part 17🧧

3.7K 719 42
                                    

چه یون کمی از ماهی رو با چوب غذاخوریش جدا کرد و داخل کاسه ی جونگکوک گذاشت:
- سرورم چرا چیزی نمیخورید...؟ غذا رو دوست ندارید؟ به آشپز دربار میگم همشو عوض کنه...
جونگکوک تنها سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و به سختی کمی از غذاش رو فرو داد و مثل قبل به ظرف های رنگارنگ غذایی که رو به روش چیده شده بود خیره موند، چه یون آهی کشید و اون هم دست از غذا خوردن کشید، عادت نداشتند کنار هم غذا بخورند، اما اون هر روز به اونجا میرفت و مراقب بود تا حداقل از ضعف و گشنگی از حال نره:
- سرورم... همه منتظرم تا سلامتیتون رو به دست بیارید... دو ماهی میشه که برگشتید! همه منتظرن تا مراسم اعلام ولیعهد رو اجرا کنن...
جونگکوک بی توجه به حرفی که شنیده بود کمی از غذاش رو با بی میلی خورد و باز چیزی نگفت، چه یون هم به این جونگکوک جدید که نه حرف میزد، نه غذا میخورد و نه میخوابید عادت کرده بود، عادت کرده بود اما هنوز هم کلافش میکرد، اما اون خسته نمیشد و با این حال که جونگکوک همیشه به اون بی اعتنا بود گفت:
- طبیب امروز صبح نبضم رو گرفت، گفت توی هفته ی بیست و سوم یا بیست چهارمم... چون یکم دیر متوجه بارداریم شدم گفت تا دوازده هفته ی دیگه احتمالا به دنیا میاد... خوشحال نیستید...؟
خوشحال؟ شاید بی رحم بود، اما حتی دوست نداشت این بچه بدنیا بیاد! اون خودش رو توی دنیای دیگه ای میدید و این بچه و زن رو به روش هیچ جایگاهی توش نداشتند، شاید اسم تمام این ها بی رحمی بود اما براش مهم نبود، قلب درد کشیدش برای خوب شدن تنها به این که شبیه به یک تکه سنگ باشه پناه آورده بود، چوب غذاخوریش رو روی میز گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه از پشت میز بلند شد و از اتاقش بیرون زد، اگه اون قصد نداشت کمی هم که شده تنهاش بزاره پس بهترین راه فرار کردن از دست حرف هاش بود...
..........
مرد پیر بادبزنش رو بست و اون رو چند باری به کف دستش کوبید و باز به در رو به روش خیره شد و رو به یکی از افرادش گفت:
- پس کجاست؟
مرد سریع تعظیمی کرد و به یکی از زیر دستانش اشاره کرد تا طبق گفته ی وزیراعظم به دنبال کسی که منتظرش بودن بره:
- با کشتی دو هفته پیش به چوسان رسیدند، افرادم امروز برای استقبال به دروازه ی شهر رفتند و گفتند تا چند دقیقه...
مرد با اشاره ی دست پیرمرد سکوت کرد و رد نگاه مرد پیر رو گرفت و با دیدن شاهزاده کیم که در آستانه ی در منزل شخصی وزیراعظم ایستاده بود سریع تعظیم کرد، تهیونگ با قدم های آرومش به سمت فرد رو به روش قدم برداشت، کلاه حصیریش رو از سرش برداشت و تعظیمی به جا آورد‌‌. وزیراعظم با اخم هایی که توی هم گره خورده بود رو به افرادش گفت:
- میتونید برید...
با رفتن افرادش قدمی جلو گذاشت و به چهره ی رنگ پریده ی خواهرزادش نگاه کرد و بعد سکوت طولانی ای دستش رو بلند کرد و سیلی محکمی رو توی گوشش خوابوند:
- من تو رو انقدر بی عرضه بزرگ کردم؟
تهیونگ با حس سوت کشیدن گوشش چشم هاش رو بست و نفس بریده ای کشید، انتظار همچین چیزی رو داشت، حتی میتونست حرف بعدیش رو حدس بزنه، سرش رو بلند کرد اما به چشم های وزیر اعظم نگاه نکرد و زمزمه وار گفت:
- معذرت میخوام...
پیرمرد و با چشم هایی که از شدت خشم سرخ شده بودن بهش چشم دوخت:
- رفته بودی اونجا تا این آشوب رو درست کنی...؟ که من برای نجات دادنت خودم رو به آب و آتیش بزنم...؟
تهیونگ چشم هاش رو بهم فشرد و باز تنها در جواب این حرف ها معذرت خواهی کرد، پیر مرد کلافه دست هاش رو از پشت کمرش قفل کرد و چند باری طول حیاط رو قدم زد و در آخر باز رو به روش ایستاد:
- فردا مراسم اعلام ولیعهده... اون جئون احمق به چیزی که پدرش میخواست رسید...!
تهیونگ بهت زده سرش رو بلند کرد و نفسش رو حبس کرد، توی اون لحظه فقط انتظار شمشیر دیگه ای رو میکشید تا اینبار درست قلبش رو هدف بگیره.
- مراسم باید شکل بگیره... بعد از مراسم اعلام میکنیم زنده و سالم برگشتی... اگه قبل از اعلام جانشینی خودی نشون بدی و بخوایم مراسم رو بهم بزنیم اون ها گند کاری ای که توی هان پیش اومده رو روی سر تو خراب میکنن و جات توی زندانه...!
تهیونگ که باز چیزی از این نقشه های همیشگی این وزیر پیر سر در نمی آورد تنها سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد‌.
- برو پیش اون جئون احمق‌...! اعتمادش رو به دست آوردی... حالا دلش رو به دست بیار! اونو مال خودت کن... و خودت زمینش بزن...!
تهیونگ شوکه سرش رو بلند کرد و با شنیدن این حرف ها خواست چیزی با زبون بیاره اما حرفی برای گفتن نداشت، چی میگفت؟ این بار چه نقشه ای کشیده بود...؟ این بار هدفش چی بود؟ قربانی بعدیش کی بود؟
پیر مرد پشتش رو به تهیونگ کرد و به سمت ساختمان منزلش قدم برداشت:
- دیگه نا امیدم نکن....
...........
روز ها سخت میگذشت و شب ها عذاب آور بود، تو این روز هایی که نفس کشیدن هم سخت بود از اون انتظار اداره ی این سرزمین رو داشتند، امپراطور بیمار بود و هیچ بهبودی ای در اون حاصل نمیشد و این تنها شرایط رو برای اون دشوار تر میکرد.
دو دختر خیاطی که هر روز به اقامتگاهش میومدن و بار ها و بارها لباس مسخره ی ولیعهدی رو براش اندازه میگرفتند بالاخره لباس آماده رو رو به روش قرار دادند، نفس عمیقی کشید و به لباسی که هیچ علاقه ای به پوشیدنش نداشت چشم دوخت، روزی که پا به این قصر گذاشته بود هرگز فکر نمیکرد قرار باشه در آخر این لباس رو به تن کنه...
تنها چند ماه گذشته بود اما اگر از اون میخواستند خلاصه ای از زندگیش رو بیان کنه تنها از همین مدت حرف میزد، مدت کوتاهی که با پسر غریبه ای آشنا شده بود که اون غریبه از هر آشنایی تو این قصر بهش نزدیک تر بود...! پسر غریبه ای که به تلافی روز هایی که تنهاش گذاشته بود اون هم از پیشش رفته بود.
انگار منتظر بود تمام روز های عاشقیشون رو به یاد بیاره و در آخر اون رو با کول باری از خاطرات تنها بزاره...!
ندیمه ای جلو اومد و در حالی که به دو خیاط اشاره میکرد تا کمی به جلو قدم بردارند رو به جونگکوک کرد:
- سرورم... اجازه میدید...؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- برید بیرون... خودم میپوشمش....!
ندیمه مکثی کرد و بعد از چند ثانیه تنها تعظیمی کرد و قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت:
- سرورم افراد بیرون منتظر شما میمونن تا مکان مراسم همراهیتون میکنن... اگه کاری داشتید صدام کنید...
تنها سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بعد از خالی شدن اتاق چشم هاش رو بست و آب دهانش رو به سختی قورت داد، حتی فکر به آینده ای که رو به روش قرار داشت تنش رو میلرزوند، اون تمام عمر خودش رو بی هدف و بی برنامه طی کرده بود و حالا از اون میخواستند جانشینی فرمانروای این سرزمین رو بر عهده بگیره...!
به سمت لباس هاش قدم برداشت، واقعا باید از امروز این لباس رو به تن میکرد؟ اون تنها توی این قصر غریب چطور میخواست این منصب رو به دوش بکشه؟ اون؛ واقعا قرار بود جانشین پدرش بشه؟ باورش سخت بود، ترجیح میداد این واقعیت رو قبول نکنه و همه رو مثل یک خواب ببینه... آره اینطور راحت تر بود! به هر حال کل زندگیش شبیه به یک کابوس شده بود، چه فرقی میکرد... این هم ادامه ی همون کابوس بود...
آهی کشید و بی حوصله لباس های تا شدش رو کنار زد که لحظه ای با دیدن چیزی متوقف شد و متعجب پاکت نامه ای که میون لباس ها بود رو بیرون کشید، نگاهی به پاکت انداخت و در آخر کاغذی که داخل اون بود رو بیرون کشید، تای کاغذ رو باز کرد و با دیدن جمله ی نوشته شده ی روی کاغذ دست از نفس کشیدن برداشت.
"وقتی ستاره ها ظاهر شدند"
.........

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now