part 11🧧

4.5K 816 89
                                    

پارچه ی دور دستش رو باز کرد و با اخم های توی هم کشیده به زخمش نگاه کرد، داروی تهیونگ اثر کرده بود و حداقل دیگه نمیسوخت، پارچه رو به طرفی انداخت و دستش هاش رو جلو برد تا با آب برکه ی رو به روش اون ها رو بشوره، با حس خنکی آب لبخندی زد و دست هاش رو از آب پر کرد و کمی از آب رو به صورتش زد، اون برکه و درختای اطراف و کلبه ای که شب قبل رو توش گذرونده بودن به قدری بهش حس آرامش میداد که حتی نمیخواست به برگشتن به قصر فکر کنه.
صدای قدم های تهیونگ رو میشنید که بهش نزدیک میشد، شاید توی ذهنش این بهونه که اونجا غیر از تهیونگ کس دیگه ای نیست و برای همین بود که حضورش رو متوجه شده براش قابل قبول بود ولی اون حتی صدای قدم هاش رو هم میشناخت.
تهیونگ کنارش روی زمین رو به روی برکه نشست، سرش رو برگردوند و به جونگکوک که انگار به عکس خودش توی آب خیره شده بود نگاه کرد:
- کی بیدار شدی؟
جونگکوک بالاخره دست از نگاه کردن به هرجایی جز تهیونگ برداشت و به سمتش برگشت:
- تو از دیشب کجا رفتی؟
با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت، انتظار نداشت جونگکوک فهمیده باشه دیشب از اون کلبه بیرون زده، زبونش رو روی لبش کشید:
- خوابم نمیبرد! یعنی شبا زیاد نمیتونم بخوابم!
جونگکوک کامل به سمتش چرخید، میخواست دلیل بی خوابیش رو بپرسه ولی با دیدنش نا خودآگاه سکوت کرده بود، بی اختیار دستش رو جلو برد و چند تاری از موهای تهیونگ رو که روی سربندش افتاده بود رو کنار زد و لحظه ای با خیره شدن توی چشم های تهیونگ دستش جایی میون زمین و آسمون خشک شد و نفس بریده ای کشید، دیوونه شده بود...؟ چرا اینکارو کرده بود؟ به سختی نگاهش رو از تهیونگ گرفت و تا میخواست دستش رو پایین بیاره تهیونگ سریع مچ دستش رو گرفت، دوباره شوکه بهش نگاه کرد، نه واقعا دیوونه شده بود... قلبش... چرا تند میزد؟ فقط با یک حرکت کوچیک... چرا قلبش باید تند بزنه؟
تهیونگ آروم دست جونگکوک رو پایین آورد و با دست دیگش انگشت هاش رو باز کرد و به زخم دستش نگاه کرد:
- وقتی برگشتیم کلبه دوباره اون پماد رو برات میزنم!
جونگکوک به سختی آب دهانش رو قورت داد و دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید:
- نمیخواد!
تهیونگ که به این لج بازی های جونگکوک عادت داشت توجهی به حرفش نکرد و گفت:
- بعدش هم باید برگردیم قصر!
قصر... حتی با شنیدن اسمش هم حال دلش زیر و رو شده بود! کاش میتونست بهش بگه فقط یکم دیگه اینجا بمونیم... فقط یکم دیگه به صدای این بلبل ها گوش بدیم! فقط یک شب دیگه توی اون کلبه بخوابیم ولی غرورش اون رو وادار کرد تا تنها سرش رو به نشونه ی تائید تکون بده، سرش رو برگردوند و باز به آب زلال رو به روش خیره شد، فقط باید یکم دیگه تحمل میکرد، تا وقتی که تهیونگ به عنوان ولیعهد انتخاب شه! اونوقت میتونست بره... بره و باز دنبال همچین آرامشی بگرده...
خسته از این افکار از روی زمین بلند شد و با بلند شدنش تهیونگ هم کنارش ایستاد:
- حتما قصر کلی بهم ریخته! فکر کنم باید سریع تر برگردیم!
کلافه از شنیدن این حرف ها که اصلا اهمیتی بهشون نمیداد قدمی به عقب برداشت و سرش رو باز به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره قدمی عقب رفت اما با لیز خوردن و خالی شدن سنگ های زیر پاش ناخواسته تعادلش رو از دست داد و چند ثانیه ی بعد تنها چیزی که حس میکرد سرمای آب و تاریکی مطلق اطرافش بود.
" دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و با اخم روی پل سنگی قدم گذاشت:
- دیگه باهام حرف نزن!
تهیونگ با دیدن دلخوری جونگکوک سریع به سمتش قدم برداشت، دوباره دستش رو گرفت و جونگکوک رو به سمت خودش برگردود:
- چرا قهر کردی باز!
جونگکوک باز با حرص دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید:
- برو با همون ستارت حرف بزن!
تهیونگ لب هاش رو روی هم فشرد و قدمی که جونگکوک ازش دور شده بود رو به سمتش برداشت:
- ولی میخوام با تو حرف بزنم!
جونگکوک با حرص دست هاش رو مشت کرد و باز به عقب رفت:
- ولی تو از صبح داری راجع به ستارت حرف میزنی!
تهیونگ نگاهی به پشت پای جونگکوک که به لبه ی پرتگاه پل رسیده بود انداخت و نفس بریده ای کشید:
- خب...
جونگکوک از حرص اینکه تهیونگ حتی به چشم هاش هم نگاه نمیکرد به نفس نفس افتاده بود و با عصبانیت روش رو ازش گرفت و میخواست دوباره به راهش ادامه بده که یکدفعه زیرپاش خالی شد و قبل از اینکه حتی بتونه نفسش رو توی سینش حبس کنه توی آب افتاد.
شوکه و ترسیده چشم هاش رو محکم بسته بود و از هول و ترس تمام فنون شناکردن رو فراموش کرده بود و فقط توی آب دست و پا میزد که با حس حلقه شدن دست هایی دور شونه هاش هراسان چشم هاش رو باز کرد و با دیدن تهیونگ که محکم تکونش میداد تا به خودش بیاد دست از تقلا کردن زیر آب برداشت و تنها بهش خیره شد، تهیونگ یک دستش رو به سمت کمر جونگکوک برد و بدنش رو به خودش نزدیک تر کرد، آروم آب های اطرافش رو کنار زد و بالاخره هردوشون به سطح اب رسیدن.
جونگکوک سرفه کنان دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و خودش رو بالا کشید و تهیونگ هم دست هاش رو دور کمر جونگکوک محکم تر کرد و نفس نفس زنان گفت:
- ستاره ی من شنا بلد بود!
جونگکوک با شنیدن دوباره ی اسم ستاره میخواست از آغوش تهیونگ بیرون بیاد که تهیونگ حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد:
- خوبی...؟
جونگکوک توجهی به حرف تهیونگ نکرد و سرش رو پایین انداخت، باز دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بدون اینکه دست خودش باشه بغضی که تنها چند ثانیه بود گوشه ی گلوش نشسته بود چونه هاش رو لرزوند، تهیونگ سرش رو کمی خم کرد و با دیدن چونه ی لرزونش، جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد:
- داری گریه میکنی؟
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تهیونگ یک دستش رو بلند کرد و زیر چونش رو گرفت، سرش رو بالا آورد و به پلک های خیسش خیره شد:
- برای چی...؟
جونگکوک که دیگه نمیتونست حرف هاش رو توی سینش نگه داره و هر لحظه گریه هاش بیشتر میشد گفت:
- چون تو دست منو میگیری ولی از ستارت حرف میزنی... چون منو بغل میکنی ولی فقط به ستارت فکر میکنی... چون منو میبوسی ولی میگی عاشق ستارتی... چون من فقط تو رو دوست دارم ولی تو یه عوضی ای!
تهیونگ لبخندی زد و اشک های روی گونه اش رو پاک کرد، سرش رو جلو برد و لب های لرزون جونگکوک رو بوسید:
- احمق ستاره ی من تویی...》
تهیونگ بدن بی جون جونگکوک رو روی زمین گذاشت و هراسان به قفسه ی سینه اش که بالا و پایین نمیرفت نگاه کرد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و شونه های جونگکوک رو گرفت و محکم تکونش داد:
- جونگکوک...؟ هی خواهش میکنم... جونگکوک...
موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و عاجزانه بهش نگاه کرد، برکه که عمق زیادی نداشت! حتی نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده و تا به خودش اومده بود جونگکوک رو داخل آب دید اما نه تکون میخورد و نه نفس میکشید!
نفسش رو به سختی بیرون داد و مشتش رو چند باری به قفسه ی سینه اش کوبید:
- جونگکوک صدامو میشنوی...؟ جونگکوکا... بیدار شو....
با هجوم یکباره ی آب به سمت دهانش چشم هاش رو باز کرد و سرفه کنان نیم خیز شد و آب هایی که توی گلوش جمع شده بودن رو بالا آورد. تهیونگ که لحظه ای مثل مسخ شده ها بی حرکت به جونگکوک نگاه میکرد تنها چشم هاش رو بست و نفس آسوده ای کشید... لحظه ای با حس اینکه نکنه جونگکوک دوباره چشم هاش رو باز نکنه قلبش از کار افتاده بود...
با شنیدن سرفه های جونگکوک به خودش اومد و آروم دستش رو روی پشتش کشید و با چشم های نگرانش به صورت رنگ پریدش نگاه کرد:
- خوبی....؟ چیشد یک دفعه...؟
جونگکوک نفس نفس زنان دوباره روی زمین دراز کشید و به آسمون نگاه کرد، هنوز نفسش بالا نیومده بود ولی دلیلش خفگی چند لحظه پیشش نبود... دلیلش خاطره ی گنگی بود که به یکباره به ذهنش هجوم آورده بود...
میلرزید ولی به خاطر سرمای آب نبود... به خاطر یادآوری حرف هایی بود که توی ذهنش میپیچید! اون دیوونه شده بود یا اون بخشی از خاطراتی بود که فراموش کرده بود...؟
اون واقعا خودش بود...؟ اون... اون کسی که اونقدر عاشقش بود....
سرش رو به سمت تهیونگ کج کرد و به چشم های نگرانی که بهش دوخته شده بود نگاه کرد، اینجا چه خبر بود... اون... چه رابطه ای با تهیونگ داشت....؟
..........
کاسه ی سوپ رو برداشت و آروم با قاشقی محتویات داخلش رو هم زد تا کمی سرد بشه، بعد از اینکه به کلبه برگشته بودن بارون گرفته بود و تا اون لحظه که دیگه نزدیک های غروب بود جونگکوک پتویی دور خودش پیچیده و گوشه ی اتاق نشسته بود، نه حرف میزد و نه بهش نگاه میکرد! آهی کشید و قاشقی از سوپ رو به سمت لب های جونگکوک برد:
- بخورش... تب داری‌... حالتو خوب میکنه...
ولی باز هم هیچ عکس العملی نشون نداد، کلافه قاشق رو داخل ظرف گذاشت و دستش رو جلو برد تا شدت تبش رو اندازه بگیره که با برخورد دستش با پوست داغش، جونگکوک به یکباره لرزید و بالاخره نگاهش رو به سمتش برگردوند و بهش خیره شد، لمس کردن و خیره شدن بهش که هیچ... اون امروز حتی با شنیدن صداش هم حالش بهم میریخت!
قلبش از کوبیده شدن به ققسه ی سینش خسته نشده بود؟ چرا باز هم توی دلش یک آشوب دیگه ای به پا شده بود؟ نگاهش رو از تهیونگ گرفت و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید، چشم هاش رو میبست دوباره همون صحنه جلوی چشم هاش تداعی میشد و وقتی به تهیونگ نگاه میکرد حالش طور دیگه ای زیر و رو میشد...
آره... اون دیوونه شده بود! دیوونه بود که همچین صحنه ای دیده بود! نمیتونست باور کنه اون بخشی از گذشتش بود! اون حرف ها اگه واقعی بودن... اونا فقط دوتا نوجوون بودن و امکان نداشت همچین رابطه ای داشته باشن، اون چرا باید به یک پسر... ابراز علاقه میکرد...؟
با یادآوری دوباره ی اون جملات چشم هاش رو محکم بست و پتو رو بیشتر دور خودش کشید، نه حتما اشتباه کرده بود! هیچ دلیلی نداشت که اون و تهیونگ...
باز هم نفسش رو حبس کرد! اگه اون خاطراتش بود کاش همه ی اونهارو به یاد می آورد و حداقل درست و غلط بودنش رو تشخیص میداد...
تهیونگ که با دیدن این حالت جونگکوک بیشتر نگران شده بود کاسه ی سوپ رو طرفی گذاشت:
- چیشده...؟ چرا حرف نمیزنی...؟ همش به خاطر اینه که افتادی تو برکه؟ هووم؟ نکنه از این به بعد از آبم بخوای بترسی.‌.؟
جونگکوک که با شنیدن صدای تهیونگ و سوالات مکررش نفسش بند اومده بود لبش رو گزید، چشم هاش رو باز کرد و به سمت تهیونگ برگشت، این همون تهیونگ بود؟ همون تهیونگی که توی اون رویا دیده بود؟ اگه اون رویا واقعیت داشت... یعنی تهیونگ هنوز دوستش داشت...؟ نه... مسخره بود!
نگاهش رو باز هم ازش گرفت، چرا از خودش نمیپرسید؟ با اینکه اون هیچوقت جواب سوالاتش رو نمیداد.... ولی باید میپرسید نه؟ به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و باز به سمتش برگشت، واقعا باید می پرسید؟ ولی اگه نمی پرسید دیوونه میشد! آب دهانش رو به سختی قورت داد و زمزمه وار گفت:
- من و تو...
اما انگار کلمات یاریش نمیکردن! اگه واقعیت نداشت چی؟ تهیونگ پیش خودش چه فکری از این سوال میکرد؟ اگه اشتباه بود باز هم میتونست توی چشم هاش نگاه کنه؟
تهیونگ که تمام مدت منتظر ادامه ی حرف جونگکوک بود همونطور بهش چشم دوخت، از چشم هاش میفهمید که میخواد حرفی رو بهش بزنه ولی تا الان تردید میکرد...
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و پشیمون از زدن حرفش لبش رو گزید و حرف دیگه ای رو به زبون آورد:
- من شنا بلد بودم... ولی...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- بار اولت نیست... وقتی شوکه بشی... نمیتونی کاری کنی!
جونگکوک با شنیدن این حرف به یکباره یخ بست و مات و مبهوت به تهیونگ نگاه کرد و به سختی گفت:
- چ..چطور‌‌‌...؟
تهیونگ دوباره ظرف سوپ رو برداشت و درحالی که به محتویات داخلش خیره شده بود خاطرات محو خاکستری گذشته رو به یادآورد و اخم هاش رو توی هم کشید:
- قبلا هم...نزدیک بود غرق بشی... باز هم من نجاتت دادم!
جونگکوک هاج و واج از شنیدن حرفی که تهیونگ زده بود بهش نگاه میکرد! پس همش واقعی بود... اون و تهیونگ... واقعا... باهم رابطه داشتن! اون تهیونگ رو دوست داشت... اون ستاره ای که تهیونگ ازش حرف میزد... خودش بود...!
نه نفس میکشید و نه قلبش تلاشی برای تپیدن میکرد! شوکه بود، پس این گذشته ای که تهیونگ ازش دم نمیزد این بود...؟ تهیونگ توی این چند سال هنوز دوستش داشت؟ نه... اونا بچه بودن! اون توی اون سن و سال که چیزی از عاشقی سرش نمیشد! حالا که فکرش رو میکرد چقدر خوب بود که تهیونگ فکر میکرد اون چیزی نمیدونه! اگه اون این خاطرات رو فراموش نمیکرد چطور میخواست باهاش رو به رو بشه؟
تهیونگ که باز هم با سکوت جونگکوک مواجه شده بود آهی کشید و ظرف سوپ رو به سمتش گرفت:
- خب الان... برای جبران اون دوباری که نجاتت دادم این سوپ رو بخور!
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و به کاسه ی سوپ خیره شد، نمیدونست چطور میخواد این چند روز باقی مونده رو سر کنه و توی اون لحظه بیشتر از قبل منتظر این بود که توی اون مراسم تهیونگ به عنوان ولیعهد انتخاب بشه و اون از قصر بره...
دست هاش رو جلو برد و کاسه رو از دست تهیونگ گرفت و زیر لب تشکری کرد، قاشق رو بدست گرفت اما هیچ اقدامی برای خوردن اون سوپ نکرد و باز هم فکر گذشته و آیندش به سراغش اومد...
.............
اونشب هوا از همیشه تاریک تر بود، آخرای تابستون بود و کم کم هوا سرد تر میشد و ابرهای بارونی هم به ماه اجازه ی تابیدن نمیدادند، بالاخره رو به روی دروازه ی بزرگ قصر ایستادند، نمیدونست چه چیزی انتظارشون رو میکشه ولی مطمئن بود توی این چند روز قصر بهم ریخته! اون دو تنها آینده ی این کشور بودند و غیب شدن هردوشون حتما ترس بدی رو به جونشون انداخته بود، هردو سکوت کرده بودند و این سکوت توی طول راه هم حتی لحظه ای هم شکسته نشده بود... اون اسب بیچاره تنها به دنبال افسارش کشیده میشد و ذهن آشفته ی جونگکوک هم از شوک تمام اتفاقات این روزها به سکوت رو آورده بود! مغزش از کار افتاده بود و این اتفاقات انقدر سریع افتاده بود که فکر میکرد همشون تنها یک خواب بودند.
نگهبان های شبانه ی دروازه ی قصر با دیدن اون دو که به دروازه نزدیک میشدند نگاهی به هم انداختند و یکی از اون ها مشعلی رو به دست گرفت و از روی احتیاط دست دیگش رو روی شمشیر غلاف شدش گذاشت و به سمتشون قدم برداشت و تا میخواست اعتراضی به حضورشون کنه با دیدن چهره های اون دو هول کرده سریع به سمت نگهبان دیگه برگشت:
- شاهزاده کیم و شاهزاده جئون هستن! سریع دروازه رو باز کن و برو خبر بده!
جونگکوک چشم هاش رو روی هم بست، میدونست اگه پاش رو از اون دروازه رد کنه با کلی سوال مواجه میشه و توی اون لحظات تنها به اتاق اقامتگاهش لازم داشت تا افکار بهم ریخته ی ذهنش رو سر و سامون بده...
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به آسمون بی ستاره ی بالای سرش خیره شد:
- میتونی همه چیزو بگی... اینکه چرا این بلا سرمون اومد..‌. و کار کی بود...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو بیشتر به هم فشرد! کاش هیچوقت برنمیگشتند... به سکوت اتاق کوچیک اون خونه ی روستایی نیاز داشت! چیکار میکرد؟ میرفت و میگفت همه ی این ها به خاطر وزیر اعظم بود و تهیونگ هم از همه ی این ها خبر داشت؟
تهیونگ افسار اسب رو میون مشتش فشرد و آخرین جملاتی که برای این نقشه ی چند روزش آماده کرده بود رو به زبون آورد:
- حتی اگه حرفاتو باور نکردن... خودم شهادت میدم!
بالاخره چشم هاش رو باز کرد، واقعا حاضر بود این فداکاری رو در حقش انجام بده؟ این حرف ها... چرا دلش رو میلرزوند؟ تهیونگ هم این چند روز خودش رو قربانی اون کرده بود...اون میدونست اگه واقعا این کارو کنه خودش هم مقصر شناخته میشه؟ نفس بریده ای کشید و باز سکوت کرد، توی اون لحظات سکوت رو به همه چیز ترجیح میداد... سرش رو برگردوند و توی تاریکی شب به چشم های روشن تهیونگ خیره شد، تهیونگ رو به روش که همون تهیونگ ده سال پیش نبود...بود...؟ برای چی اینکار هارو در حقش میکرد؟ اون که... هنوز دوستش نداشت...! داشت...؟
حتی با فکرش هم به خودش لرزید، نگاهش رو ازش گرفت و باز بدون اینکه چیزی بگه به سمت دروازه حرکت کرد، تهیونگ واقعا لیاقت این حکومت رو داشت... ولی خودش چی؟ با هرچیز کوچیکی خودش رو میباخت و تا مدت ها نمیتونست از فکرش بیرون بیاد... اون فقط یک بزدل بود! واقعا اگه خودش جای تهیونگ بود میتونست این حرف رو بزنه؟ میتونست این فداکاری رو انجام بده؟
با ورودشون به قصر تازه متوجه آشوب داخل قصر شدند، دور تا دور قصر پر بود از نگهبان های گشت شبانه، نفس بریده ای کشید میدونست این ها تازه اولشه...
افسرنگهبانی ای که با سرباز های زیادی به سمتشون میومد با دیدنشون انگار که بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده باشه نفس آسوده ای کشید و تعظیمی کرد:
- سرورم ... ما کل چوسان رو دنبالتون گشتیم...چه بلایی سرتون اومد...
جونگکوک آهی کشید و نگاهی به تهیونگ انداخت، الان باید جواب میداد... باید میگفت که به دست افراد وزیر اعظم بهش سوقصد شده بود و یا میگفت هیچی از این اتفاقات نمیدونه... سرش رو پایین انداخت و سعی کرد کمی تمرکز کنه اما با شنیدن صدای تهیونگ هراسان سرش رو بلند کرد:
- مارو گروگان گرفته بودن...
افسر شوکه به تهیونگ نگاه کرد و با نگرانی قدمی جلو اومد:
- گروگان؟خدای من... آسیبی دیدید؟ تونستید تشخیصشون بدید...؟ چطور  نجات پیدا کردید؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- اونا... اون افراد...
جونگکوک ترسیده از شنیدن این حرف بدون اینکه بخواد باز فکری کنه میون حرف تهیونگ پرید:
- راهزن... راهزن بودن... تعدادشون زیاد نبود... برای همین تونستیم فرار کنیم! خیلی از قصر دور شده بودیم... برای همین طول کشید تا بتونیم برگردیم... اتفاق... اتفاقیم برامون نیفتاد...
تهیونگ با شنیدن این حرف دست از نفس کشیدن برداشت، مگه همین رو نمیخواست؟ مگه فقط نمیخواست اعتماد جونگکوک رو جلب کنه؟ پس چرا ته دلش به درد اومده بود؟ هرچقدر هم به خودش میگفت این ها همه به خاطر نجات دادن جونش بود باز هم دلش آروم نمیگرفت، جونگکوک تمام این فداکاری هارو در ازای اعتماد دروغینی که به دست آورده بود انجام میداد....
افسر سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- حتما خیلی خسته اید... همین که هردوی شما صحیح و سالمید کافیه... فعلا استراحت کنید تا بعدا باقی اطلاعات رو ازتون بپرسیم...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و سرش رو پایین انداخت، نمیدونست کار درست رو انجام داده یا نه، فقط میدونست اگه اجازه میداد تهیونگ حرفش رو ادامه بده نمیتونست با عذاب وجدانش کنار بیاد.
افسر انگار که تازه یادآور چیزی شده بود کمی جلو اومد:
- قصر خیلی بهم ریخته...با ناپدید شدن شما تمام نماینده هایی که از ایالات مختلف برای سالگرد تاج گذاری اومده بودند برگشتند و یعنی... مراسم بهم خورده! و عالیجناب هم با شوک این اتفاقات در بستر بیمارین...
انتظار آشوب رو میکشیدن اما این اتفاقات بیشتر از تصوراتشون بود! مراسم بهم خورده بود!! پس باز هم باید برای تعیین جانشین منتظر میموند، تمام طول راه به این فکر میکرد که بعد از تموم این اتفاقات از این قصر بیرون بیاد... اما انگار این داستان قصد تموم شدن نداشت، افسر با دیدن سکوت و چهره های خسته ی اون دو چند قدمی به عقب برداشت:
- به افرادم میگم تا اقامتگاهتون همراهیتون کنن... خوب استراحت کنید...
جونگکوک که واقعا به شنیدن این جمله نیاز داشت نفس آسوده ای کشید و بدون اینکه باز به تهیونگ نگاهی بیاندازه چند قدمی به جلو برداشت که با دیدن چه یون که به سمتش میومد متوقف شد، لحظه ای توی دلش به خودش لعنت فرستاد! حتما این چند روز اون از نگرانی خواب و خوراک نداشت ولی خودش حتی توی این روز ها به فکرش هم نیفتاده بود...
چه یون با رسیدن به جونگکوک با چشم های خیس از اشکش بهش چشم دوخت، فقط خدا میدونست این چند روز چی کشیده بود! نمیدونست اگه بلایی سر جونگکوک بیاد باید تنهایی توی اون قصر چکار کنه! بدون اینکه دست خودش باشه قدم باقی مونده رو هم طی کرد و دست هاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و سرش رو به سینه اش فشرد.
جونگکوک آروم دست هاش رو بالا آورد و شونه های لرزونش رو گرفت، اون باردار بود... خودش داشت پدر میشد... اما همه ی این الفاظ براش غریب بود! اون همه ی دنیا ی چه یون بود ولی چه یون چه جایگاهی توی دنیای خودش داشت...؟
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و آروم شونه های چه یون رو عقب کشید و به صورت غرق در اشکش خیره شد، با ناراحتی دستش رو جلو برد و اشک هاش رو پاک کرد، چه یون لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و با صدای لرزونی گفت:
- سرورم... داشتم از نگرانی میمردم... اگه... اگه بلایی سرتون میومد...
جونگکوک چشم هاش رو بست، حس عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد و نگاه کردن توی چشم هاش رو براش سخت تر میکرد، به سختی نفس بریده ای کشید و دست چه یون رو گرفت و به دنبال خودش کشید و به سمت اقامتگاهشون قدم برداشت و بدون اینکه بدونه برای آروم کردن چه کسی این حرف ها رو به زبون میارورد گفت:
- همش تموم شد... همش... تموم شد...
تهیونگ با دور شدن اون دو بالاخره نفس حبس شدش رو بیرون داد، مگه تمام این سال ها سعی نکرده بود ازش متنفر شه... پس چرا با دیدن این صحنه قلبش فشرده شده بود؟ مگه فراموشش نکرده بود؟ چرا با وجود اینکه فکر میکرد ازش کینه به دل گرفته هنوز با کوچک ترین آسیبی که میدید اون هم درد میکشید؟ چرا وقتی میدید دیگه همون جونگکوکی نیست که یک روزی تمام نگاه و لمس هاش متعلق به خودش بود قلبش میلرزید...؟
سرش رو پایین انداخت و آه پردردی کشید... ده سال گذشته بود...این مدت از اون دو، دو فرد متفاوت ساخته بود... همه ی اون حس ها فراموش شده بود... این ده سال تمام خاطراتشون رو توی گوری دفن کرده بود....
..........

STAR (season 1) | VKOOK Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang