30

15.2K 1.8K 449
                                    



يادش نميومد مسير خونه خودش تا مسير خونه تهيونگ رو چجوري يا حتي تو چند دقيقه طي كرد.

فقط ميدونست بعد از بيدار كردن جيمين و دست و پا شكسته توضيح دادن حرفهاي يونگي كه پشت تلفن بهش گفته بود ، مثل ديوونه ها شروع به دوييدن كرد و اصن اهميت نداد كه دوستش چقد نگران شده.

ايندفعه اصلا هيچي واسش مهم نبود.

مهم نبود اگه مادرش چيزي راجب قضيه خودش و تهيونگ بفهمه.

مهم نبود اگه شك كنه كه نصف شبي كجا رفته يا با كي رفته.

تنها چيزي كه براش تو اون لحظه مهم بود اين بود كه به اون خونه برسه و فقط بفهمه هرچيز لعنتي ايي كه يونگي پشت خط بهش گفت يه شوخي بي مزه بوده.

يونگي گفت حال تهيونگش اصلا خوب نيست و تقريبا بيهوشه.

توضيح نداد چرا و جونگكوك خدا خدا ميكرد يه مريضي ساده بوده باشه.

از طرفي خوشحال بود كه فكر و خيال هايي كه راجبش كرده بوده درست نبود و قرار نبود ولش كنه.

و از طرفي ناراحت بود كه نميدونست چه اتفاقي افتاده و قلبش بيقراره.

قدم هاشو سريع تر از قبل كرد تا زودتر برسه.

نفسش بند اومده بود و قلبش تو دهنش ميزد اما هيچكدوم از اين ها حتي براي يك ثانيه سرعتشو كم نكرد.

باد سرد پاييزي كه لا به لاي موهاي لختش حركت ميكردو اونارو به اطراف پرتاب ميكرد ، صورت سفيد و نرمشو ميسوزوند.

مطمئن بود لپهاش قرمز شده و حتي لبهاش از شدت سردي هوا ، سوخته ولي اينام حتي مهم نبودن.

تنها چيزي كه تو اون لحظه اهميت داشت يه اسم بود.

يه شخص كه جونگكوك به شدت عاشقش شده بود.

تو اون لحظه فقط تهيونگ بود كه براش مهم بود

وقتي آپارتمان اشنا رو ديد ، نفهميد چجوري داخلش شد.

فرصت نداشت منتظر اسانسوري كه تو طبقه پنجم مونده بود بمونه ، پس تمام مسير رو مثل ديوونه ها با پله طي كرد.

دستشو روي زنگ نگه داشت و چند ثانيه بعد ، چشمهاي گربه ايي يونگي كه خيلي ناراحت هم بنظر ميرسيدن ، رو به روش نمايان شد.

نفس عميقي كشيد و بعد از كنار رفتن يونگي ، داخل خونه شد.

اولين چيزي كه ديد ، يه حجم از خون زيادي بود كه كف هال ريخته شده بود.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now