Chapter 14

243 57 0
                                    

"من ازت خوشم میاد بکهیون."

بکهیون از حرفی که شنید خیلی واضح جا خورد، الان بهش اعتراف شده بود؟ لبش رو خیس کرد و نگاهش بین مردمکای جدی چانیول در گردش بود. پارک چانیول، همین الان غیرمنتظره بهش اعتراف کرده بود.

چانیول دستای لرزونشو پشت خودش مخفی کرد، حالا که لذتش از بین رفته بود بدنش داشت واکنش نشون میداد و لرز کوچیکی گرفته بود. حالش بد نبود، نه مثل گذشته اما ته معدش کمی میسوخت و لرزش خفیف داشت. باید نادیده میگرفتش.

"چانیول تو نمیخوای درد بکشی و من به عنوان دکترت درکت میکنم اما تو از بیماریت یه غول بزرگ ساختی. کافیه کاری برخلاف ذهنت انجام بدی و اونوقت میفهمی این چیزی که باهاش عمرتو تلف کردی هیچ چیز خاصی نبوده. تو فقط به یه چیز امن نیاز داری، از توپ ضد استرس استفاده کن اما اگه یه آدم زنده رو به عنوان کلید امنت انتخاب کنی خیلی زود جواب میگیری، افکار اضافه رو نادیده بگیر."و چانیول الان به حرف اون پیرمرد رسیده بود، این بیماری فکری بود پس باید به مرور از بین میبردش.

به بکهیونی که همچنان بهش خیره بود نگاه کرد، میدونست اون پسر شوکه تر از این حرفاست که واکنشی به حرفش بده و بهش حق میداد، تصمیم گرفت خودش ادامه بده.

"ازت خوشم میاد نه بخاطر اینکه میتونی با کارات تحریکم کنی، ازت خوشم میاد نه بخاطر اینکه تحملم میکنی. ازت خوشم میاد بیون بکهیون، چون تو تنها کسی هستی که بهم حس اینو داد که به خودم بگم آدم مهمی هستم."

بکهیون دهنش رو باز کرد اما هیچ صدایی ازش خارج نشد، حتی نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. حقیقتا انتظارش رو نداشت.

"شنیدی حرفامو؟" چانیول بعد از سکوت طولانیش به حرف اومد.

"تو دیوونه ای چانیول؟ دقیقا بعد از اینکه واست ساک زدم باید این حرفارو بهم بزنی؟"

صدای پسر تخس روبه روش عصبانی بود، اما نه عصبانیت واقعی. بهش خندید.

"پس حرفمو پس میگیرم."

"نه." بکهیون ناگهانی صداش رو بالا برد، عکس العملش غیر ارادی بود.

"چرا بجای جواب دادن گیجم میکنی بکهیون؟ نکنه میخوای بگی تو ازم بدت میاد؟ "

بکهیون پوف کلافه ای کشید و به جایی بجز صورت چانیول نگاه کرد:"منم ازت خوشم میاد احمق، اگه غیر از این بود هیچوقت اینکارارو برات نمیکردم."

با شنیدن حرفش نفس راحتی کشید، همینکه بکهیون ازش بدش نمیومد براش کافی بود. تو فاصله ی کمی بهش حس پیدا کرده که فقط دلیلش یه چیز بود، هیج تجربه ای تو رابطه نداشت و حالا که بکهیون رو پیدا کرده بود نمیخواست به این زودی تنها آدم امن کنارش رو از دست بده. فکر میکرد حالا که این احساسو داره باید باهاش درمیون بذاره.

Black AngelWhere stories live. Discover now