18

17.4K 1.8K 536
                                    

مسير خونه تهيونگ تا خونه خودشو با درد وحشتناكي تو قلبش طي كرد.

فكر دستهاي كثيف آرتور كه بهش تجاوز كرده بودو جمله هاي پر از التماس تهيونگ كه ازش ميخواست بمونه مدام براش تكرار ميشدن.

صداي ناله هاي خودش وقتي آرتور لمسش ميكرد و صداي بغض لعنتيه تو گلوي تهيونگ گوشاشو پر كرده بود.

نميتونست به اين فكر نكنه كه الان بدنش چقدر كثيف شده.

چقدر الان از خودش متنفره كه مثل بچه ها رفتار كرده.

تهيونگ راست ميگفت.

بايد بهش اطلاع ميداد.

هيچي تقصير تهيونگ نبود.

همش به خاطر خودش بود.

همش بخاطر رفتار بچه گانه خودش بود و اون با بيرحمي تهيونگ رو مقصر همه اينا دونست.

ميخواست بهش فكر نكنه ولي هودي ايي كه تنش بود به شدت بوي عطرشو ميداد و مدام فكرشو سمت صداي گرفته و چشماي كاملا ناراحتش ميبرد.

در خونه رو با كليد تو جيبش باز كرد.

نگاهي به هال خالي انداخت و بعد مستقيم سمت يخچال رفت.

خداروشكر كرد كه مادرش نبود تا اون با بن قيافه داغون و بهم ريخته ببينه!

پاكت شير رو لا به لاي خرت و پرتا برداشتو مستقيم به لبش چسبوند.

سعي ميكرد با هر جرعه ايي كه مينوشه ، بغضشم قورت بده اما بي فايده بود.

بعد از خالي كردن همه محتواي داخل پاكت ، با عصبانيت تو سطل زباله انداختتش.

بلخره بغضش تركيد و گريه هاش سرازير شدن.

رو سراميك سرد كف زمين نشست و با صداي بلند گريه كرد.

زانو هاشو بغل كرد و به اشكاش اجازه داد كه بريزنو صورتشو خط بندازن.

از خودش متنفر بودو نميتونست براش كاري بكنه.

قلبش درد ميكرد.

دل تنگ تهيونگ بود با اينكه همين چند دقيقه پيش ازش جدا شده بود.

و اينكه لحظه اخر باهاش خدافظي نكرده بود مثل خوره به جونش افتاده بود.

چند بار به صفحه گوشيش نگاه كرد.

دلش ميخواست اسمشو رو صفحه اش ببينه.

HEAVEN (+18)Where stories live. Discover now