52

12K 1.4K 310
                                    

بعد از صحبت كوتاهى كه با اقاى جئون داشت ، از ماشين پياده شد و به سمت اپارتمانش حركت كرد.

صورتش بخاطر گريه كمى كه تو ماشين كرده بود ، كمى قرمز شده بودو اب دماغش مدام باعث ميشد فين فين كنه.

كلافه اهى كشيد و با خودش قسم خورد تا نذاره هيچكدوم از اون دوتا عوضيا زنده بمونن.

اگه اونا جرئت كردن قلب جونگكوكش رو تيكه تيكه كنن ، بايد تيكه تيكه ميشدن.

قبل رسيدن به در خونه قسم خورد تا جون اون عوضيا رو نگيره ساكت نشينه و ميدونست كه اين كار براش از اب خوردن هم راحت تره اگه جئون و پسرش پشتش باشن.

غرق افكارش بود كه به در خونه اش رسيد.

از قبل باز بود و حدس ميزد جونگكوك با فكر اينكه شايد كليد نداشته باشه درو براش باز گذاشته.

اهسته لبخند زد و بعد از در اوردن كفش هاش به سمت اتاق خوابشون حركت كرد.

صحنه ايى كه بعدش ديد قلبشو به درد اورد و باعث شد چند ثانيه يا شايدم چند دقيقه فقط بهش خيره بشه.

با چشم هايى كه از تعجب بزرگ شده بود ، به جونگكوكى كه با هق هق تمام لباساش رو تو يه ساك دستى كوچيك ميريخت، بدون اينكه حتى به خودش زحمت بده تا يكدومشون رو تا كنه ، خيره شد.

زبونش بند اومده بود و مثل احمق ها به رو به روش خيره شد.

ميدونست پسر كوچيك تر متوجه اومدنش نشده و خودش انقد از صحنه رو به روش شوكه شده بود ك نميدونست چيكار بايد بكنه.

جونگكوك ميخواست بره؟

كجا ؟

چرا ؟

مگه تهيونگ چيكار كرده بود؟

مگه غير از اينكه از اون پسر محافظت كنه ، غير از اينكه خوشحالش كنه و بخندونتش خواسته ديگه ايى داشت؟

" كوك .."

صداش يواش تر و گرفته تر از چيزى بود كه انتظارش رو داشت و بغض مسخره ايى كه جلوى نفس كشيدنش رو گرفته بود ، اجازه نميداد بلند تر از اين صحبت كنه.

اما همين صداى يواش از گوش هاى تيز جونگكوك دور نموند.

با صورت غرق اشكش نگاهى به مرد مورد علاقش ، كه با در موندگى بين چهار چوب در ايستاده بودو بهش خيره شده بود ، نگاهى انداخت و به خودش لعنت فرستاد كه چرا داره اينكارو باهاش ميكنه.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now