میشه اینجوری میشه فقط همین."

تهیونگ چشماش گرد شدو گفت:

"خ.خب چجوری میخوای خوبش کنی؟"

جونگ کوک پیشانیش رو خاروندو گفت:

"شخصیه...بعدا تو عم یادش میگیری."

تهیونگ اهانی گفت و به رفتن جونگ کوک خیره شد.
بک‌هیون از پله ها پایین اومدو خطاب به تهیونگ گفت:

"کوکی کجاست؟"

"د.دستشوییه!"

تهیونگ با استرس گفت و بک‌هیون بی توجه سر تکون دادو بشقابی که حاوی کلوچه های کوکی بود رو روی میز گذاشت.
تهیونگ لبشو لیسید و منتظر شد کوک بیاد تا بتونن باهم بخورن.
بعد حدودا ده دقیقه جونگ کوک اومد داخل آشپزخونه و روی صندلی نشست.

"مرد کوچک....فولدرو برات مرتب کردم...حواست باشه از این به بعد برای فولدرات رمز بزاری."

جونگ‌کوک با لبخند ممنونمی گفتو یه کوکی برداشت و گاز زد.
تهیونگ روی ران جونگ کوک زدو بدون این که باباش بفهمه لب زد:

"چی شد؟خوبی؟"

جونگ کوک با حالت خسته ای سری به نشانه ی تایید تکون دادو بقیه کوکی رو داخل دهانش فرو کردو شروع به جوییدنش کرد.

"من میرم بقیه مشقمو بنویسم."

بک‌هیون با لبخند گفت:

"برو عزیزم...موفق باشی."

تهیونگ هم گفت:

"منم میرم بازی."

بک‌هیون خنده ای کردو گفت:

"تو هم موفق باشی مرد کوچک."

تهیونگ با لبخند دویید و رفت تو هال.
بک‌هیون هوفی کشیدو گفت:

"امیدوارم این از سرتون بپره وگرنه چانیول همه رو قتل عام میکنه."

Unholy Love.♡kookv♡Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon