21

19K 2K 1K
                                    

"چون من عوضي دلم برات تنگ شده!"

تهيونگ با يه بغضي كه وسط گلوش گير كرده بود زمزمه كرد.

ديگه براش اهميت نداشت كه اگه كسي متوجه گريه هاش ميشه يا نه!

فقط اون پسرو ميخواست تا دوباره مال خودش باشه!

ذهن جونگكوك خالي شد.

نميتونست باور كنه اينو از طرف تهيونگ شنيده.

دلش تنگ شده بود؟

چرا؟

چرا براي اون؟

چرا وقتي هزار نفرو داره بايد دلتنگش باشه؟

نميتونست به چيزاي خوبي فكر كنه.

نميتونست به اين فكر نكنه كه تا حالا چند بار با ربكا خوابيده.

شايد از ربكا خسته شده و دوباره سراغ جونگكوك اومده.

ولي چرا صداش ميلرزيد؟

نميتونست صحبت كنه

جمله مناسبي پيدا نميكرد و سكوتش به طرز وحشتناكي در حال آزار دادن تهيونگ بود.

"جونگكوك..؟"

تهيونگ يه بار ديگه صداش زد و جونگكوك فكر كرد قلبش داره از حركت مي ايسته وقتي مطمئن شد اون پسر داره گريه ميكنه.

اون واقعا داشت گريه ميكرد و تقريبا اسم جونگكوكو مثل يه ناله از بين لبهاش خارج كرد.

"هنوز پشت خطم.."

جونگكوك به آهستگي گفت و با لبه ي شلوارش بازي كرد.

داشت همه سعيشو ميكرد تا بغض نكنه.

ولي نميتونست مانع اون توده لعنتي كه تو گلوش جمع شده بود بشه.

تهيونگ منتظر بود تا ادامه ي صحبت اونو بشنوه ولي پسر كوچيك تر هيچي نگفت!

فقط نفس عميقي كشيد و اين تهيونگو وادار كرد كه بار ديگه دهن باز كنه.

"نم..نميخواي چيزي بگي؟"

تهيونگ پرسيد و گوله اشك آزار دهنده رو گونشو با پشت دستش پاك كرد و فين كوتاهي كرد.

هنوزم باورش نميشد كه براي يه پسر كوچيك يه وجبي در حال اشك ريختنه و قلبش انقدر درد ميكنه.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now