part 27🧧

3.3K 629 98
                                    

انقدر به ورودی باغ ادریس خیره مونده بود تا شاید خبری از تهیونگ بشه خسته شده بود، توی اون زمان بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داشت اما مثل اینکه زیر قولش زده بود.
از روی صندلی داخل آلاچیق بلند شد، نمیتونست بیشتر از این منتظر بمونه، دلش دیگه طاقت نداشت و میخواست توی قصر دنبالش بگرده اما هنوز قدمی برنداشته بود که تهیونگ جلوش ظاهر شد، نمیدونست به خاطر گله از دیر اومدنش بود یا فشاری که این روز ها تحمل میکرد اما بغض کرده بود. نمیخواست این لحظات رو با گریه خراب کنه، آروم بهش نزدیک شد و با صدای لرزونی گفت:
- دیر کردی!
تهیونگ به چشم های جونگکوک که به راحتی میتونست برق اشک رو از توشون ببینه خیره شد:
- چیزی شده؟
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و کمی جلو تر رفت و زمزمه وار گفت:
- نمیتونی آرومم کنی...؟
تهیونگ که با همین جمله دلش لرزیده بود سریع فاصله ی میونشون رو با آغوشی پر کرد، نمیدونست چه به روزش میگذشت که هر شب انقدر داغون بود! نمیدونست باید چیکار کنه، چطور میتونه این درد رو خاتمه بده. چشم هاش رو بست بدن جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد:
- باهام حرف بزن...
جونگکوک سرش رو روی شونه اش گذاشت بغض توی گلوش رو فرو برد:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم... خیلی سخته! نمیدونم فردا چی میشه... کاش بیرون از این قصر باهم آشنا میشدیم... کاش توی یه دنیای دیگه همدیگرو میدیدیم!
تهیونگ دست هاش رو نوازش وار روی کمرش به حرکت در آورد، کاش میتونست این آرزو هارو برآورده کنه! اما خودش هم از فردای پیشرو خبری نداشت. خودش هم از آینده میترسید، خودش هم نمیدونست آیا فردا شب باز هم میتونه جونگکوک رو اینطور به آغوش بکشه یا نه!
آروم از آغوش جونگکوک فاصله گرفت و به چشم های براقش خیره شد و لبخند تلخی زد، نمیتونست همینطوری ادامه بده. حداقل باید تلاش میکرد تا بعدش حتی از این پشیمون نباشه برای این آزادی اصلا قدمی برنداشته بود:
- حاضری به خاطر این زندگی ای که میگی... از قصر بری...؟ از مقامت دست بکشی؟ حتی از خانوادت؟
جونگکوک که با این حرف ها گیج و ترسیده بود توی سکوت بهش خیره شد، حاضر بود؟ نمیدونست! قطعا بدون فکر این زندگی آروم رو انتخاب میکرد اما میتونست؟ سرش رو پایین انداخت، میتونست همسرش رو اینجا تنها بزاره؟ میتونست بزاره پسرش تا آخر عمر پدرش رو کسی بدونه که یک روز اون رو با بی تفاوتی تنها گذاشت و رفت؟
تهیونگ زیر چونش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد:
- منم خستم... همه ی این سال هایی که نبودی به همین فکر میکردم! به زندگی بیرون از این قصر... حاضری به خاطرش از همه ی داشته هات توی این زندگی دل بکنی یا نه...؟
نفسش رو به سختی بیرون داد و آخرین جمله اش رو هم زمزمه کرد:
- میخوای توی همین قصر بمونی و تا چند وقت دیگه به عنوان امپراطور روی تخت بشینی یا... تا آخر عمرت با من زندگی کنی؟ بیرون از این قصر...
............

طبیب ظرف کوچک سفید رنگ روی میز رو بلند کرد، اون رو نزدیک صورتش برد و محتویات داخلش رو بو کشید و متعجب سر بلند کرد:
- این رو از کجا پیدا کردید؟
وزیراعظم پوزخندی زد و به مرد کنارش نگاه کرد:
- حال امپراطور چطوره؟
طبیب ظرف رو با احتیاط روی میز گذاشت و با ترس به وزیراعظم نگاه کرد:
- خیلی مساعد نیست! روز به روز حالشون بدتر میشه!
وزیر دستش رو جلو برد و ظرف رو دوباره به سمت طبیب برد:
- این رو بریز توی داروشون! اونوقت خوبه خوب میشن!
طبیب بهت زده به وزیراعظم نگاه کرد، لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده! به سختی آب دهانش رو قورت داد:
- شما میدونید این چیه؟
پیرمرد سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و دستی به ریش های سفیدش کشید:
- هر دومون خوب میدونیم! کم کم اون رو به خواب میبره و ...
با پوزخندی روی لب هاش به سمت طبیب برگشت:
- میکشتش!
طبیب آب دهانش رو به سختی قورت داد و زمزمه وار گفت:
- قصد دارید چیکار کنید...؟
وزیراعظم به پشتی صندلیش تکیه داد و در حالی که آینده ی رو به روش رو تصور میکرد لبخند کثیفی به لب هاش نشست:
- کودتا... این خاندان قراره نابود بشه...
طبیب نفس حبس شدش رو بیرون داد:
- همشون...؟
خنده ای کرد و به ظرف روی میز خیره شد:
- همشون!
.........
- منم خستم... همه ی این سال هایی که نبودی به همین فکر میکردم! یه زندگی بیرون از این قصر... حاضری به خاطرش از همه ی داشته هات توی این زندگی دل بکنی یا نه....؟
قلبش لرزیده بود، به خاطر این پیشنهاد وسوسه برانگیزی که حتی فکر کردن بهش هم حس آرامش داشت اما...! واقعا میتونست؟ اون متعلق به خودش نبود! سرش رو پایین انداخت، طبق معمول همون بغض همیشگی به سراغش اومده بود اما بهش بی اعتنایی کرد، بغض و گریه های همیشگیش که هیچ از نفس کشیدن هم خسته شده بود!
تهیونگ با ادامه دار شدن این سکوت ترسید، وقتی میخواست همچین حرفی رو بزنه به اینکه جونگکوک حاضر نباشه تا باهاش بیاد فکر نکرده بود! حالا که فکرش رو میکرد طاقت نداشت تا از زبون اون کلمه ی نه رو قبول کنه. اون دیگه نمیتونست بجنگه و نمیتونست جلوی چیزی رو بگیره و فقط میخواست فرار کنه! اتفاقات تلخ این زندگی قصد تموم شدن نداشت پس باید ازشون فرار میکرد!
دست لرزونش رو جلو برد و زیر چونه ی جونگکوک رو گرفت و سرش رو بلند کرد، چشم هاش! نمیتونست منکر این باشه که عاشق این چشم هاست! وقتی بهشون نگاه میکرد همه چیز رو فراموش میکرد، همه ی درد و غم و تلخی این دنیا رو فراموش میکرد و آرزو میکرد همونجا توی عمق دریای چشم هاش غرق بشه اما اینبار از حس توی چشم هاش میترسید! حرف هاش رو میخوند و همین بدنش رو میلرزوند!
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگین شدش رو بیرون داد:
- نمیخوای...
تلاش هاش بی فایده بود و قطره اشکی لجوجانه روی گونش چکید. میخواست! با همه ی وجودش این رو میخواست اما نمیتونست! گوشه گوشه ی ذهنش به سمت افرادی که میدونست اگه ترکشون کنه بهشن آسیب میزنه فکر میکرد. اونقدر ها هم خودخواه نبود! اونوقت چطور میخواست با عذاب وجدان و این حس گناه کنار بیاد؟
ولی همین الان هم پشیمون بود! کاش کمی خودخواه تر بود و با شنیدن این حرف ها تنها تهیونگ رو بغل میکرد و با خوشحالی میگفت " حاضرم از همه چیزم دست بکشم که تا ابد با تو باشم" اما به جای این حرف ها تنها بغض گلوش رو پر کرده بود.
تهیونگ دستش رو جلو برد و آروم قطره اشکی که گونش رو خیس کرده بود رو پاک کرد. باید بیشتر التماس میکرد؟ چطور باید به این بازی خاتمه میداد؟ چطور نجاتش میداد؟
همه ی مشکلات از خودش سرچشمه میگرفت! اگه خودش از روی زمین محو میشد شاید این بازی رنگ دیگه ای میگرفت. قدمی عقب رفت و لبخند تلخی زد:
- اشکال نداره! نباید این حرفو میزدم... باید دنبال یه راه حل دیگه بگردم!
جونگکوک لبش رو گزید و لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت تا باز اشک هاش مزاحم این خلوت نشن:
- من فقط خستم... همین...! همین که بغلم کنی کافیه...
باز همون لبخند تلخ روی لب هاش نشست، اگه دیگه پیشش نبود تا با بغل کردنش آرومش کنه چقدر اذیت میشد؟ بعد از مدتی فراموش میکرد نه؟ خودش که یکبار این حس نابودی رو تجربه کرده بود! میتونست همین بلا رو هم سر اون بیاره؟ بهش قول داده بود تنهاش نزاره! باید زیر قولش میزد؟ میرفت و تنهاش میذاشت اونوقت شاید این زندگی روال عادی خودش رو طی میکرد! اون تنها نقش یک موجود اضافی رو داشت!
باید میرفت! میدید چقدر عاشقشه، دیده بود طاقت دوریش رو نداره ولی باید میرفت! این تنها راه باقی مونده بود:
- اگه دیگه تهیونگی نباشه که بخواد بغلت کنه چیکار میکنی؟
ترسیده سر بلند کرد و بهش نگاه کرد، حتی شنیدن این چند کلمه هم درد داشت و اصلا نمیخواست تصورش کنه! قدمی جلو رفت و هراسان به دستش چنگ زد، انگار همون لحظه میخواست از‌ پیشش بره و به خاطر همین محکم دستش رو گرفته بود تا مبادا از کنارش تکون بخوره:
- میدونی خودت... فکر کنم بمیرم...
به دست هاشون نگاه کرد، چکار میکرد؟ هیچ کس نمیخواست راه حل رو بهش نشون بده؟ کسی نمیخواست کمکش کنه و بهش بگه چطور میتونه از این هزارتو بیرون بیاد؟ نفسش رو به سختی بیرون داد، با انگشتش آروم پشت دستش رو نوازش داد و سر بلند کرد، لبخندی به لب آورد و قطره اشکی اون رو همراهی کرد، جونگکوک با دیدن چشم های خیس تهیونگ نفسش بند اومد.
فکر نمیکرد دیدن گریه ی کسی انقدر قلبش رو به درد بیاره! نزدیک تر رفت و با دست دیگش صورتش رو نوازش داد و زمرمه کرد:
- چیشده... داری میترسونیم...
چشم هاش رو بست و سرش رو کمی کج کرد و بوسه ای روی دستش کاشت:
- چیزی نشده... منم فقط خستم...
آروم جلوتر رفت و دست هاش رو دور شونه های تهیونگ حلقه کرد، تهیونگ سرش رو روی شونه اش گذاشت و پلک هاش رو بهم فشرد، کاش دنیا همینجا تموم میشد! تنها خواستش همین بود... کاش دنیا همینجا تموم میشد!
جونگکوک آروم شونه هاش رو نوازش داد و زمزمه وار گفت:
- اشکالی نداره اگه خسته شی... من اینجام... بغلت میکنم!
.............
برای فرار از سوز سرد هوا گام های بلندی بر میداشت و سعی میکرد به حرف های مرد کنارش هم گوش بده، ذهنش انقدر مشغول بود که مدام به خودش میومد و میفهمید خیلی وقته اصلا متوجه حرف های اون افسر نیست! با شنیدن سوالی از جانب اون مرد بدون اینکه متوجه حرفش شده باشه تنها سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تند تر قدم برداشت اما لحظه ای با شنیدن اسمش سرجاش متوقف شد، سر بلند کرد و به دو خدمتکاری که با فاصله از اون دو پشت ستونی مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد.
- توام شنیدی نه؟ میگن باهم رابطه دارن!
- من فقط شنیدم اونا شب ها پیش هم میخوابن!
- نه بابا فقط این نیست که اونا چند بار توی حمامم باهم بودن!
- اصلا انگار بانو جانگ رو دوست نداره! تا حالا اونارو باهم دیدی؟
- نه! ولیعهد حتی بچه اش رو هم ندیده!
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، اگه اون میتونست شب ها کنار تهیونگ بخوابه که انقدر بی خوابی نمیکشید! اما این حرف ها... نمیتونست چیزی بگه یا انکارش کنه! خیلی هاش درست بود و ازش خجالت نمیکشید اما میدونست نباید بیشتر از این پخش بشن! باز نمیخواست پخش شدن این شایعات مثل سال ها پیش به جداییشون ختم بشه!
افسر که متوجه این حرف ها شده بود قدمی جلو اومد و با احترام گفت:
- سرورم میخواید بهشون تذکر بدم؟
آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و دوباره شروع به قدم زدن کرد، افسر که کمی متعجب بود و کم کم داشت این شایعه ها باورش میشد با حرف جونگکوک به خودش اومد:
- میریم قصر بانو جانگ!
..........
آروم کمی موهای کوتاه و کم پشت پسرش رو نوازش داد و آهی کشید، همیشه فکر میکرد وقتی مادر بشه تبدیل به خوشبخت ترین زن روی این کره ی خاکی میشه اما الان تنها آرزو میکرد کاش این نوزادی که میون آغوشش بود هیچوقت به دنیا نمیومد! دنیای اون جونگکوک بود اما توی قلبش هیچ جایی نداشت. چقدر دیگه تلاش میکرد؟ ده سال بس نبود؟
بغضش رو به سختی فرو برد و آروم صورت نرم پسرش رو نوازش داد و با صدای لرزونی زمزمه کرد:
- امیدوارم تو رو دوست داشته باشه...
قطره اشکی به آرومی روی گونه اش چکید و پلک هاش رو بست، انگار این دنیا برای اون ساخته نشده بود! براش مهم نبود شاید یک روزی ملکه ی این سرزمین بشه، مهم نبود توی قصر جایی که همه آرزو داشتن توش باشن زندگی میکرد! هیچ کدوم از این ها وقتی شایعه ی رابطه ی همسرش رو با یک مرد دیگه میشنید مهم نبود!
نفسش رو به سختی بیرون داد و با بلند شدن صدای گریه ی یونبین چشم هاش رو باز کرد و کمی پتوی دورش رو کنار زد و دست هاش رو به حرکت در آورد اما انگار اون هم دل پری داشت و قصد نداشت دست از گریه کردن برداره!
- بانوی من! ولیعهد اینجا هستن!
با شنیدن این حرف بهت زده سرش رو بلند کرد و با باز شدن در تازه به خودش اومد و در حالی که با پشت دستش اشک روی صورتش رو پاک میکرد از روی زمین بلند شد و به احترام حضور جونگکوک تعظیمی کرد.
جونگکوک چند قدمی جلو اومد و با دیدن پسرش که صدای گریه اش رو از بیرون هم میشنید نفس بریده ای کشید، کمی به چه یون نزدیک تر شد و زمزمه وار گفت:
- بده من...
چه یون متعجب سرش رو بلند کرد اما طبق دستور اون با احتیاط پسرشون رو به دست های مردونه ی جونگکوک سپرد.
جونگکوک یک دستش رو روی سینه ی کوچک پسرش گذاشت و آروم دستش رو نوازش وار حرکت داد، کمی سرش رو جلو برد و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد و لبخندی زد. هنوز باور نمیشد نوزادی که میون بازوهاش بود پسر خودش بود!
سرش رو عقب آورد و به چهره ی آروم پسرش که دیگه گریه نمیکرد خیره شد، این حس که توی آغوشش آروم شده بود وصف ناپذیر بود. حسی که بهش داشت عجیب بود، قلبش به تپش افتاده بود اما شبیه به عاشقی نبود، شاید اگه قرار بود توی یک کلمه حسش رو بیان کنه این بود که این موجود کوچولو رو دوست داشت...
سرش رو بلند کرد و به چشم های خیس از اشک چه یون خیره شد، باز هم همون احساس گناه به سراغش اومده بود! اون لیاقت این دختر و پدری برای این بچه رو نداشت، میخواست با فکر به حرف های تهیونگ خودش رو آروم کنه اما حتی با یادآوری اسمش هم حس گناهش بیشتر میشد.
چیکار میکرد؟ به این زندگی با همین اوضاع ادامه میداد تا همه ی قصر از رابطه ی اون دو خبردار بشن؟ تا آخر با همین حس گناه زندگی میکرد؟
سرش رو پایین آورد و به پسرش خیره شد، چی میشد اگه چند سال دیگه این حرف ها به گوش پسرش میرسید؟ راجع به پدرش چه فکری میکرد؟
پلک هاش رو بست! باید این رابطه رو تموم میکرد؟ یا شاید هم... این زندگی رو رها میکرد و با تهیونگ میرفت؟ نه اونقدر با گذشت بود که بتونه از تهیونگ دل بکنه و نه اونقدر خودخواه که بتونه همسر و فرزندش رو تنها بزاره!
قدمی جلو گذاشت و یونبین رو دوباره به سمت چه یون گرفت، نفهمیده بود کی توی آغوشش به خواب رفته بود و دوست نداشت اون رو از خودش جدا کنه اما تنها اون رو به دست های مادرش سپرد و قدمی عقب رفت.
سرش رو پایین انداخت و چند باری سعی کرد حرفی رو که میخواد رو به زبون بیاره اما نمیتونست! قلبش بهش اجازه نمیداد ولی باید به این بازی خاتمه میداد! روش رو از چه یون گرفت و به سمت در اتاق قدم برداشت، دستش رو روی در گذاشت و با حس خیس شدن گونه هاش سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست:
- از امروز با یونبین بیا به قصر من زندگی کن...
...........
نظر و ووت نشه فراموش🥺💜

STAR (season 1) | VKOOK Où les histoires vivent. Découvrez maintenant