‌Part 1 🧧

14.8K 1.3K 180
                                    

خون توی چشم هاش میجوشید و دندون هاش رو از شدت عصبانیت بهم میفشرد، چند قدم باقی مونده رو بلند تر طی کرد و رو به روی دو پسر جوانی که دست هاشون با طناب کلفت و محکمی بسته شده بود و از ترس یا هر چیز دیگه ای بود میلرزیدند و شونه به شونه ی هم روی زمین زانو زده بودند ایستاد، نیشخند روی لب هاش لحظه به لحظه پررنگ تر میشد و حس جنونش هر لحظه بیشتر وجودش رو پر میکرد.
به سمت سربازی که کنارش ایستاده بود برگشت و شمشیر غلاف شده ی دور کمرش رو بیرون کشید و تیغه اش رو کنار گوش یکی از اون دو پسر گرفت و با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود غرید:
- توی کشور من... هنوز کسایی پیدا میشن... که به خودشون اجازه بدن عشق ممنوعه رو تجربه کنن...!؟
پسری که کمی جثه ی کوچک تری نسبت به فردی که لبه ی شمشیر گردنش رو خراشیده بود داشت خودش رو جلو کشید و با چشم هایی که با دیدن رنگ خون هرچند کوچک روی گردن فرد کناریش رنگ ترس به خودشون گرفته بود بهش خیره شد و ملتمسانه و ترسیده گفت:
- سرورم... اون ... یعنی من ... فقط منم که دوستش دارم... باور کنید... اون اشتباهی نکرده...!
با شنیدن این حرف با بهت به معشوقه اش نگاه کرد و بدون اینکه متوجه این باشه که کی چشم هاش از اشک خیس شدن گفت:
- چی داری میگی... تمومش کن...
تیغه ی شمشیر رو از کنار گلوی پسر دور کرد و با دیدن نمایش رو به روش که براش تازگی نداشت زیر خنده زد و چشم های قرمزش رو بهشون دوخت و میون خنده هاش با صدای خفه ای گفت:
- شما دوتا... خیلی عاشقید...!
پسری که دیگه از تیزی شمشیر فرمانروای سرزمینش نمیترسید به خاطر التماس برای نجات جونشون خودش رو کمی جلو کشید و سرش رو پایین آورد و میون گریه هایی که به هق هق تبدیل شده بود گفت:
- خواهش میکنم... ما جرمی نکردیم... ما فقط همو دوست داریم... ما کسی رو نکشتیم... ما مال کسی رو ندزدیدیم ... ما از عمد عاشق هم نشدیم... خواهش میکنم جون مارو بهمون ببخشید...
با شنیدن این حرف ها که فقط خشمش رو چندبرابر کرده بود دوباره با شمشیرش شاهرگ پسر بیچاره رو نشونه گرفت:
- نه شماها گناهی نکردید... شماها فقط قربانی اید... قربانی قلب تکه تکه ی من... توی سرزمینی که شاهش به معشوقش نرسیده... رعیت نباید خوشحال باشه...
...............
~پنج سال قبل~
جام مشروبش رو بالا گرفت و به مزار رو به روش و نوشته های روی سنگ بزرگ تراشیده شده ی خیره شد:
- توی آرامش باش...
محتویات جام شرابش رو یکباره سر کشید و اون رو روی زمین انداخت، روش رو از قبر گرفت و از روی بلندی کوهی که روی اون ایستاده بود به شهری که در انتهای اون میتونست ساختمان های قصر رو تشخیص بده خیره شد:
- هر بار منو میکشونی اینجا! فقط حسرت به دلم میزاری... حتما اونجا جات خیلی راحته...!
پوزخندی زد و به قصر با شکوه رو به روش چشم دوخت:
- توی اون نامه که حتی معلوم بود دست خط خودت نبود! گفتی تا یک سال هر ماه بهت سر بزنم...اینجوری من فقط خیلی بی رحم شدم...
نگاهی به ارتفاع زیر پاش انداخت و نفس بریده ای کشید:
- این راه خیلی طولانیه...! حتی اسب ها هم از یه جایی به بعد خسته میشن و مجبورم خودم بیام!
بادبزنش رو از کنار لباسش بیرون کشید و برای خنک تر کردن دمای شرجی اونروز اون رو به حرکت در آورد و در حالی که لبه ی کلاهش رو پایین تر میکشید تا چشم هاش پشت سایشون از سوز آفتاب در امان بمونن گفت:
- یک ماه دیگه مونده نه؟ بعدش تا یکسال تنها میمونی...! این ماه ها هم که اومدم...
نفس عمیقی کشید و نگاهی به خادمی که نفس نفس زنان اون ارتفاع رو طی میکرد تا بهش برسه انداخت:
- شاید به خاطر عذاب وجدان بود...! کاش وقتی میای به خوابم... فقط اون چشم های غمگینتو بهم نشون ندی...ولی... توام اینجا خیلی تنهایی... حتی تنها تر از من...
با نزدیک شدن مرد خادم دوباره به سمت مزار برگشت و آهی کشید:
- ولی خوشحال باش که این آشوب توی قصر رو نمیبینی...!
مرد با رسیدن بهش چند ثانیه ای نفسی تازه کرد و تعظیمی کرد:
- سرورم... وزیر اعظم میخوان شمارو ببینن!
................
تعظیمی کرد و روی زمین نشست و به پیرمرد سالخورده ای که سال ها بود منصب وزیر اعظم بودن رو به دوش میکشید نگاه کرد و منتظر موند، میدونست وقتی این اخم رو روی پیشونیش میبینه باید منتظر شنیدن حرف مهمی باشه و یا حتما باز مشکلی پیش اومده بود، توی این دو ماه دیگه به شنیدن حرف های عجیب و شوکه کننده عادت کرده بود و میدونست حرف هایی که قرار بود بشنوه ادامه ی بحث های گذشتست، با طولانی شدن سکوت بینشون نفس عمیقی کشید و خودش برای حرف زدن پا پیش گذاشت:
- چیزی شده؟ کم پیش میاد به جای قصر توی خونتون هم رو ملاقات کنیم!
مرد پیر که تمام مدت اخم روی پیشونیش رو حفظ کرده بود نگاه جدیش رو بهش دوخت:
- امپراطور به تو لطف کرده بود که بعد از ازدواجت اجازه داد تا توی قصر زندگی کنید! اون حتی پسر کوچک تر خودش رو بعد از ازدواجش از قصر بیرون کرد... با این حال با وجود ولیعهد باز هم تو یک تهدید برای حکومتش به حساب میومدی!
متعجب بهش نگاه کرد، همه ی این هارو میدونست اما نمفهمید چرا این بحث رو پیش کشیده بود:
- الان قصر توی آشوبیه که کسی تا به حال به خودش ندیده... امپراطور پا به سن گذاشته و ولیعهد دو ماه پیش فوت کرد...
پیرمرد خنده ای کرد و بازهم سکوت کرد، دستی به ریش های سفید نچندان بلندش کشید و دوباره با جدیت بهش چشم دوخت:
- امپراطور از کاری که چند سال پیش کرد پشیمونه! اگه موقع ازدواجت تو رو از قصر بیرون کرده بود...! الان توی این مخمصه نمی افتاد! اون فکرش رو هم نمیکرد روزی دنیا همه چیز رو به نفع تو کنار بزنه! الان همه منتظر اعلام جانشینن و همه ی چشم ها به تو دوخته شده...
نفس عمیقی کشید و در حالی که چینی به ابروهاش میداد ادامه داد:
- البته نه به خاطر این که تو رو ولیعهد بعدی میدونن... برای این که بدونن تو ولیعهد میشی یا پسر کوچیک تر پادشاه...!
پیرمرد که تمام مدت این مقدمه چینی ها رو کرده بود تا به حرف آخرش برسه بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- امپراطور دستور بازگشت شاهزاده جئون رو دادن....
...........
سرش رو بلند کرد و به قصر رو به روش خیره شد، قصری که توش بزرگ شده بود اما الان سال ها از آخرین باری که وارد این قصر شده بود میگذشت و اون دیگه هیچ خاطره ای از اونجا نداشت، نفس عمیقی کشید و هوایی که حس آشنایی بهش میداد رو وارد ریه هاش کرد، اسم این حس رو نمیدونست اما نمیتونست اون رو به یک حس خوب تشبیه کنه! توی اون موقعیت هیچ چیز و هیچ کس حس خوبی بهش نمیداد و دلهره ای که کل وجودش رو پر کرده بود نمیذاشت به چیز های دیگه ای فکر کنه، سرش رو برگردوند و نگاهی به همسرش که انگار برای بیرون اومدن از کجاوش به مشکل برخورده بود انداخت، آهی کشید و به سمتش قدم برداشت و دستش رو به سمتش برد، دختر با دیدن دست جونگکوک که به سمتش دراز شده بود لبخندی زد و خجالت زده دست گرم و مردونش رو به دست گرفت و با کمکش از کجاوه اش بیرون اومد و در حالی که دستی به لباس هایی که به نسبت لباس های قدیمیش که با وجود اشرافی بودنشون باز هم به لباس هایی که در شان دربار بود نمیرسید کشید و به ساختمون های بزرگ و با شکوه قصر نگاه کرد و به سمت جونگکوک که با بی تفاوتی منتظر بود تنها به سرپناهی برای رفع خستگی راه طولانی چندین روزش برسه برگشت، انگار اون انقدری که خودش برای حضورش داخل قصر شور و شوق داشت خوشحال نبود، نفس عمیقی کشید و در حالی که بعد از چندین سال هنوز هم برای حرف زدن باهاش کمی معذب بود گفت:
- سرورم... شما خوشحال نیستید...؟
جونگکوک سرش رو به سمتش برگردوند و چند ثانیه ای بهش خیره شد و خیلی کوتاه جواب داد:
- فعلا خستم!
نگاهش رو ازش گرفت و با راهنمایی ندیمه هایی که مسیر رو بهشون نشون میدادن به سمت ورودی قصر قدم برداشت، میدونست ورودش به قصر با یک خوش آمد گویی ساده به پایان نمیرسه و وقتش ساعت ها صرف ادای احترام به پادشاه و ملکه تلف میشد، نفس عمیقی کشید، حس عجیبی بود این که این همه خدمه به خاطر اون ها مدام خم و راست میشدن، شاید هر کس دیگه ای بود حس غرور بهش دست میداد اما برای اونی که مدت ها خارج از قصر جایی که هیچ کس اون هارو نمیشناخت زندگی میکرد تمام این صحنه ها معذب کننده بود، اون از این که مرکز توجه همه باشه متنفر بود...
با شنیدن صدای دوباره ی همسرش نفس عمیقی کشید و هرچند از شنیدن صداش کلافه میشد اما سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد:
- سرورم... شما به خاطر ولیعهد ناراحتید...؟ ایشون برادرتون بودن!
با شنیدن این حرف چند ثانیه ای توی فکر فرو رفت و به راهش ادامه داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من هیچ خاطره ای باهاش ندارم... حتی از یک مادر نبودیم...!
دختر دامن بلندش رو برای بالا رفتن از پله ها کمی بالا کشید:
- اما... من دیدم که وقتی این خبر رو شنیدید تا صبح خوابتون نبرد...
نفسش رو کلافه بیرون داد و نگاهش رو به سمت دیگه ای داد و خودش رو مشغول نگاه کردن به اطرافش کرد، دختر هم که معنی این رفتارش رو فهمیده بود لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- معذرت میخوام...
عذر خواهی ای که به گوشاش رسیده بود رو نشنیده گرفت و رو به روی قصر امپراطور که ندیمه ها اون ها رو به سمتش راهنمایی کرده بودن ایستاد و خودش رو برای دیدن پدری که حتی چهره اش رو به خاطر نداشت آماده کرد.
...........
کتابی رو از میون کتاب های کتابخونه بیرون کشید و جلد کاهیش رو ورق زد و به نوشته های روی صفحه خیره شد، چه یون هم که اتفاقی اون رو توی مسیر کتابخونه دیده بود ازش خواسته بود تا دنبالش بیاد! میدونست اون قبول میکنه، اون هیچ وقت خواسته هاش رو رد نمیکرد و همیشه به حرف هاش گوش میداد و جوابش رو میداد اما هیچوقت خودش بحثی رو پیش نمیکشید، حتی به یاد نداشت تا به حال یک بار هم اسمش رو به زبون آورده باشه! نگاهی به نوشته های کتاب انداخت و خسته از این همراهی گفت:
- دنبال کتاب خاصی هستید سرورم؟
جونگکوک لحظه ای سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره به صفحه ی کتابش خیره شد:
- نه...!
چه یون آهی کشید و خسته از یک ساعتی که پا به پای اون سرپا ایستاده بود کمی این پا و اون پا کرد:
- شما که کلی کتاب با خودتون از چین آوردید...! باز هم اینجا سراغ این کتاب ها اومدید؟ توی این یک هفته تنها توی این کتابخونه بودید!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و کتابش رو ورق زد:
- چون همشون یک شکلن فکر میکنی همشون یکین؟
چه یون سرش رو سریع به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه اما واقعا خوندن این همه کتاب بهتون کمک میکنه...؟ تا حالا جایی به کمکتون اومده؟
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- برای وقت گذروندن خوبه...!
با شنیدن این حرف ناراحت سرش رو پایین انداخت، پس برای همین بود که همیشه سرش توی این کتاب ها بود! تا حالا شده بود بخواد حتی یک دقیقه هم با اون وقتش رو بگذرونه؟ جونگکوک کتابش رو بست و اون رو داخل قفسه ی خودش گذاشت و در حالی که کتاب دیگه ای رو انتخاب میکرد گفت:
- برگرد به اقامتگاهت... خسته شدی!
چه یون سرش رو بلند کرد و نگاهی به جونگکوک که حتی بهش نگاه هم نمیکرد انداخت، اون از همراهی کردنش خسته نشده بود و دوست داشت بهش بگه که اونجا میمونه تا باهم برگردن، اما این حرفش چیزی شبیه به تعارف نبود و توی مکالمات اون دو شبیه به دستور بود! چشم های غمگینش رو ازش گرفت، آهی کشید و تعظیم کوتاهی کرد و از کتابخونه بیرون رفت.
با رفتن چه یون نگاهی به کتاب ها انداخت و انگار اون هم ازشون خسته شده باشه بعد از چند دقیقه دست از اون کتاب ها کشید و بین چند قفسه ی دیگه چرخی زد و بالاخره به سمت خروجی کتابخونه حرکت کرد، قصر از چیزی که فکرش رو میکرد کسل کننده تر بود! حداقل توی چین اجازه داشت تا هر لحظه هر کاری رو بدون در نظر گرفتن چیزی انجام بده، آهی کشید و سرش رو بلند کرد که با رو به رو شدن با مرد جوونی سر جاش متوقف شد. نگاه خیره اش اون رو هم وادار میکرد تا به چشم هاش خیره بمونه، با طرز لباس هاش تا حدودی تشخیص داده بود چه کسی میتونه باشه! حتما کسی بود که  قرار بود باهاش سر جانشینی رقابت کنه، شنیده بود که لحن نگاه و چشم های سردش خیلی ترسناکن ولی اون چیزی حس نمیکرد! عجیب بود اگه میگفت حس آشنایی رو توشون میدید؟!
اما توی اون لحظات تهیونگ نیازی نداشت تا به لباسش دقتی کنه! هنوز چشم های فرد رو به روش رو به خاطر داشت و با اولین نگاه تونسته بود بعد از چندین و چند سال اون رو بشناسه... کسی که باید ازش کینه به دل میگرفت و شاید با دیدنش حس نفرت بهش دست میداد!
جونگکوک که حتی به یاد نداشت که شاید روزی و جایی فرد رو به روش رو دیده باشه با ادامه دار شدن این سکوت تنها تعظیم کوتاهی کرد و بدون اینکه بدونه بر خلاف تمام افرادی که تا به حال دیده بود فرد رو به روش بیشتر از هر کس دیگه ای چشم به راه روزی بود که اون دوباره به قصر برگرده از کنارش گذشت...
تهیونگ با رفتن جونگکوک پوزخندی زد و به پشت سرش نگاه کرد... اون احمق بود! احمق بود که انتظار داشت اون بعد از سال ها حداقل با جمله ی " خیلی وقته ندیدمت" و با عذر خواهی کوتاهی به سراغش بیاد و حداقل یک بهانه و یک دلیل کوچیک برای رفتنش بیاره!
اون احمق بود که یک زمانی اون رو مهم ترین فرد زندگیش میدونست! اون احمق بود که حتی الان هم از دستش دلخور شده بود...
.............
همه ی اعضای دو حزب جمع شده بودند و همهمه ای بینشون شکل گرفته بود، مدت ها بود که هر چند وقت یکبار این جلسه شکل میگرفت اما بدون هیچ نتیجه ای به روز بعدی موکول میشد و ادامه دار شدن این قضیه تنها دلهره و اضطراب رو بین مردم چه رعیت و نجیب زاده بیشتر کرده بود! با اعلام ورود امپراطور در یک لحظه همه ی اون همهمه خاموش شد و همه ی وزرا و رئسا تعظیمی برای حضور امپراطور به جا آوردن.
پادشاه پشت تخت فرمانرواییش نشست و چینی به ابروهاش داد و به رو به روش نگاه کرد، روز به روز ضعیف تر میشد و هیچ بهبودی ای توی بیماریش حاصل نمیشد و همین بود که وضعیت هولناک اون روز ها رو بدتر کرده بود.
وزیر اعظم رئیس حزب غرب که معمولا بحث رو شروع میکرد تعظیمی کرد و با صدای رسای خودش گفت:
- امپراطور... امیدوارم تا سال های سال سالم و سلامت باشید! دو ماهی هست که ما ولیعهد رو از دست دادیم... عزاداری ما برای ایشون تموم نشده اما باید فکری به حال این اوضاع نا به سامان کنید! مردم نیاز به آرامش خاطر و اطمینان برای آینده ی زندگیشون دارن!
رئیس حزب شرق که به عنوان پدر همسر شاهزاده جئون شناخته شده بود با شنیدن این حرف سریع موقعیت رو به نفع خودش به دست گرفت:
- سرورم... پسر دومتون شاهزاده جئون چند روزی هست که به قصر برگشتند... ایشون بارها لیاقت خودشون رو در مشکلاتی که برای چین پیش اومده بود به عنوان یک نماینده از چوسان نشون دادند! ایشون بی شک میتونن جایگزین برادرشون باشن!
وزیر اعظم با وجود اینکه این حرف ها به سودش نبود اما با گفته شدنشون خوشحال شد و رو به امپراطور گفت:
- امپراطور... شکی در درایت و لیاقت شاهزاده جئون نیست اما ایشون تنها در کودکی داخل قصر زندگی کردن! ایشون با مشکلات و نیاز های چوسان آشنایی ندارن، برادر شما شاهزاده کیم تا الان به خوبی در قصر آموزش دیده و بارها به عنوان مشاور شما در جلسات حضور داشته و به خوبی با مشکلات این کشور و فنون کشور داری آشنا هستن و حتی ایشون سال ها در کنار ولیعهد بودند و کنار ایشون آموزش دیدند؛ ایشون از شاهزاده جئون بزرگترند و تجربه های بیشتری از ایشون در قصر و چوسان کسب کردن!
رئیس حزب شرق که با شنیدن این حرف ها چینی به پیشونیش داد و باز تعظیمی کرد تا حرفی بزنه که امپراطور سرفه ای کرد و در حالی که اخم روی پیشونیش پررنگ تر شده بود به هئیت رو به روش خیره شد:
- ادامه دار شدن این وضعیت و این بحث ها کمکی به حال ما نمیکنه! فوت ولیعهد ناگهانی بود و ما الان نمیتونیم فرد لایقی مثل ولیعهد سابق جایگزین کنیم! ایشون سال ها به عنوان پادشاه آینده آموزش دیدند و با این حال نه شاهزاده جئون نه شاهزاده کیم میتونن جایگزینی برای ولیعهد سابق باشن...!  شاهزاده کیم بدون شک تا به الان لیاقت خودش رو توی تمام زمینه ها نشون داده! اون حتی در سن کم هم گاهی نقش معلم رو برای ولیعهد مرحوم ایفا میکرد! اما من به شاهزاده جئون دستور بازگشت به چوسان رو دادم! برای اینکه ایشون هم لیاقت خودش رو نشون بده و در آخر شخص لایق تر به عنوان جانشین آینده ی این تخت برگزیده میشه... و از امروز تا روزی که دستور نهایی و جانشین آینده رو اعلام کنم اون ها مورد آموزش و آزمون و آزمایش قرار میگیرند تا نا حقی ای در حق هیچ کدوم از اون دو پیش نیاد!
امپراطور با گفتن این حرف بدون این که منتظر شنیدن واکنشی از جانب مردم مخالف رو به روش باشه از روی تختش بلند شد و از سالن مجلس خارج شد و با رفتن امپراطور دوباره صدای همهمه بالا گرفت.
............

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now