part 35🧧

3.3K 596 201
                                    

با حس درد وحشتناکی توی سرش اخم هاش رو توی هم کشید اما هر کاری میکرد نمیتونست چشم هاش رو باز کنه، انگار با پارچه ی سفت و محکمی بسته شده بود، سرش رو که تمام مدت روی شونه هاش افتاده بود رو راست کرد و از درد گردن خشک شدش ناله ای کرد، سعی کرد دست هاش رو تکون بده اما انگار اون ها هم بسته بودن، با نوک انگشت هاش پشتی صندلی فلزی ای رو که روش بسته شده بود رو لمس کرد، پاهاش رو کمی روی زمین کشید سعی کرد اون صندلی رو تکون بده اما انگار روی زمین میخکوب شده بود.

نمیدونست چه خبر شده و چیشده که از اینجا سر در آورده، نفس عمیقی کشید اما با حس عطر آشنایی قلبش از تپش افتاد‌. باز هم نفس عمیقی کشید، گاهی اوقات توهم این عطر رو میزد اما اینبار... پاهاش رو بیشتر روی زمین کشید و لب های خشک شدش رو روی هم فشرد، انقدر به جون طناب های دور دستش افتاد که حتی با حس سوزشی که روی مچ دستش احساس کرد متوقف نشد. کم کم داشت به یاد می آورد، اون نامه و اون دو مرد توی باغ...

نفس نفس زنان خودش رو بیشتر روی صندلی تکون داد اما انگار فایده ای نداشت، لب های خشک شدش رو تر کرد، قلبش دیوونه وار به قفسه ی سینش کوبیده میشد و هر لحظه اون عطر رو بهتر از قبل حس میکرد، ناباورانه سرش رو بلند کرد تا شاید بتونه از لای اون پارچه ی لعنتی چیزی ببینه اما حتی نمیتونست پلک هاش رو تکون بده. نفسش رو به سختی بیرون داد و زمزمه وار گفت:

- جونگکوک...؟

سکوت کرد، اون اونجا بود، میدونست اونجاست، میتونست حضورش رو حس کنه، پارچه ی دور چشم هاش کم کم داشت خیس میشد و لب هاش روی هم میلرزیدن، قلبش تحمل این حجم از هیجان رو نداشت و میدونست تا لحظات دیگه دست از تپیدن برمیداره:

- جونگکوک... اینجایی نه...؟ جونگکوکا... اینجایی... جونگکوک تویی...

با شنیدن صدای چیزی شبیه کشیده شدن پایی روی زمین دوباره سرش رو بلند تر کرد و باز هم عاجزانه اسمش رو صدا کرد:

- جونگکوک... خواهش میکنم یه چیزی بگو... کوک... خواهش میکنم...

با حس سایه ی سنگینی بالای سرش باز به جون طناب های پیچیده شده دور بدنش افتاد و سرش رو بیشتر بلند کرد، اشک هاش از لای اون پارچه ی کلفت صورتش رو هم خیس کرده بودن و چونش از شدت بغض میلرزید، میتونست بفهمه، بیست سال عاشقی نکرده بود که حتی نتونه حضور معشوقش رو بفهمه... اون خودش بود، جونگکوک خودش بود... ستاره ی خودش بود:

- جونگکوک... جونگکوکا... این خوابه نه...؟

صدای هق هق هاش توی اون انبار بلند شده بود و مدام نفس عمیق میکشید تا یک دل سیر این عطری که قدر دنیا دلتنگش بود رو بو کنه، انقدر دست هاش رو دور اون طناب پیچیده بود که میتونست گرمای خون رو روی انگشت هاش احساس کنه اما مهم نبود، فقط میخواست شر اون پارچه ای که نمیذاشت ستارش رو ببینه رو از روی چشم هاش کم کنه اما نمیتونست. عاجزانه سرش رو بلندتر کرد:

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now