Chapter 9

172 49 0
                                    

[یک هفته ی بعد]

"رئیس پارک منشیتون پایین منتظرن."

خدمتکار بعد از سه ضربه به در اطلاع داد.

کراواتش رو مرتب کرد و چشمش به ساعت دیواری افتاد، راس ساعت هفت بود.

"مثل همیشه، سروقت."

خودنویس رو برداشت و داخل جیب پیراهنش گذاشت، درست مثل کاری که تموم روزهای یک هفته ی گذشته انجامش داده بود.

بعد از ملاقات خاطره انگیزش با خانواده اش و حال بدی که بعد از اون اتفاق بهش دست داد خودش رو شدیدا غرق کار کرده بود.

هرچند که سعی کرده بود خودشو قوی نشون بده اما بیماریش به معنای واقعی نقطعه ضعفش بود، بعد از اینکه از جلسه خانوادگی به خونه برگشت تا صبح چندین بار حالش بد شد اما نه به اندازه ی قبل. کاش میتونست حق اون مردو کف دستش بذاره تا هیچوقت هوس تکرار اونکارو نکنه.

تو این مدت بکهیون تموم مدت کنارش بود اما به دلایلی نادیده اش میگرفت، نمیدونست شاید میترسید؟

اون پسرو خوب نمیشناخت اما متوجه شده بود رفتارش تا حدودی تغییر کرده. بکهیون گفته بود برای درمان بهش کمک میکنه و چانیول تموم تلاش هاش رو میدید. بکهیون معمولا کنار درها کمی مکث میکرد تا به چانیول این شانس رو بده که خودش اینکارو انجام بده اما همونطور که انتظار میرفت چانیول هنوز قصد انجامش رو نداشت.

"بگو منتظر باشه."

خدمتکار بدون حرف دیگه ای پایین رفت. برای آخرین بار به چهره اش نگاه کرد و به سمت سالن نشیمن رفت، بکهیون روی یکی از مبل ها نشسته بود و قهوه مینوشید.

با دیدن چانیول بلافاصله ایستاد و سرش رو خم کرد.

"صبح بخیر رئیس پارک."

چانیول سرش رو تکون داد و اطراف رو نگاه کرد.

"جانسون کجاست؟"

"بهم گفت امروز جایی کار داره."

عجیب بود که جانسون چیزی بهش نگفته، میدونست چانیول از بی برنامگی و اتفاقای یهویی متنفره. به هرحال سعی میکرد خودش رو بابتش عصبانی نکنه، خودشم میدونست این وسواس لعنتیش زندگیش رو بهم ریخته.

"گفت یه کار ضروری و ..."

"اگه انقدر ضروری بود حداقلش باید به من اطلاع میداد." چانیول بین حرفش پرید و با عصبانیت گفت. هرچند میدونست دلیلی نداشت عصبانیتشو سر بکهیون که ربطی به این موضوع نداشت خالی کنه.

"حالا کی قرار رانندگی کنه؟" نفسش رو کلافه بیرون داد.

بکهیون دست راستش رو بالا آورد تا سوییچ ماشین رو بهش نشون بده.

"دیروز این سوییچ رو بهم داد."

چانیول پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. بکهیون از روز قبل خبر داشت و حتی اون هم چیزی بهش نگفته بود. این دو نفر زیادی بهم نزدیک شده بودن و حتی فکر کردن بهش باعث میشد اخمی روی صورتش بشینه.

Black AngelWhere stories live. Discover now