part 18🧧

4K 758 88
                                    

بدون اینکه بفهمه چطور مسافت تا اونجارو طی کرده شاخه های برگ درخت های بید رو کنار زد و وارد باغ شد، نفس نفس میزد و همه ی تنش میلرزید، اون کاغذ هنوز میون مشتش بود، دوباره نگاهش کرد، هر بار با خودش فکر میکرد نکنه توهم زده، نکنه اشتباه خونده باشه! قلبش انقدر بی قراری میکرد که احساس میکرد هر لحظه ممکنه از قفسه ی سینش بیرون بیاد، کم چیزی که نبود، انگار کسی که تمام این روز ها به انتظارش نشسته بود برگشته بود، چطور میتونست جلوی بی قراری قلبش رو بگیره؟
دنیا دور سرش میچرخید و هجوم این همه احساسات جلودار نفس کشیدنش شده بود، میترسید قدمی جلوتر بزاره و ببینه خبری ازش نیست! اون دیگه طاقت نداشت، طاقت نداشت باز هم غم رویارویی با نبودنش رو تحمل کنه، چشم هاش رو بست و توی دلش فقط خدا خدا کرد، خدا خدا کرد واقعی باشه، خودش باشه، برگشته باشه، برگشته باشه تا به قولش عمل کنه، کاش اینبار هم مثل تمام دفعات وقتی چشم هاش رو باز میکرد با اتاق خالیش مواجه نمیشد و تمام اتفاقاتی که افتاده بود یک رویا نبود، اون از زندگی کردن توی رویا و نفس کشیدن توی کابوس هاش خسته شده بود.
- نمیخوای چشم هاتو باز کنی...؟
دنیا توی سکوت عمیقی فرو رفت و قلبش به یکباره فرو ریخت، پلک هاش میلرزید، گوش هاش سوت میکشید و دهانش خشک شده بود، درست شنیده بود؟ این صدا... صدای تهیونگ بود؟ بغضش محکم به گلوش چنگ زده بود و بهش اجازه ی نفس کشیدن نمیداد، هنوز پلک هاش بسته بود، نه نمیخواست چشم هاش رو باز کنه؛ میترسید باز کنه و اون اینجا نباشه، اون وقت چیکار میکرد؟ از این به بعد چطور زندگی میکرد؟
تهیونگ قدمی جلو تر گذاشت، دستش رو آروم بلند کرد و قطره اشکی که صورتش رو خیس کرده بود رو با انگشتش پاک کرد، جونگکوک با همین لمس ساده هم دلش زیر و رو شده بود، دست گرمش رو روی صورت یخ زدش حس میکرد، واقعی بود؟ این لمس ها متعلق به تهیونگ بود؟ باید چشم هاش رو باز میکرد و میدید! حتی اگه یک توهم بود، حداقل حسرت به دل همین توهم کوتاه نمیموند...
پلک های نم دارش رو آروم باز کرد، کاش این خوابی که انقدر شبیه به واقعیت بود واقعا حقیقت داشت، دستش رو آروم بلند کرد و دست تهیونگ رو که روی صورتش بود رو گرفت، آروم دستش رو عقب آورد، با دوتا دستش دونه دونه انگشت هاش رو لمس کرد، سرش رو پایین انداخته بود و آروم اشک میریخت، میدونست همه اون ها بهش دروغ میگن، میدونست اون قرار نیست اینطور تنهاش بزاره...
عطر تنش، گرمی دست هاش و حتی صدای نفس کشیدنش قلبش رو به وجد آورده بود، قلب بیچارش بدجور اسیر فرد رو به روش شده بود، هم با نبودش و هم با حضورش دیوونه میشد.
تهیونگ با دیدن این جونگکوک رو به روش که اینطور به خاطرش گریه افتاده جا خورده بود، آب دهانش رو به سختی قورت داد و دستش رو از میون دست جونگکوک بیرون کشید و سعی کرد حرفی بزنه، اما نمیتونست، هر قطره اشکی که از چشم های جونگکوک پایین میومد تیغی میشد و توی قلبش فرو میرفت، انتظار داشت پسر رو به روش اون رو فراموش کرده باشه، اما حالا...
جونگکوک آروم سرش رو بالا آورد، اشک های مزاحم دیدش رو تار میکرد، پاهاش رو روی زمین کشید و بهش نزدیک تر شد، تهیونگ لبخند محزونی زد و زمزمه وار گفت:
- اینطوری گریه نکن...
جونگکوک که با شنیدن این حرف فقط سیل اشک هاش بیشتر شده بود سرش رو پایین انداخت و پشت دستش رو روی صورتش کشید:
- الان... نباید چیزی بگی... فقط بغلم کن...
قلب تهیونگ با شنیدن این حرف بی جون توی قفسه ی سینش از کار افتاد و نفسش رو به سختی بیرون داد، انگار همین حرف اون کافی بود تا اون هم بغض کنه و چشم هاش با مایه ی بی رنگی پر بشه، بدون هیچ معطلی ای آخرین قدم رو هم طی کرد و دست هاش رو محکم دور شونه های جونگکوک حلقه کرد و سرش رو به سرش تکیه داد، چشم هاش رو بست و عطر تنش رو وارد ریه هاش کرد، حس میکرد اون ده سال تازه به پایان رسیده، حس میکرد الان پیش اون جونگکوکی که ده سال پیش از دست داده بود برگشته، این که اینطوری توی آغوشش میلرزید و به لباسش چنگ میزد و سرش رو توی سینش مخفی میکرد، همه و همه اون رو یاد جونگکوک از دست دادش می انداخت.
جونگکوک حلقه ی دست هاش رو محکم و محکم تر کرد، میترسید خواب باشه و وقتی بیدار شد اون از آغوشش فرار کنه، اون لحظه براش فرقی نمیکرد چه خواب و چه بیداری دوست داشت دنیا همونجا متوقف بشه و اون تا ابد توی این آغوش بمونه، تهیونگ آروم خودش رو عقب کشید و تا میخواست شونه های جونگکوک رو بگیره جونگکوک حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد:
- نه... ولم نکن...
تهیونگ لبخند محزونی زد و دوباره جونگکوک رو میون آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی شونه هاش به حرکت در آورد، جونگکوک چشم هاش رو بست و سرش رو به سینه اش فشرد:
- فکر نمیکردم قلبم هنوز انقدر بچه باشه...
تهیونگ لبخند تلخی زد و چیزی نگفت، قلبش با این اعتراف کوچیک به درد اومده بود، هیجان زده نشده بود... تنها احساس گناه میکرد، اون اینطور اون رو از نبودش به گریه انداخته بود در صورتی که حتی الان به خاطر اون برنگشته بود...
پلک هاش رو روی هم فشرد و موهای جونگکوک رو نوازش کرد، جونگکوک نفس بریده ای کشید، هنوز آروم نشده بود، هنوز اشک هاش گونه هاش رو خیس میکرد، هنوز قلبش بی قراری میکرد اما آروم حلقه ی دست هاش رو شل کرد، آروم از آغوش تهیونگ بیرون اومد و به چهره ی رو به روش نگاه کرد، میفهمید چقدر نسبت به قبل وزن کم کرده و صورتش کمی رنگ پریده بود. انگار که تازه یادش افتاده باشه چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده بود دوباره سیل اشک هاش به صورتش هجوم آورد:
- چه بلایی سرت اومد... چیشد... اونا همش... همش میگفتن تو مردی... حالت خوبه...؟
تهیونگ با دست هاش صورت جونگکوک رو قاب کرد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد و لبخندی روی لب هاش کشید:
- من خوبم... میبینی که نمردم... زندم...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، اون لحظه تنها این که اون الان رو به روش ایستاده بود براش کافی بود، حتی فکر اینکه تهیونگ مرده باشه بدنش رو میلرزوند، دیگه نمیخواست بهش فکر کنه...
تهیونگ با یادآوری چیزی سریع دست هاش رو پایین آورد و کمی عقب رفت و جونگکوک با این حرکت تهیونگ ترسیده میخواست قدمی به سمتش برداره که با ادای احترام تهیونگ و تعظیمی که کرد سر جاش خشک شد و بهت زده بهش نگاه کرد. تهیونگ اخم هاش رو توی هم کشید:
- لحظه ای فراموش کردم سرورم... منو به خاطر بی ادبیم ببخشید...
جونگکوک شوکه از چیزی که میشنوید سرش رو برگردوند و به پشت سرش نگاه کرد، اما کسی جز خودشون توی این باغ نبودند، متعجب سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند:
- چی...؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- ما الان دیگه توی یک جایگاه نیستیم سرورم...
جونگکوک که از شنیدن این حرف لال شده بود همونطور به تهیونگ خیره شد و با یادآوری مراسم امروز سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... نه اینا همش به خاطر اینه که تو نبودی... باید مراسم بهم بخوره! من نمیخوام ولیعهد شم... تهیونگ تو...
تهیونگ آهی کشید و با لحن خشکی گفت:
- نه سرورم... من نمیتونم ولیعهد بشم! این آشوب توی قصر به خاطر منه و من باید به خاطرش مجازات بشم... شما باید برید و به مراسم برسید!
جونگکوک عصبی نفسش رو به سختی بیرون داد:
- معلوم بود همه ی اونا نقشه ی همون امپراطور هان بود... کی گفته تو مقصری؟ این مراسم باید بهم بخوره...
تهیونگ لحظه ای چشم هاش رو بست و بعد از سکوت کوتاهی دوباره بهش خیره شد:
- من چیزی برای اثبات بیگناهی خودم ندارم... اگه میخواید به من آسیبی نزنید برید و به مراسم برسید!
جونگکوک باز هم سرش رو برای مخالفت حرف هاش تکون داد و نزدیک تر رفت و دست های تهیونگ رو گرفت:
- نه... من شاهد بودم... تهیونگ تو... من میگم چه اتفاقی افتاد..
تهیونگ دست های جونگکوک رو میون دستش فشرد و لبخندی زد:
- سرورم شما...
جونگکوک عصبی از تکرار مداوم این لفظ از زبون تهیونگ دست هاش رو ول کرد و میون حرفش پرید:
- انقدر منو اینطور صدا نکن...
تهیونگ با دیدن چشم های جونگکوک که باز هم از اشک هاش پر شده بود و الان سرش رو پایین انداخته بود نفس بریده ای کشید و اینبار خودش دست های جونگکوک رو گرفت:
- باشه... ببخشید...
تهیونگ با انگشت هاش دست های جونگکوک رو نوازش داد:
- برو به مراسم... حتما دارن دنبالت میگردن...
جونگکوک بغض توی گلوش رو به زحمت قورت داد، اینبار مخالفتی نکرد اما چیزی هم نگفت.
- جونگکوکا...؟
جونگکوک لبش رو گزید و زمزمه کرد:
- نمیخوام... از اینجا برم...
تهیونگ لبخندی زد و باز یکی از دست هاش رو جلو برد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد:
- من جایی نمیرم‌... قول میدم توی همین باغ منتظرت بمونم...
جونگکوک آروم سرش رو بلند کرد و به چشم های تهیونگ نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، دست تهیونگ رو ول کرد و قدمی به عقب برداشت اونجا براش شبیه به بهشت شده بود و حالا حس میکرد میخواد توی جهنم پا بزاره! قدم دیگه ای عقب رفت و به تهیونگ خیره شد:
- جایی نری...
تهیونگ باز لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، جونگکوک به سختی نگاهش رو از تهیونگ گرفت و دل از اونجا کند. همین که تهیونگ برگشته بود کافی بود، دیگه براش مهم نبود قراره روزی کسی باشه که این کشور رو اداره کنه... همین که تهیونگ برگشته بود کافی بود...
............
پیرمرد به سختی از رخت خوابش بلند شد و در حالی که ظرف جوشونده ای رو از داخل سینی بر میداشت رو به وزیری که به قصرش اومده بود کرد:
- چیشده؟
مرد کمی این دست و اون دست کرد و بعد از سکوت طولانی ای بالاخره زبون باز کرد:
- شاهزاده کیم... به قصر برگشته!
امپراطور قبل از اینکه لب به ظرف جوشونده بزنه اون رو پایین آورد و به وزیر رو به روش چشم دوخت، اخم هاش رو توی هم کشید و ظرف رو دوباره داخل سینی گذاشت:
- فکر کردم گفتید اون مرده! من چیز دیگه ای از اون سربازی که فرستاده بودی شنیدم!
وزیر هول کرده سرش رو پایین انداخت و من من کنان گفت:
- عالیجناب.. من... ما مطمئن بودیم جسد ایشون سوزونده شد... نمیدونم چطو...
امپراطور سینی و ظرفی که داخلش بود رو با عصبانیت به سمت مرد پرت کرد، وزیر ترسیده کمی عقب رفت و نفس بریده ای کشید، امپراطور دستش رو روی سرش گذاشت و چشم ها رو بست:
- گورتو از اینجا گم کن...
مرد چند باری تعظیم کرد و ترسیده از اون اتاق بیرون رفت، امپراطور دست هاش رو مشت کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد:
- اون وزیر پیر تا کجا میخواد پیش بره...؟
مشتش رو روی میز کوچکی که جلوش بود کوبید و چشم هاش رو محکم بست، سرش رو بلند کرد و با خشم رو به ندیمه ای که گوشه ی اتاق ایستاده بود گفت:
- پس اون گیسانگ لعنتی کجاست؟ خبرش کن!
..............
" دستش رو جلو برد تا شاخه های درخت بیدی که در آستانه ی ورودی باغ قرار داشت رو کنار بزنه اما با شنیدن صدای نوای سازی که پخش میشد سر جاش متوقف شد، میدونست این ساز متعلق به کیه! اخم هاش رو توی هم کشید و وارد باغ شد، پشت سرش ایستاد و تا میخواست اعتراضی به حضورش کنه با شنیدن قسمتی از سازی که مینواخت سکوت کرد، آروم جلوتر رفت و با فاصله ی زیادی ازش پشت سرش نشست، سوز و غم این نوا روی قلبش نشسته بود و بدون اینکه بفهمه باز هم بغضی توی گلوش گوشه گیر شده بود، نفس بریده ای کشید و چشم هاش رو بست، از اشک ریختن خسته شده بود، از بغضی که همراه همیشگیش بود خسته بود!
با تموم شدن اون قطعه پلک های نم دارش رو باز کرد و لب های خشک شدش رو تر کرد، چونگها دستی به تار های سازش کشید و زمزمه وار گفت:
- نمیدونستم قصر همچین جای زیبایی هم داره...
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و برای اینکه دوباره درگیر خاطراتی که توی این باغ داشت نشه گفت:
- الان میدونی... سرده ... برگرد به اقامتگاهت...
چونگها توجهی به حرف تهیونگ نکرد و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- اولین بارم نیست میام اینجا... چند باری دیدمت... حتما با اون میومدی اینجا... چون هر کسی نمیتونه بی دلیل به آسمون خیره بشه و اشک بریزه!
تهیونگ اخم هاش رو توی هم کشید، دوست نداشت این بحث رو ادامه بده ، نفس سنگین شدش رو بیرون داد، از روی سکویی که روش نشسته بود بلند شد و پشتش رو بهش کرد:
- شب بخیر..."

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now