part 20🧧

4.1K 767 84
                                    

از قصر بیرون زده بودن، پاسی از شب گذشته بود و مثل تمام دفعات گذشته داخل همون غذاخوری همیشگی نشسته بودند اما بر خلاف تمام دفعات قبل این بار به جای اینکه رو به روی هم بنشینند، تهیونگ کنارش نشسته بود، خودش اینطور خواسته بود و میگفت از رو به رو خیلی باهم فاصله داریم! عجیب بود اما با همین جمله هم قلبش لرزیده بود. از دست قلبش خسته بود! کاش حداقل کمی ظرفیت داشت و با هر حرفی خودش رو نمیباخت.
آهی کشید و سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند، آرنجش رو روی میز تکیه داده بود و دستش رو زیر چونش گذاشته و تمام مدت بهش نگاه میکرد، گاهی اوقات هم به قلبش حق میداد! کی بود با این نگاه خودش رو نبازه؟
تهیونگ اشاره ای به ظرف مشروبش کرد:
- میترسی بازم مسموم باشه!؟
جونگکوک نگاهی به کاسه ی مشروبش انداخت، دیگه دل خوشی از شراب و مشروب خوردن نداشت، یا خودش رو مسموم میکرد یا کس دیگه ای رو به کشتن میداد. تهیونگ خنده ای کرد و کاسه رو از جلوش برداشت یک نفس اون رو سر کشید، جونگکوک شوکه بهش نگاه کرد، نشمارده بود چند ظرف رو سر کشیده اما امشب خیلی زیاده روی کرده بود! تهیونگ دوباره ظرفش رو پر کرد اما قبل از اینکه اون رو برداره جونگکوک ظرف رو از زیر دستش کشید:
- فکر کنم بس باشه... باید برگردیم قصر! اینطوری همینجا بیهوش میشی...!
تهیونگ ظرف رو بیشتر به سمت جونگکوک هل داد:
- پس تو جور منو بکش! هووم؟
جونگکوک نگاه مرددش رو میون ظرف و چشم های تهیونگ گذروند و گفت:
- من...؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با طولانی شدن سکوت جونگکوک خنده ای کرد:
- پس واقعا میترسی!
جونگکوک اخمی کرد و کاسه رو برداشت و به شوخی رو به تهیونگ گفت:
-  وقتی اصرار میکنی معلومه واقعا قصد کشتنمو داری...!
تهیونگ با شنیدن این حرف لبخند از روی لب هاش محو شد و نفسش رو حبس کرد، باز هم همون حس عذاب وجدان لعنتی! قبل از اینکه جونگکوک لبه ی ظرف رو میون لب هاش بزاره ظرف رو کشید و باعث شد تمام محتویاتش روی میز بریزه، جونگکوک شوکه کمی خودش رو عقب کشید و بهت زده بهش نگاه کرد.
تهیونگ ظرف رو روی میز رها کرد و آهی کشید، اون تا این لحظه چه بلاهایی سر این پسر اورده بود؟ بس نبود؟ باز باید ادامه میداد؟
جونگکوک که متوجه تغییر یک دفعه ای حال تهیونگ شده بود درحالی که با پارچه ای دستش رو خشک میکرد گفت:
- چیزی شده...؟ حرف بدی زدم...؟
تهیونگ آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و بغضی که نمیدونست کی به گلوش چنگ زده بود رو به سختی فرو برد، سرش رو بلند کرد و به تیله های درخشان رو به روش نگاه کرد:
- ببخشید... نباید مجبورت کنم...
جونگکوک که کمی گیج شده بود چند لحظه ای همونطور به تهیونگ نگاه کرد و در آخر کوزه ی مشروب رو برداشت و اون رو به لب هاش نزدیک کرد و مقابل چشم های متعجب تهیونگ همه ی محتویاتش رو سر کشید، اخم هاش رو توی هم کشید و کوزه ی خالی رو روی میز گذاشت:
- تو محبورم نکردی... شاید فقط بهم جرات دادی...
تهیونگ نفس بریده ای کشید، واقعا همین طور بود؟ اون توی زندگیش واقعی نبود! دیگه نمیتونست تشخیص بده کدوم حرفش از ته قلبش بود و کدوم کارش طبق نقشه ای بود که پیش میبرد، تنها میدونست این پسر بازیچه ی زندگی خودش شده!
با شدید شدن سوز هوا دستی به بازوهاش کشید و کمی خودش رو عقب کشید:
- فکر کنم باید برگردیم قصر...! دیر وقته!
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، کمی سرش سنگین شده بود اما اونقدر ضعیف نبود که با اون مقدار مست بشه! از پشت میز بلند شد و سرش رو کمی تکون داد تا کمی ذهن گیجش رو بیدار کنه.
سرش رو بلند کرد و به آسمون ابری بالای سرش چشم دوخت، نگاهی به تهیونگ که الان درست کنارش بود برگردوند، کاش پیشنهاد وسوسه برانگیز امشبش تنها به همین شب خلاصه نمیشد، دوست داشت ازش بخواد برای همیشه از اون قصر برن، اون هم پا به پای حماقت همیگیش با اون هم قدم میشد، ولی چطور انقدر احمق بود؟ این پسر دیگه با چه زبونی باید ردش میکرد تا دلش دست از این خواسته های عجیبش برداره؟
تهیونگ که همونطور به جونگکوکی که بهش خیره بود نگاه میکرد بالاخره چشم ازش برداشت و قدمی به جلو گذاشت:
- میخوای تا آخر همینجا بمونی؟
جونگکوک که تازه به خودش اومده بود اون هم پا به پاش شروع به قدم زدن کرد، خیلی از قصر دور نبودند و همین به این معنا بود که لحظات باهم بودنشون زود به سر میرسید، گاهی اوقات شک میکرد، حس میکرد تهیونگ از روی دلسوزی با اون وقت میگذرونه! اون همیشه خودش رو احمق و ضعیف نشون میداد، تا چیزی به مراد دلش نمینشست شروع به گریه میکرد، از کی انقدر ضعیف شده بود؟
چشم هاش رو بست و لبش رو گزید، تا آخر که نمیتونست اینطور ادامه بده، اون الان ولیعهد این سرزمین بود! باید تکلیف خودش رو مشخص میکرد، آهی کشید و دست از قدم زدن برداشت:
- تهیونگ...؟
تهیونگ با شنیدن اسمش متوقف شد و متعجب به سمت جونگکوک که قدمی ازش فاصله داشت برگشت و منتظر بهش نگاه کرد:
- تو برای چی هرشب میای باغ ادریس...؟
تهیونگ چشم هاش رو بست، چرا این چند وقت فقط این سوال های سخت رو ازش میپرسید؟ اون برای جواب دادن به این سوالات بیش از حد ناتوان بود، نفس رو به سختی بیرون داد و باز چشم هاش رو باز کرد:
- به نظرت برای چی...؟ توی شب دیدن گل ها جذابه یا زیر سقف اون آلاچیق میشه ماه و ستاره هارو دید؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید، برای چی؟ برای چی به دیدنش میومد؟ نه رقیب بودن نه دوست، وقت گذروندن با کسی که تمام مدت سکوت میکرد براش جالب بود؟ تهیونگ قدمی جلو تر گذاشت، حالا فاصلشون چیزی به اندازه ی چند انگشت بود، جونگکوک سرش رو بلند کرد و از اون فاصله ی کم به تهیونگ نگاه کرد:
- دلت برام میسوزه؟
تهیونگ بهت زده بهش نگاه کرد، واقعا همچین فکری میکرد؟ احساس اون چیزی شبیه به دلسوزی نبود:
- این گستاخیه اگه بگم دوست دارم با ولیعهد یک رابطه ی عجیب رو شروع کنم؟
جونگکوک آب دهانش رو به سختی قورت داد و شوکه همونطور بهش چشم دوخت، لحظه ای چشم هاش رو بست، اون که از روی مستی و گیجی این حرف هارو نمیزد؟ یا شاید هم خودش هشیار نبود و منظور حرف هاش رو نمیفهمید:
- چه رابطه ی عجیبی...؟
تهیونگ لب های خشک شدش رو تر کرد و دست هاش رو از اضطراب و دلهره مشت کرد:
- رابطه ای توش نه دوستیم نه رقیب... این گستاخیه سرورم...؟
جونگکوک نفسش بند اومده بود، قلبش هم کار خودش رو بلد بود باز شروع به بالا و پایین پریدن کرد، با نزدیک تر شدن صورت تهیونگ قدمی عقب رفت، به نفس های گرمش که توی اون هوای سرد به بخاری تبدیل می شدن و توی اون فضا محو میشدن خیره شد و آب دهانش رو به سختی قورت داد.
لحظه ای با حس خیس شدن گونش بهت زده سرش رو بلند کرد و با دیدن دونه های درشت و سفید برف شوکه دوباره به تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ دستش رو بلند کرد و به دونه های برفی که روی دستش مینشستن و در کسری از ثانیه ناپدید میشدن خیره شد:
- اگه گستاخیه فقط بهم بگید... فراموشش میکنم...
جونگکوک قدمی عقب تر رفت و آب دهانش رو به سختی قورت داد، حتما اثرات اون همه الکی بود که خورده بودن! هر دو گیج و مست بودن...
چشم هاش رو محکم بست و سرش رو محکم تکون داد و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بیاندازه گفت:
- برگردیم قصر.. دیروقته ....
...........
با نزدیک شدن به اقامتگاهش به سمت تهیونگ برگشت، نمیدونست چرا راه خودش رو دور کرده بود و تمام این مسیر رو همراهش اومده بود، تمام طول مسیر حرف هاش توی گوشش میپیچید، سردرگم بود، گاهی پشیمون میشد و لحظه ای دیگه به خاطر جوابش خودش رو تحسین میکرد، اما تکلیفش رو هنوز با خودش مشخص نکرده بود، مگه اون رو دوست نداشت؟ چرا این جواب رو داده بود؟
کلافه چشم هاش رو محکم بست و بعد از نفس عمیقی گفت:
- ممنون... که تا اینجا اومدی...
تهیونگ آهی کشید و در جواب چیزی نگفت، جونگکوک چند ثانیه ای به چشم های تهیونگ نگاه کرد و در آخر به سمت پله ها قدم برداشت، الکل خیلی وقت بود تاثیرش رو روی ذهنش گذاشته بود و خیلی گیجش کرده بود و مدام حواسش رو جمع میکرد اما دوباره به خودش می اومد و میدید توی دنیای عجیب دیگه ای سیر میکرد. توی اون لحظه هم انگار که توی دنیای دیگه ای بود لحظه ای سرش گیج رفت و پاش روی پله سر خورد اما با دستی که یک دفعه بازوش رو گرفت به خودش اومد و نفس نفس زنان به سمت تهیونگ برگشت، تهیونگ نگران پله ای رو که باهاش فاصله داشت رو طی کرد و زیر بازوش رو محکم تر گرفت:
- با پله ها مشکل داری هر بار داری میوفتی؟ حواست کجاست؟
جونگکوک آروم بازوش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و نفس بریده ای کشید:
- نمیدونم...
تهیونگ دوباره بازوی جونگکوک رو گرفت و پله ای رو بالا تر رفت:
- بیا میترسم تا به اتاقت برسی خودتو به کشتن بدی!
جونگکوک چند ثانیه ای همونطور بهش نگاه کرد و بدون هیچ گله و شکایتی هم پای اون از پله ها بالا رفت، با طی کردن آخرین پله تهیونگ بازوی جونگکوک رو ول کرد و آروم دستش رو پایین آورد و دست یخ کردش رو میون انگشت هاش کشید، جونگکوک بهت زده به دست های گره خوردشون نگاه کرد و دوباره سرش رو بلند کرد و به تهیونگ که بی تفاوت به سمت اتاق اقامتگاهش قدم برمیداشت خیره شد، چرا باهاش اینکارو میکرد؟ از نقطه ضعفش سو استفاده میکرد...؟
نه خودش و نه قلبش هیچ کدوم طاقت این رفتار هارو نداشتن...
تهیونگ با رسیدن به در اتاق کفش هاش رو از پاش بیرون کشید، نه انگار قصد رفتن نداشت! جونگکوک هم چیزی نگفت و لحظه ی دیگه وسط اتاق ایستاده بودن و هنوز تهیونگ دستش رو ول نکرده بود.
چند باری پلک زد تا شاید همه ی این ها توهماتی بیش نباشه اما عین واقعیت بود! باز خودش پیش قدم شد و دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید، با حس حضور اون توی سرمای اواسط زمستون حس خفگی و گرما میکرد، معذب بود و نمیدونست چیکار کنه و چی بگه!
تهیونگ به سمت جونگکوک برگشت و بهش نگاه کرد، میفهمید حتی نگاهش رو هم ازش میدزدید!
تهیونگ که خودش هم از این جو معذب کننده خسته شده بود روی زمین نشست که نگاه متعجب جونگکوک رو به دنبال داشت.
تهیونگ نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت:
- خب الان برگشتیم قصر... باز میخوای به چه بهونه ای فرار کنی؟
جونگکوک نفسش رو به سختی بیرون داد و همونطور ایستاده بهش نگاه کرد، تهیونگ روی زمین دراز کشید و دست هاش رو زیر سرش گذاشت و چشم هاش رو بست:
- منتظری برم؟
جونگکوک که واقعا منتظر همین بود به دروغ نه ای زیر لب زمزمه کرد و آروم روی زمین نشست، تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و باز به جونگکوک چشم دوخت:
- برای چی جوابمو ندادی...؟
جونگکوک متعجب به سمتش برگشت:
- جواب... دادم که...
تهیونگ یک دفعه از جاش بلند شد و شونه های جونگکوک رو گرفت و به سمت زمین هولش داد و خودش آرنجش رو به زمین تکیه داد و با فاصله ی کمی از صورتش بهش خیره شد، جونگکوک که از شوک این اتفاق چشم هاش رو بسته بود نفس بریده ای کشید و پلک هاش رو باز کرد، اما ای کاش اینکارو نمیکرد، با دیدن تهیونگ توی اون فاصله نفس که هیچ قلبش هم از کار افتاده بود.
تهیونگ آب دهانش رو به سختی قورت داد و گفت:
- اگه گستاخیه... اشکال نداره... من میخوام گستاخ باشم!
جونگکوک بهت زده به تهیونگ نگاه کرد اما قبل از اینکه حتی بتونه پلکی بزنه تهیونگ لب هاش رو به لب های نیمه باز جونگکوک رسوند، جونگکوک که به یکباره یخ بسته بود و گوش هاش سوت میکشید شوکه دست هاش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت و اون رو به عقب هول داد و نفس نفس زنان بهش نگاه کرد:
- چیکار...میکنی...
تهیونگ همونطور به چشم های جونگکوک نگاه کرد، خودش هم نمیدونست چیکار میکنه، از عقلش پیروی میکنه یا قلبش اما باز بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو جلو برد و اینبار جونگکوک با نزدیک شدن سر تهیونگ هول کرده چشم هاش رو بست و دوباره با حس لب های تهیونگ نفسش جایی میون قفسه ی سینش خاموش شد؛ دوباره شونه های های تهیونگ رو به عقب هول داد اما تهیونگ مچ دست هاش رو محکم گرفت و به اسارت انگشت هاش دراوردشون و اون هارو به زمین فشرد و سرش رو کج کرد و لب های جونگکوک رو به بازی گرفت، با حس بدن منقبض شده ی جونگکوک اخم هاش رو توی کم کشید اما به جای اینکه دست از این بوسه بکشه با ملایمت بیشتری لب های شیرینش رو میون لب هاش کشید و لحظه ی بعد با حس آروم شدن جونگکوک آروم مچ دست هاش رو رها کرد و با دست هاش صورتش رو نوازش وار قاب کرد، طعم این لب ها جایی توی خاطراتش محو شده بود و حالا با زنده شدن حس و حال گذشته قلبش با حس آرامش شیرینی میتپید، دوست نداشت هیچ وقت از این لب ها دل بکنه اما آروم سرش رو عقب کشید و کم کم لای پلک هاش رو باز کرد و به چشم های جونگکوک خیره شد، نمیتونست از توشون چیزی بخونه، نفس نفس میزد و حس نفس های گرمش روی پوست صورت یخ زدش داشت دیوونش میکرد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و زمزمه وار گفت:
- منو بابت این گستاخی ببخشید سرورم...
جونگکوک که اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد و درست نمیدونست واقعا نفس میکشه یا قلبش هنوز میتپه بدون اینکه بفهمه دست هاش رو به سمت یقه های لباسش برد:
- اگه گستاخی نباشه چی‌...؟
تهیونگ به چشم های زیبای رو به روش نگاه کرد، با شنیدن این حرف باید لبخند میزد و قلبش از هیجان بالا و پایین میپرید اما تنها تلخندی به لب آورد و چشم هاش رو روی درد قلبش بست، باز سرش رو جلو برد و جایی نزدیک لب های جونگکوک زمزمه کرد:
- سخاوتتون رو میرسونه...
جونگکوک خنده ای کرد و فاصله ی باقی مونده رو خودش پر کرد و اینبار خودش این بوسه رو شروع کرد، اگه میدونست آخر این گستاخی به همچین لذتی توی قلبش ختم میشه و زودتر از این ها پرده از دل عاشقش کنار میزد، عواقب این کار رو در نظر نگرفته بود، واقعا عاشق چشم و گوش بسته ای شده بود که تنها اون رو میدید و دیگه عقلش چیزی رو حکم نمیکرد، قلب پریشونش تازه آروم گرفته بود و دیگه باقی چیز ها اون لحظه براش مهم نبود.... واقعا چه کسی در مقابل اون این چیز ها براش مهم بود...؟
...........
ووت و نظر فراموش نشه:)

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now