Chapter 37

109 33 1
                                    

تا جایی که یادش بود جایی زندگی میکرد که کف زمینش همیشه با رنگ خون نقاشی میشد.

هر دو خواهرش از سن کم آموزش میدیدن تا تبدیل به دو زن با شخصیت بشن و بتونن با افراد ثروتمند ازدواج کنن، اما اون آموزش میدید تا تبدیل به یه مرد قوی بشه کسی که درآینده قراره گروه رو رهبری کنه.

اما همه چیز با متولد شدن بکهیون عوض شد.

"یه پسره." صدای فریادی بود که از گوشه و کنار عمارت میشنید.

فقط شش سالش بود که بعد از پسر دار شدن همسر رسمی بیون سانگ ووک تنفر همه ی اعضای خونه نسبت بهش شروع شد.

هه سان‌، همسر رسمی سانگ ووک زن مهربونی نبود بخاطر همینم تا جایی که میتونست ازش دوری میکرد. مادر خودش رو هیچوقت ندیده بود، حتی برای یکبار. اما این چیزی نبود که باعث ضعفش بشه.

موقعیتش رو میدونست، پسر خدمتکار بود پس اعتراضی نمیکرد.‌ خداروشکر میکرد که هه سان بعد از یک سالگی بکهیون مجبور به ترک عمارت بود، تو دارک سینتز زن ها اجازه ی زندگی بین مردهارو نداشتن و بخاطر داشتن همچین قانونی خیلی خوشحال بود.

"وای خیلی بامزه ست." صدای زنی رو از اتاقی که برادر کوچولوش به دنیا اومده بود شنید و دلش میخواست سرو گوشی آب بده اما قبل از اینکه حرکتی کنه یکی از بزرگای گروه پشتش قرار گرفت.

"انگار از امروز قرار اینجا شلوغ تر بشه."

جیونگ دستپاچه برگشت و احترامی گذاشت:"میخوام ازش مراقبت کنم."

مرد با صدای بلند خندید و جیونگ با دیدن دندونای حال بهم زن و زردش نگاهشو سمت دیگه ای چرخوند.

"ببینم انگار هنوز موقعیتتو درک نکردی؟"

"منظ- منظورتون چیه؟"

"تو از الان دیگه هیچی نیستی، حتی وارث ذخیره هم نیستی. پسر سانگ ووک از همسر رسمیش به دنیا اومده و اون تنها وارث اصلیه. حتی نمیتونی بهش نزدیک بشی و نگاش کنی چون تو در حدی نیستی که-"

"جناب هان..." هان حرفشو ناتموم گذاشت و سمت کسی که صداش کرد برگشت. سانگ ووک گلوشو صاف کرد و نزدیک اون دو شد.

مجبور بود سریع اشک هایی که تو چشماش جمع شده بودن رو پاک کنه، پدرش از اینکه بچه هاش جلوی بقیه گریه کنن متنفر بود.

"داری چه مزخرفاتی به پسرم ‌میگی؟" سانگ ووک سینه سپر کرد و جلوی جیونگ ایستاد.

"حقیقت رو بهش میگم."

سانگ ووک چند قدم برداشت و بهش نزدیک شد:"همین الان از جلوی چشمم دور میشی چون نمیتونم تحمل کنم که پسرمو مجبور کنید از برادر خودش متنفر بشه."

هان پوزخند معناداری زد و بی حرف رفت.

"پدر، راست گفت که من..."

Black AngelWhere stories live. Discover now