part 2🧧

6.3K 1K 74
                                    

شمشیرش رو توی دستش حرکت داد و نگاهی به خواهرش که هنوز همونجا بود انداخت، آهی کشید و شمشیرش رو غلاف  کرد و به سمتش برگشت: - سونگهی! تو نباید اینجا باشی!
سونگهی ناراحت شده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- اورابونی*... دوست دارم پیش تو باشم!

(اورابونی: در قدیم دختر ها از لفظ اورابونی برای صدا کردن برادر بزرگترشون استفاده میکردند.)

جونگکوک چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و در آخر برای اینکه آسیبی به خواهرش نزنه به جای شمشیر برّندش شمشیر چوبی ای برداشت و به تمریناتش ادامه داد، سونگهی که یک ساعتی بود به تمرینات برادرش که سال ها از آخرین ملاقاتشون میگذشت نگاه میکرد هنوز هم خسته نشده بود و باز هم همونطور اون رو تشویق میکرد.
سونگهی لحظه ای سرش رو برگردوند و با دیدن شاهزاده کیم که انگار تازه برای تمرین به اونجا اومده بود اخمی کرد و دوباره به سمت جونگکوک برگشت:
- اورابونی...! تو چیزی از شاهزاده کیم یادت نیست؟
جونگکوک با شنیدن این حرف دست از تمریناتش برداشت و بهش نگاه کرد:
- باید یادم باشه...؟
سونگهی آهی کشید و دوباره نگاهی بهش انداخت:
- شما و شاهزاده کیم باهم بزرگ شدید... تا قبل از اینکه شما از قصر برید خیلی باهم دوست بودید... فکر نمیکردم ایشون رو هم فراموش کنید!
جونگکوک که از شنیدن این حرف شوکه شده بود متعجب به تهیونگ که بی توجه به اون دو مشغول تیراندازی بود انداخت، یعنی هم رو میشناختن؟ حتی فکرش رو هم نمیکرد! سونگهی اخمی کرد و دامنش رو میون مشتش فشرد:
- اما اورابونی.... اون خیلی وحشت ناکه... اگه اون شاه چوسان بشه همرو میکشه! شما حتما باید ولیعهد بشید... نباید کس دیگه ای جای ولیعهد سابق رو بگیره!
سونگهی که با یاد برادرش بغض کرده بود و پلک هاش خیس شده بود به جونگکوک چشم دوخت:
- اورابونی... نباید بزارید کسی جز شما جای پدر بشینه... اون... انگار که از سنگ ساخته شده... همه ی قصر فکر میکنن اون شیطانه...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، پس چطور با کسی که اینطوری ازش تعریف میکرد دوست بوده؟ گیج شده بود و با این حرف هایی که شنیده بود سردرد گرفته بود! شمشیر چوبیش رو سر جاش گذاشت و لحظه ای چشم هاش رو بست:
- خیلی خب... تو برگرد به اقامتگاهت... منم خسته شدم... دیگه میخوام برگردم!
سونگهی آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و پشتش رو به جونگکوک کرد و به سمت اقامتگاهش قدم برداشت که وقتی به نزدیکی های مسیری که تهیونگ مشغول تیراندازی بود رسید با دیدن کمان کشیده شدش متوقف شد تا تیرش رو پرتات کنه و بعد از اونجا رد بشه اما تهیونگ با دیدنش کمانش رو پایین آورد و منتظر موند تا از اونجا بگذره، سونگهی که کمی متعجب شده بود چند ثانیه ای به تهیونگ نگاه کرد و در آخر تعظیمی کرد و از اونجا رد شد اما با یادآوری پیام مادرش که قرار بود به جونگکوک بگه لعنتی به خودش فرستاد و بدون اینکه حواسش به کمان کشیده شده ی تهیونگ باشه دوباره برگشت:
- اورابونی...
اما با گذشتن تیری از جلوی چشم هاش ترسیده جیغی کشید و چشم هاش رو محکم بست و روی زمین نشست، جونگکوک که با دیدن این صحنه نفسش رو توی سینش حبس کرده بود ترسیده به سمت خواهرش دوید و جلوی پاش زانو زد:
- حالت خوبه...؟ آسیبی دیدی..؟
سونگهی که از شدت ترس دست هاش رو مشت کرده بود نفس نفس زنان چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بلند کرد و به چشم های نگران جونگکوک خیره شد و آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، جونگکوک عصبی سرش رو بلند کرد و به تهیونگ که با چشم هایی تهی از هر احساسی به اون ها نگاه میکرد خیره شد:
- حداقل باید یه معذرت خواهی بکنی!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و قدمی جلو اومد:
- من معذرت خواهی کنم؟ اینطور نیست که اون بی ملاحضگی کرده باشه؟
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- یعنی میخوای بگی که ندیدیش؟
تهیونگ خنده ای کرد و کمانش رو توی دستش چرخوند و تیری که به درختی برخورد کرده بود رو نشون داد:
- چون دیدمش تیر به اونجا خورد...!
با دستش به صفحه ی هدف تیراندازیش اشاره کرد:
- وگرنه مثل همه ی اونا باز جاشون وسط اون صفحه بود!
جونگکوک قدمی جلو گذاشت تا باز هم حرفی بزنه که سونگهی سریع از روی زمین بلند شد و جلوی جونگکوک رو گرفت و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد تا بیشتر از این، این دعوا رو ادامه نده و بعد به سمت تهیونگ برگشت و تعظیمی کرد و گفت:
- منو ببخشید...باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از اون دو گرفت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه دستش رو به سمت تیر هاش برد و تیر دیگه ای رو بیرون کشید و میون کمانش گذاشت.
جونگکوک با حرص نگاهش رو از تهیونگ گرفت و نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه و به خواهرش نگاه کرد:
- برو اقامتگاهت... منم باید برم جایی...!
سونگهی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و جونگکوک مسیرش رو کج کرد و از اونجا دور شد.
..............
نگاهی به اطرافش انداخت و دست هاش رو روی لبه ی دیوار گذاشت و خودش رو بالا کشید و توی یک حرکت از روی دیوار پرید و وارد قصر شد اما با برخورد پاش به سنگی لبش رو گزید تا صدای ناله اش بلند نشه، سرش رو خم کرد و نگاهی به پاش انداخت، توی اون تاریکی چیزی نمیدید اما درد وحشت ناکی توی مچ پاش پیچیده بود، به سختی به دیوار تکیه داد تا از روی زمین بلند شه اما با ظاهر شدن کسی رو به روش نفسش رو توی سینش حبس کرد و آب دهانش رو به سختی قورت داد، فرد رو به روش روی زمین زانو زد و با دیدن جونگکوک پوزخندی زد:
- مثل اینکه هنوز با قوانین قصر آشنا نشدی...!
جونگکوک نفسش رو به سختی بیرون داد، چرا از بین این همه آدم داخل قصر باید کیم تهیونگ مقابلش ظاهر میشد؟ تهیونگ در حالی که پوزخندش پررنگ تر میشد گفت:
- فکر کنم برای دربار جالب باشه کسی که قراره برای عنوان ولیعهد بودن بجنگه انقدر راحت قوانین رو زیر پا میزاره و شبانه با لباسی شبیه دزدا بیرون میره!
تهیونگ دستش رو زیر چونش گذاشت و به قیافه ی به نظر ترسیده ی جونگکوک خیره شد:
- همینجا میتونم بی کفایتیت رو نشون بدم و همه چیزو به نفع خودم برگردونم!
جونگکوک لحظه ای چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- من فقط یک ساعت بیرون بودم!
تهیونگ خنده ای کرد و از روی زمین بلند شد و مچ دست جونگکوک رو گرفت:
- چه یک ساعت چه تمام شب... به هر حال قانونه! البته من مامور اجرای احکام و قوانین نیستم ولی میتونم ببرمت پیشش!
مچ دست جونگکوک رو گرفت و کمی دنبال خودش کشید اما جونگکوک با بیشتر شدن درد زخم پاش ناله ای کرد و دستش رو کمی کشید و چهره اش رو کمی از درد به خودش جمع کرد، تهیونگ متعجب سرش رو برگردوند و به جونگکوک که مچ پاش رو گرفته بود نگاه کرد، جونگکوک نفس بریده ای کشید و به تهیونگ نگاه کرد:
- هی... یعنی میخوای بگی تو هیچ کدوم از قوانینو زیر پا نمیزاری؟
تهیونگ سرش رو کمی خم کرد و گفت:
- اگرم زیر پا بزارم! لو نمیرم!
جونگکوک که هنوز از درد پاش نفسش بالا نمیومد چشم هاش رو لحظه ای بست و ناله ای کرد و تا میخواست حرفی بزنه صدای قدم های کسی رو شنید:
- کی اونجاست...؟
جونگکوک با شنیدن این صدا که احتمالا برای سرباز های نگهبانی بود ترسیده به دست تهیونگ که به سمت نگهبان برگشته بود چنگ زد، تهیونگ با حس دست جونگکوک که دستش رو محکم گرفت بود به سمتش برگشت و به چشم های نگرانش خیره شد، آهی کشید و دستش رو از دست جونگکوک بیرون کشید و به سمت سرباز که با دیدن تهیونگ جا خورده بود برگشت، سرباز سریع تعظمی کرد:
- شمایید سرورم...؟ چیزی شده...؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- برای هوا خوردن باید چیزی بشه؟
سرباز سریع سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و باز هم تعظیمی کرد:
- نه سرورم... فکر کردم مشکلی پیش اومده!
تهیونگ کمی جلوتر اومد تا سرباز دیدی به جونگکوک نداشته باشه:
- یه خرگوش زشت اینجا بود... که فکر کنم با سر و صداهای تو ترسید و رفت! حالام اگه مطمئن شدی هوا خوری من عجیب نیست میتونی بری!
سرباز سریع سری به نشونه ی تعظیم پایین آورد:
- منو ببخشید سرورم!
تهیونگ با رفتن سرباز به سمت جونگکوک که متعجب بهش نگاه میکرد برگشت، خودش هم نمیدونست چرا این کار رو کرده بود، جونگکوک به سختی از روی زمین بلند شد و تا قدمی برداشت با پخش شدن درد توی مچ پاش تعادلش رو از دست داد و تا نزدیک بود دوباره روی زمین بیفته تهیونگ دستش رو جلو برد و زیر بازوی جونگکوک رو گرفت، جونگکوک اینبار شوکه تر از قبل سرش رو بلند کرد و به چشم های تهیونگ نگاه کرد، واقعا این همون فردی بود که همه ی قصر ازش صحبت میکردن؟ اون ها اشتباه میکردن یا اون بود که نباید از این رفتار هاش چیزی رو قضاوت میکرد؟ نفس بریده ای کشید و گفت:
- خب... چرا این خرگوش زشتو لو ندادی...؟
تهیونگ اشاره ای به پای جونگکوک کرد و محکم تر بازوش رو گرفت:
- چون این خرگوش زشت زخمی بود!
جونگکوک گیج بهش نگاه کرد، با اون تعریف هایی که ازش شنیده بود فکر نمیکرد بخواد رحمی هم از خودش نشون بده، جونگکوک تا میخواست بازوش رو از دست تهیونگ بیرون بکشه تهیونگ دستش رو گرفت و دور شونه اش انداخت، بهت زده بهش نگاه کرد و تهیونگ دستش رو روی کمرش گذاشت و آهسته آهسته شروع به قدم زدن کرد، جونگکوک انقدر شوکه بود که حتی حرفی نمیتونست به زبون بیاره و تنها با چشم های متعجبش بهش نگاه میکرد، تهیونگ آهی کشید و به سمتش برگشت:
- فکر کنم اینجور مواقع تشکر میکنن!
جونگکوک که از شوک کار های تهیونگ چیزی نفهمیده بود گفت:
- چی....؟
تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و اشاره ای به رو به روش کرد:
- اینجا پله ست...!
جونگکوک نگاهی به رو به روش انداخت و با محکم تر شدن حلقه ی دست تهیونگ دور کمرش نفسش رو توی سینش حبس کرد و با کمکش از پله ها پایین اومد و باز به سمتش برگشت:
- تو تا چند دقیقه ی پیش میخواستی منو لو بدی...! الان... داری کمکم میکنی...؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- کمک نیست...! میبرمت که تحویلت بدم!
جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و چیزی نگفت، میدید که مسیری که پیش گرفته بود به عمارتش ختم میشه اما ترجیح داد سکوت کنه و حرفی در این مورد نزنه! با یاد آوری حرف خواهرش که در مورد کودکیشون گفته بود دوباره به سمتش برگشت و در حالی که هنوز با کمک اون قدم برمیداشت گفت:
- هی... ما... قبلا... دوست بودیم...؟
تهیونگ با شنیدن این سوال دست از قدم زدن برداشت و به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد، یعنی انقدر جایگاه کوچک و کمرنگی توی زندگیش داشت که چیزی نزدیک به ده سال از زندگیش رو به یاد نداشت؟ پوزخندی زد و دستش رو از دور کمر جونگکوک برداشت و قدمی به عقب برداشت:
- اگه تو یادت نیست... پس منم یادم نیست!
قدم دیگه ای عقب رفت، پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و به چشم های جونگکوک نگاه کرد:
- فکر کنم بقیه مسیر رو خودت بتونی بری !
جونگکوک تا میخواست حرفی بزنه تهیونگ روش رو ازش گرفت و از اونجا دور شد و اون رو با کلی سوال که توی ذهنش شکل گرفته بود تنها گذاشت.
................
وزیر اعظم با چشم های عصبیش به تهیونگ خیره شد و با تحکم گفت:
- وقت زیادی نداری! فراموش کردی؟ هنوز باید هر روز توی گوشت بخونم و تکرار کنم؟ هدف هارو فراموش کردی؟
تهیونگ چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد و با صدای خفه ای گفت:
- من چیزی رو فراموش نکردم و خوب میدونم دارم چیکار میکنم!
وزیر اعظم پوزخندی زد و کمی نزدیک تر شد و با صدای آروم تری گفت:
- بازهم فراموش نکن... اون پدرت رو کشت و به حکومت رسید! بلایی که اون سر مادرت آورد... نباید فراموش کنید...
تهیونگ نفسش رو توی سینش حبس کرد و چشم هاش رو باز کرد و به صورت پیرمرد رو به روش خیره شد:
- من اون تهیونگ قدیم نیستم... نمیزارم اون پسر بی عرضه جای منو بگیره...
وزیر اعظم نفس عمیقی کشید و سرفه ای کرد و نگاهی به پشت سر تهیونگ که شاهزاده جئون که در حال خوندن کتابی بود و به اونها نزدیک میشد انداخت و در حالی که لحن حرف هاش رو تغییر میداد به چشم های تهیونگ خیره شد زمزمه وار گفت:
- هر روز حرفامو به خودت یادآوری کن!
با انگشتش ضربه ای به سینه ی تهیونگ زد:
- نمیخوام دوباره اون پسر احمق رو ببینم! حواستو خوب جمع کن...
تهیونگ که با شنیدن این حرف ها خونش به جوش اومده بود  دست هاش رو مشت کرد و چند باری نفس عمیق کشید، وزیر اعظم برای آخرین بار به تهیونگ نگاه کرد و روش رو ازش گرفت و از اونجا دور شد، چشم هاش رو بست و با رفتنش نفس آسوده ای کشید و برگشت تا به سمت عمارتش قدم برداره که با برخورد با کسی شوکه تنها به بازوی لباس کسی که مثل اینکه تعادلش رو از دست داده بود و میخواست روی زمین بیفته چنگ زد تا کمکی برای تعادل پیدا کردن خودش هم باشه اما با دیدن چهره ی جاخورده ی رو به روش اخمی کرد و بازوش رو ول کرد و قدمی عقب رفت، جونگکوک که شوکه بود چند ثانیه ای به تهیونگ نگاه کرد و خم شد و کتابش رو که روی زمین افتاده بود رو برداشت، مثل اینکه سرنوشتش با این پسر یکجا باهم گره خورده بود و قصد نداشت دست از سرشون برداره، نفس عمیقی کشید و بعد از سپری شدن سکوت طولانی بینشون بالاخره زبون باز کرد:
- یادم رفت... ولی باید بهت میگفتم! ممنون برای اون شب!
تهیونگ اخمی کرد و گفت:
- فراموشش کن!
جونگکوک متعجب به تهیونگ که از کنارش میگذشت نگاه کرد و سریع به سمتش برگشت و بازوش رو گرفت و متوقفش کرد:
- هی ... چیو فراموش کنم؟
تهیونگ دست جونگکوک رو از روی بازوش جدا کرد:
- نمیدونم خودت بهتر میدونی! به هر حال باید توی فراموش کردن مهارت پیدا کرده باشی!
جونگکوک کلافه لحظه ای پلک هاش رو روی هم بست و گفت:
- انقدر با تیکه و کنایه باهام حرف نزن اگه چیزی هست بهم بگو!
تهیونگ پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت و قدمی به عقب برداشت:
- چیزی برای گفتن نیست!
جونگکوک گیج شده از حرف های تهیونگ بهش نگاه کرد:
- میشه بگی در مورد چی حرف میزنی؟ من فقط ازت تشکر کردم!
با حرص به چهره ی خونسرد تهیونگ نگاه کرد:
- ولی مثل اینکه لیاقت همونم نداری!
تهیونگ چند ثانیه ای به چشم های جونگکوک نگاه کرد و در حالی که پوزخند روی لب هاش پررنگ تر میشد گفت:
- سخاوت و بزرگواریتون رو رسوندید سرورم و منم پیامتون رو دریافت کردم و جوابتون رو دادم عالیجناب! حالا اجازه ی مرخص شدن میدید؟
حالا میفهمید! حرف های مردم قصر کم کم داشت براش تداعی میشد، تازه داشت متوجه حرف های دیگرون میشد...! دست هاش رو مشت کرد و دندون هاش رو بهم فشرد! اون یک خودخواه عوضی بود! دوست داشت همونجا به گلوش چنگ بزنه تا زیر فشار دست هاش خفه بشه اما تنها نفسش رو با حرص بیرون داد و پشتش رو به تهیونگ کرد و از اونجا دور شد.
.............

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now