Chapter 33

135 35 0
                                    

"تو؟؟" بکهیون با ناباوری به کسی که جلوش بود نگاه کرد.

مجبور بود چندبار پلک بزنه تا مطمئن بشه چیزی که میبینه درسته.

"جا خوردی؟" مردِ جلوش نیشخندی زد و ابروشو بالا انداخت.

"تو دوست چانیولی! پسر کیم." تو اون لحظه انقدر شوکه بود که حتی اسمشو یادش نمیومد‌.

"درسته، جونگین. البته تو کلاب کای صدام‌ میکنن اما تو هرچی راحتی صدام کن. چندبار باهم تلفنی صحبت کردیم اما فرصت نشد درست همو ببینیم."

بکهیون دهنش رو باز و بسته کرد. دوباره پلک زد اما هنوز گیج و منگ بود.

"نمیفهمم، تو رئیس کلابی؟ چطور ممکنه! اصلا پدرت کجاست! ازش خبر نداری؟"

"هیس پسر." جونگین انگشتشو جلوی لب بکهیون گذاشت و نگاهی به زخماش انداخت.

"الان وقت مناسبی نیست."

بکهیون خودشو عقب کشید، هنوز براش باور کردنی نبود. کسی که یبار به عنوان ‌مشتری کلاب دیدش در واقع رئیسی بود که هیچوقت چهره اشو به کسی نشون نمیداد.

"این- این امکان نداره! چرا چانیول نمیدونست تو رئیس کلابی؟ پدرت داره به چانیول خیانت میکنه تو خبر داری؟ لعنتی. یول وقتی بفهمه تو کی هستی نابود میشه! اون کاملا بهت اعتماد داشت. هم به تو هم به پدرت. "

جونگین آهی کشید:" داری اشتباه میکنی. هنوز خیلی چیزا هست که باید برای چانیول توضیحش بدم. میدونم با همه ی اتفاقا همتون به پدرم مشکوک شدین اما شاید بی احتیاطی های من باعث شد چانیول اشتباها به اون شک کنه."

"چرا بهش نگفتی؟ چرا ازش مخفی کردی؟ ببینم تو که با برادرم همدست نیستی؟"

جونگین تکخندی زد:" فکر کردی دیوونم؟ باور کن ما هیچوقت با برادرت همکاری نکردیم چون این کار هیچ سودی برامون نداره."

"ما؟ منظورت چیه؟" بکهیون خیره بهش نگاه کرد، دوست صمیمی چانیول صاحب کلابش بود، در واقع خودش قانونا متعلق به اون پسر بود. کی همه چیز اینجوری بهم ریخته بود؟

"میدونم کلی حرف داریم اما الان باید از اینجا بریم."جونگین گفت و به سمت ون برگشت.

دو مردی که نقاب داشتن کنار بکهیون ایستادن و بهش کمک کردن تا سوار ون بشه. به محض اینکه همگی سوار شدن ماشین با سرعت از اون محل دور شد.

"برت میگردونم به کلاب تا به زخمات رسیدگی بشه، فعلا تنها جای امنیه که میتونی بری."

بکهیون سرش رو تکون داد:"برادرم میدونه تو رئیس کلابی؟"

"نه اما ممکنه بدونه که پدرم با پدرت آشنا بود."

"پدرت؟ داری میگی اونم خبر داره؟"

"هوم، در واقع رئیس اصلی کلاب پدرمه. پدرت باهاش آشنا بود و اینطوری شد که تورو دستمون امانت سپرد. مجبور بودیم هویتمونو مخفی نگه داریم بخاطر همین وقتی برادرت و اون آدما اومدن نتونستیم برات کاری انجام بدیم."

Black AngelWhere stories live. Discover now