51

12.3K 1.4K 383
                                    

دستو پاش به وضوح ميلرزيد و اين لرزش لحظه ايى از چشم هاى تهيونگ خارج نمونده بود.

صداى نفس هاى سنگينش ، كه به زور سعى در بلعيدن هوا داشت ، تمام فضاى گرفته اتاق رو پر كرده بود.

حتى به خوبى ميتونست احساس كنه كه چشم سمت راستش نبض ميزنه و اين بيشتر از هرچيزى رو عصابش بود.

با تمام وجود ميخواست خبرى كه شنيده دروغ باشه ولى حسى از درون بهش ميگفت كاملا اشتباه ميكنه.

با دوباره به ياد اوردن چيزى كه چند دقيقه قبل شنيده بود ، اشك هاى بي اخيتارى تو كاسه چشماش جمع شد و بى اراده اون رو گونه هاى مخملى و سرخش خط انداخت.

تمام مسير خونه تهيونگ تا عمارت پدرش رو با گريه و هق هق هاى نا تمومى كه پشت موتور تهيونگ ميكرد گذشته بود.

بلافاصله بعد از پياده شدن از موتور ، پاهاش بى اختيار خودش به سمت ورودى دوييدن

خودش رو محكم به در چوبى عمارت كوبوند و قبل از اينكه با مشت هاش محكم به در بكوبه ، نفسى تازه كرد.

خدمتكار پيرى درو باز كرد و جونگكوك بى اينكه به خودش زحمت بده سلامى به اون زن بكنه داخل عمارت شد.

پدرش رو كه بى هدف به نقطه ايى خيره شده بود پيدا كرد و با قدم هاى ارومى به سمتش رفت.

گوشه لبش لرزيده وقتى خط هاى اشك رو صورت پدرش رو ديد.

پس خبرى كه بهش داده بود ، حقيقت داشت .

اشك هاى درشتش ، اهسته پايين ريخت و پاهاش قبل از اينكه اونو به پدرش برسونن ، سست شد.

" نه "

آهسته لب زد و مطمئن بود كه كسى صداش رو نشنيده.

گلوش خفه بود و انگار نايى براى حرف زدن نداشت.

ميخواست سوال بپرسه ، هزار تا سوال تو ذهنش داشت ولى لبهاش به هم دوخته شده بود.

" متاسفم ، جونگكوك .."

جونگسوك با صدايى كه به خوبى ناراحتى رو منعكس ميكرد صحبت كرد.

" چ...چطور .. اينطور شد ؟"

جونگكوك بلخره لبهاى خشكيده از همش رو باز كردو سوالى كه از اول ذهنش رو درگير كرده بود رو به زبون اورد.

" بنظر ميرسه دزد وارد خونه شده باشه .. با دزد درگير شده بود...همسايه ها با صداى دادو بيداد بيرون اومدن ولى وقتى به مين يانگ رسيدن ، تموم كرده بود .."

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now