17

17.9K 2K 733
                                    

حالا ميتونست خوب ببينه.

اوني كه روش خيمه زده بودو خيلي وحشيانه ميبوسيدش ، زامبي بوي بود.

تهيونگ نبود.

تمام مدت توهم زده بود و از خودش متنفر بود كه نميتونست جلوشو بگيره!

صداي ضربان قلبشو تو گوشاش ميشنيد.

ترسيده بود.

ميخواست هلش بده.

ميخواست با ناخوناش صورتشو زخمي كنه ولي هيچ جوني نداشت.

دستاش حركت نميكرد.

حتي نميتونست خودشو تكون بده ، حتي نميتونست به بوسه هاي خيسي كه رو سينه برهنه اش كاشته ميشدن اعتراض كنه.

فقط ميتونست بي صدا اشك بريزه و منتظر بمونه كه ببينه سرنوشت براش چي در نظر گرفته!

پس پلكهاشو رو هم بست و اجازه داد گونه هاش با اشك هاي پي در پي خيس بشن و زامبي بوي به كارش با اون ادامه بده!

.

.

بعد از اينكه تماس تلفنيش با جونگكوك قطع شد ، مثل ديوونه ها سوار موتورش شد ، نميدونست بايد كجا بره ، كجارو بگرده تا پيداش كنه ، اما مطمئن بود اون صدا متعلق به آرتور بود.

انقدر باهاش درگير شده و حرف زده بود كه بتونه به راحتي تشخيصش بده!

فقط از خدا ميخواست اشتباه كرده باشه و جونگكوك پيشش نباشه.

ولي ميدونست غير ممكن بود

با اين وجود بازم دعا كرد.

چراغ قرمزا رو پشت هم رد كرد.

الان به تنها چيزي كه اهميت ميدتد جريمه شدن بود.

از بين ماشين هايي كه به ارومي رانندگي ميكردن با سرعت ميگذشت و اهميت نميداد كه بخاطر رانندگي بدش بهش فحش ميدن.

اولين جايي كه رفت ، باري بود كه هميشه آرتورو اونجا ميديد.

مثل وحشيا از موتورش پياده شد و حتي به خودش زحمت نداد كه خاموشش كنه!

بين چهره هاي مست كسايي كه داخل نشسته بودن دنبال چهره معصومش گشت اما پيداش نكرد.

قلبش به شدت شروع به تپيدن كرد.

اون نميتونست به خونه اش رفته باشه .

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now