Chapter 45~47

235 33 1
                                    

"ازت نمیخوام من یا هیون وورو ببخشی، ازت میخوام انتقام پدرتو بگیری." الیزابت اشک های روی صورتشو پاک کرد و حرفشو به پایان رسوند. بلاخره هرچیزی که باید میگفت رو به زبون آورد.

بکهیون با نگاه کردن به چهره ی چانیول میتونست گیج شدنش رو ببینه، همه ی مدت اون زن رو قاتل پدرش میدونست اما حقیقت برخلاف چیزی بود که فکرشو میکرد و با فهمیدنش تو قلبش سنگینی زیادی رو حس میکرد.

پدر و مادرش باهم برای نجات زندگی لعنتیش یه تصمیم وحشتناک گرفتن نمیدونست کی میتونه همچین چیزی رو هضم کنه. حتی دیگه نمیدونست مادرش، واقعا ارزش اون همه نفرتشو داشت؟

"در هرصورت میخواستم اینکارو انجام بدم، کشتن جونگسو چیزی نیست که ازش پشیمون بشم."چانیول بلاخره به حرف اومد.

"کارای زیادی هست که باید انجامش بدم و خیلی چیزا هست که باید بهش فکر کنم اما فعلا نیاز دارم تنها باشم." چانیول از پشت میزش بلند شد. حرفش بقیه رو نگران کرد.

"پحرفایی که بهت زدم نباید ضعیفت کنه." صورت الیزابت دوباره خیس شد:"من متاسفم، متاسفم که کنارت نبودم تا بهت آرامش بدم. متاسفم که تموم این سال هارو تنهایی عذاب کشیدی. دلیل بیماریت من بودم و کاش بدونی چقدر خودمو بخاطرش لعنت میکردم. منو نبخش چون حقشو داری اما من متاسفم."

الیزابت نگاهشو برگردوند و با صدای بلند گریه کرد. قصدش این نبود دل چانیول رو نرم کنه فقط ناگفته های زیادی تو دلش نگه داشته بود. اون یه مادر بود که پسرشو ازش گرفته بودن، دنیا باهاش زیادی بی انصافی کرد. الیزابت یه دختر ساده بود و سرنوشت تنها تکیه گاهاشو ازش گرفت.

چانیول بدون حرف ایستاده بود، قصد نداشت اون زن، مادرشو آروم کنه. اما با فشاری که بکهیون به دستش داد نفسشو کلافه بیرون داد. بکهیون دستمال کاغذی رو دستش داد و با اشاره اش اونو متوجه ی کاری که باید انجام میداد کرد.

چانیول دستمال رو صاف کرد و با قدم های آروم سمتش رفت و دستش رو بی حرف دراز کرد. الیزابت با حس سایه اش سرشو چرخوند و نگاهش کرد. حتی دیدن همین صحنه برای قلب مادرانه اش زیادی بود. با بغض دستمال رو گرفت و صورتشو پاک کرد.

"بخشش منو نیاز نداری؟ خوبه. این چیزی نیست که بتونم فعلا برات انجامش بدم." چانیول به سردی گفت اما شاید فقط بکهیون غم تو صداش رو تشخیص میداد. میدونست اون مرد الان یه حسی درباره ی مادرش داره، یه چیزی مثل دلسوزی.

"مت، اگه امکانش هست لطفا مادام الیزابت رو به اتاقشون راهنمایی کن. بعدش بهم بگو چند نفر از افرادمون کشته و زخمی شدن."

مت دست راستشو روی سینه اش گذاشت:"بله دون چانیول."

الیزابت بلاخره از روی مبل بلند شد و سمت در جایی که مت منتظرش بود رفت. برای آخرین بار نگاهی به پسرش انداخت انگار حرفی برای گفتن داشت اما از گفتنش پشیمون شد و از اتاق بیرون رفت.

Black AngelUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum