After Story

254 44 10
                                    


"منشی بیون؟"

"هوم؟" بکهیون در حالیکه مدارک جلوش رو مرتب میکرد سرش رو بالا گرفت و با برقراری تماس چشمیش باعث تکون خوردن کارمند مرد شد. شاید زیادی جدی نگاهش کرده بود؟

"بله!"

کارمند آب دهنش رو قورت داد و جواب داد:"آم... رئیس پارک تو پشت بوم منتظر شمان. گفتن خیلی زود برید اونجا."

بکهیون سوالی نگاهش کرد:"الان؟ رو پشت بوم؟"

کارمند سریع سرش رو تکون داد.

"ساعت هشت شب کوفتیه. مطمئنی گفت الان؟"بکهیون دوباره پرسید و کارمند دوباره سرشو تکون داد.

بکهیون آهی کشید:"خیلی خب." با رفتن کارمند مدارکو جمع کرد و زیر لب غر زد.

"امیدوارم کارت واقعا مهم باشه پارک چانیول."

با کج و راست کردن گردنش سعی کرد کمی از خستگیش کم کنه، از پشت میزش بلند شد و سمت آسانسور رفت اما انگار اون روز اتفاقای مسخره تمومی نداشتن. آسانسور لعنتی در حال تعمیر بود.

"فاک، حتما شوخیت گرفته!! اینکه یه ساعت پیش سالم بود." عصبانی غرید. نا امید سرشو سمت پله های اضطراری چرخوند. انگار چاره ای نداشت.

با اخمایی که عمیقا توهم گره خورده بودن از پله ها بالا رفت تا بفهمه رئیسش یا بهتر بشه گفت معشوقه اش دقیقا چی ازش میخواست.

"از صبح‌ مجبورم کرده کلی کار انجام بدم، حتی نذاشت زودتر برم خونه الانم این همه پله رو مجبورم برم بالا واسه یه کوفتی که نمیدونم چیه! واقعا منو چی فرض کردی!" زیر لب با خودش زمزمه میکرد و بلاخره به پشت بوم رسید.

همونطور که درو باز میکرد سعی میکرد نفس هاش رو منظم کنه، بالا رفتن از پله ها خسته اش کرده بود اما درست با باز کردن در پشت بوم شوکه سر جاش خشک شد.

پشت بوم سرد و بی روح شرکت حالا تماما با چراغ های کوچیک که یه راه کوچیک ساخته بودن رنگ عوض کرده بود و انتهای مسیرش به یه میز کوچیک که روش با شراب و میوه و شیرینی تزئین شده بود میرسید.

"وات د فاک؟" با قدم های آروم و نامطمئن مسیرو پیش رفت. نگاهش گیج و شوکه بود. هنوز کاملا نزدیک میز و مبلی که جلوش بود نرسیده بود که با صدای کسی که گلوشو صاف میکرد سرجاش ایستاد.

شوکه به عقب چرخید. نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. چانیول، جلوش زانو زده بود.

"داری چیکار میکنی؟" نگاهش به دست گل رزی که تو دست‌ چانیول بود افتاد:"این کارا برای چیه؟ اگه فکر کردی با این کارت امروزو فراموش میکنم اشتباه کردی چون این رومانتیک بازیا استایل من نیستن."

چانیول چشماشو چرخوند، شاید تنها کار رومانتیکش برای پسر روبه روش همین الان بود که اون پسر داشت خرابش میکرد. به حرفش توجه ای نکرد و بجاش لبخندی رو لبش نشست.

Black AngelWo Geschichten leben. Entdecke jetzt