Chapter 2

246 65 2
                                    


"رسیدیم."

جونگین ماشینو کنار ساختمون مدرنِ سفید رنگی که هیچ پنجره ای نداشت پارک کرد و بعد از اون از ماشین پیاده شد و در عقب رو برای چانیول باز کرد. چانیول نمیتونست صندلی جلو بشینه.

"اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟"

جونگین جوابی نداد و فقط پوزخند مرموزی زد. چانیول آهی کشید، حداقلش به اون پسر اعتماد داشت. درِ ساختمون باز بود جونگین اول رفت و چانیول هم دنبالش راه افتاد. به محض ورودشون چندین نفر که ماسک نقره ای روی صورتشون بود ازشون استقبال کردن.

چانیول قبل از هر چیز خیلی سریع دست هاشو داخل جیبش مخفی کرد، اصلا دوست نداشت تو جایی که هیچ ایده ای نداشت کجاست با چیزی تماس داشته باشه.

نگاه سرسری به اطرافش انداخت، سقفِ تماما شیشه با دیوارهای مشکی رنگ، کف ‌زمین با فرش قرمزی تزئین شده بود و رنگ نارنجی کدرِ چراغ ها حس خوبی رو بهش منتقل میکرد. جونگین از وضعیتشو میدونست و سعی میکرد اونو به منظم ترین و درعین حال گرون ترین ساختمون ها ببره.

البته کاری بود که هر سال انجام میداد، یه جای خوب پیدا میکرد و بعد چانیول رو همراه خودش میبرد. شاید بخاطر همین چانیول دیگه عصبانی به نظر نمیومد به هر حال اگه اتفاقی برخلاف قوانینش پیش میومد در نهایت اون مکان رو ترک میکردن.

جونگین کارتی رو از جیبش بیرون آورد و به چانیول نشون داد، یه کوپن طلائی.

یکی از افراد نقاب دار که جلوی پرده ایستاده بود با دیدن کوپن خوشامدی گفت و پرده رو کنار زد.

"خیلی هیجان زده ام چان." جونگین با هیجان گفت و داخل رفت.

چانیول با تردید نگاهی به اطراف انداخت و وقتی متوجه نگاه خیره مردهای نقاب دار شد نفس عمیقی کشید و به ناچار مسیر جونگین رو دنبال کرد اما درست به محض رسیدن به سالن بزرگ سر جای خودش خشک شد. چشم هاشو روی هم فشار داد و یبار دیگه بازشون کرد، نه اشتباه نمیدید.

"به کلاب بازی خوش اومدی رئیس پارک." جونگین با خنده ی شیطنت آمیزی رو به چانیول گفت.

دست های چانیول داخل جیبش بودن اما میتونست به خوبی لرزششون رو فقط با نگاه کردن به روبه روش حس کنه.

"میدونی اینا کین؟ به اینا میگن اسباب بازی، اسباب بازی برای پسرای بزرگی مثل ما."

چانیول مسخ و بی حرکت ایستاده بود و فقط با شوک به پسرای برهنه ی پشت شیشه ها که با چشم بند مشکی رنگی چشم هاشون بسته بود خیره شد. بعضی از اونها بندهای چرمی دور کمرشون بسته بودن و چانیول حتی علتش رو نمیدونست.

معده اش درد گرفت و احساس حالت تهوع داشت اما جونگین بی توجه جلوتر رفت و دوباره توجه چانیول رو به خودش جلب کرد: "باحاله نه؟ کوپن اینجارو از اتاق بابام پیدا کردم باورت میشه؟ میخواستم ببینم چیه که بعد از پرس و جو فهمیدم مال این کلابه."

Black AngelWhere stories live. Discover now