15

17.2K 1.9K 590
                                    

Wrt's pov



با سر درد بدي از خواب بيدار شد.

نميدونست ديشب كي خوابش برد ، اما ميدونست كه تا نزديكاي صبح گريه كرده بود.

بالشتش كاملا خيس بود و دهنش تلخ مزه بود.

وقتي رو تختش نشست ، چشماش كمي سياهي رفت ولي زود حالش خوب شد.

آه عميقي كشيد و يه نگاه به ساعت ديواري اتاقش انداخت.

شيش صبح بود.

به زور از تختش بلند شد و بعد از چند دور ماساژ دادن شقيقه اش با هر دوتا شصتش از در اتاق بيرون رفت.

"صبح بخير.."

با صداي خوابالودي گفت و رو مبل نشست!

"آه ، جونگكوكي..خونه ايي؟صبح بخير"

مادرش پرسيد.

دستش يه پياز بود كه داشت پوستش ميكرد.

چشماشو با پشت دست مالوند و اوهومي گفت

"فك كردم رفتي خونه جيمين خوابيدن.."

با دوباره به ياد اوردن اتفاق ديشب به سرعت اشك تو چشماش جمع شدو خدا رو شكر كرد كه صداش خواب الود بودو لرزش صداش زياد معلوم نبود.

"با هم دعوا كرديم..برگشتم.."

به خاطر دروغي كه به مادرش گفت احساس ناراحتي كردو به سرعت وارد دستشويي شد تا بيشتر از اين ضايع نباشه!

تو اينه به خودش نگاه كرد.

زير چشماش گود افتاده بود و رگه هاي قرمز رنگ توش معلوم بود.

پوفي كشيد و خمير دندون رو روي مسواكش مالوند و دندون هاشو شست.

"ناهار چيه؟"

وقتي از دستشويي بيرون اومد به مادرش گفتو كنارش رو صندلي ميز ناهارخوري نشست.

"نميدونم...دارم از خودم يه چيزي درست ميكنم..اسمي نداره.."

مادرش خنديد ولي جونگكوك لبخند نزد.

فقط از آب پرتغالي كه مادرش براش اماده كرده بود خورد و بعد از خوردن چندتا لغمه نون پنير سمت اتاقش برگشت

هيچي براش خنده دار نبود.

مخصوصا الان كه درگير يه حسي شبيه شكست عشقي شده!

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now