part 38🧧

4K 663 294
                                    

نگاهی به آسمون ابری بالای سرش انداخت و آهی کشید، از ابر ها و بارون و این هوای گرفته بیزار بود، دنیای خودش به اندازه ی کافی دلگیر بود و اینطور فقط حالش رو بدتر میکرد.

روی سکوی داخل حیاط کوچکش نشست و با دیدن حلقه ی گلی که دیگه خشک شده بود لبخند تلخی زد و اون رو برداشت، یونبین کوچولوی شیرینش به قدری توی دلش جا باز کرده بود که تمام فکر و ذهنش شده بود اون، دستی روی گل های خشک شده کشید و باز هم آه پردردی کشید، دو روزی میشد که اون موجود کوچولو به قصر برگشته بود و تمام این مدت دلتنگش بود، موقع رفتن به جای اینکه اون تاج گل رو برای پدرش ببره به اون داده بودتش تا بهش نگاه کنه و تنها نباشه...

ذهنش درگیر بود، درگیر اون پسر، این سال هایی که گذشت و... درگیر تهیونگ! دور تا دور خونش پر بود از نگهبان هایی که تهیونگ براش گذاشته بود! به همین شرط راضی شده بود تا بزاره از اون قصر نفرین شده بیرون بیاد و اون ها هر ساعت بهش سر میزدن تا مبادا بلایی سر خودش آورده باشه! اما بعد از دیدن یونبین کسی دلش میخواست باز هم خودش رو از این دنیا خلاص کنه؟

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، باز هم این فکر ها داشت به سراغش میومد، حرف های تهیونگ توی گوشش میپیچید و ذهنش رو بهم میریخت، برای اونی که چهار سال تمام به ضربه ای که اون بهش زده بود فکر میکرد باور اینکه اون واقعا خانوادش رو نکشته سخت بود، اون هنوز وقتی چشم هاش رو میبست تصویر بدن خونی چه یون رو به یاد می آورد، هنوز اون شب با کابوس هاش براش تکرار میشد، اون همونجا خرد شده بود و روحش هنوز میون اعماق اون دریا دفن بود، اون الان فقط داشت نفس میکشید وگرنه خیلی وقت پیش مرده بود! حتی اگه حرف های تهیونگ راست بود باز هم اون همه ی خانوادش رو فدای تخت پادشاهی اون کرد، قلبش اونقدر ها هم بزرگ نبود که بتونه اون رو ببخشه... نمیتونست باز هم به اون لبخند بزنه در حالی که هنوز بدن بی جون چه یون رو میون بازو هاش حس میکرد.

اما بازهم صدای گریه ها و حرف های تهیونگ توی گوشش بود و همین داشت دیوونش میکرد، وقتی به این فکر میکرد به خاطرش خودش رو داخل اون آتیش انداخته بود تا نجاتش بده دیوونه میشد، وقتی چشم هایی رو که با التماس بهش نگاه میکردن رو به یاد می آورد بیشتر دیوونه میشد، این ها تصویر تهیونگی نبود که انتظار دیدنش رو داشت، وقتی اون رو روی اون صندلی بسته بود انتظار نداشت حضورش رو احساس کنه، انتظار نداشت به جای اینکه التماس کنه تا آزادش کنه ازش بخواد تا چشم هاش رو ببینه، انتظار نداشت وقتی خودش رو توی اون آتش انداخت باز هم چشم هاش رو باز کنه و تهیونگ بالای سرش باشه و همه ی بدنش پر باشه از زخم هایی که به خاطر نجات دادن جونش روی بدنش حک شده بودن، اینکه اونطور شمشیر رو ازش بگیره تا آسیبی به خودش نزنه در حالی که دست های زخمی خودش با تیغه ی اون شمشیر بریده میشد، حرف هایی بهش بزنه که خواسته یا ناخواسته اون رو وادار به باور کردن کنه و در آخر پسری همنام پسر خودش رو بهش نشونه بده و بگه این ستاره ای بود که این چند وقت میپرستیدمش... همه و همه دیوونش میکردن، اصلا کسی بود با این ها دیوونه نشه؟

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now