part 15🧧

3.9K 722 125
                                    

پلک هاش رو به سختی باز کرد، تمام بدنش از درد گز گز میکرد و دهانش از طعم خون تلخ شده بود، زمین سرد بود و همه ی بدنش از این سرما میلرزید، بدن درد کشیدش رو به سختی تکون داد و با برخورد نوری که از سوراخ روی در چوبی اون اتاقک به داخل میتابید چشم هاش رو دوباره بست.
سرفه ی خشکی کرد و باز با حس خون توی دهانش اخم هاش رو توی هم کشید، نفس هاش به سختی از سینه ی درد کشیدش بیرون می اومد و به خس خس افتاده بود!
هیچ درکی از اطرافش نداشت، کی بود کجا بود و چیکار میکرد، آخرین چیزی که به یاد می آورد درد بود و درد، همه ی استخون های بدنش تیر میکشید و زخم هایی که جای جای بدنش شکل گرفته بود میسوختند.
با نگاه تیره و تارش به اطراف نگاه کرد، کجا بود؟ انگار توی برزخی بود که هر چقدر تلاش میکرد نمیتونست از اون بیرون بیاد! بار اولش نبود... چندین شب بود که توی این سلول نم دار و تاریک چشم باز میکرد! اما ناتوان تر از این بود که به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده! ذهن خستش تنها تصویر شکنجه های این چند روز رو به خاطر می آورد و درد همه ی وجودش رو پر کرده بود.
با باز شدن در اون اتاقک و هجوم یکباره ی نور به داخل، چشم هاش رو بیشتر بهم فشرد و باز سرفه ای کرد. پلک هاش رو آروم باز کرد و با دیدن سایه ی دو مردی که به سمتش میومدن به سختی نفسش رو بیرون داد و زمزمه وار تنها حرفی رو که این چند روز به زبون می آورد رو زمزمه کرد:
- تهیونگ...؟ میدونید اون... اون کجاست...؟
دو سرباز پوزخندی زدند و زیر شونه های جونگکوک رو گرفتند و از روی زمین بلندش کردند و در حالی که پاهای بیجون جونگکوک روی زمین کشیده میشد به سمت خروجی اون اتاقک رفتند:
- اون مرده...! شانس آوردی زندت گذاشتن... وقت رفتن به خونست....!
.............
با شنیدن صدا های نا واضحی که کم کم جون میگرفتند پلک هاش رو به سختی تکون داد، بعد از چند ثانیه بالاخره با پلک های سنگینش مبارزه کرد و چشم هاش رو باز کرد و نفس های سنگین شدش رو بیرون داد.
اتاق گرم بود، مطبوع بود و آرامش داشت، نگاهی به اطرافش انداخت که با دیدن چهره های آشنای سرباز هایی که توی طول راه همراهشون بودند و گوشه ای از زمین نشسته بودند و لحظه ای حس کرد شاید همه این ها خواب باشه! بعد از اون شکنجه ها و درد و عذاب این آرامش بعید بود...
سرش رو برگردوند و با دیدن دو سربازی که جلوی دری ایستاده بودند اخم هاش رو توی هم کشید، سرباز های هان بودند؟ پس آرامشی که حس میکرد قرار نبود خیلی دووم بیاره!
یکی از سربازانی که همراهش بود با دیدن بهوش اومدنش سریع به سمتش اومد و جلوی تخت چوبی روی زمین زانو زد:
- سرورم... بهوش اومدید...؟
به سختی عضلات گرفتش رو تکون داد و روی تخت نشست، دقیق تر به اطرافش انداخت، اما لحظه ی بعد با حس تکون خوردن اتاقی که داخلش بوند هراسان به سمت سرباز برگشت:
- چرا... تکون میخوریم...؟
سرباز مکثی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت:
- سرورم ما داخل کشتی ایم... داریم به چوسان برمیگردیم...
بهت زده از حرفی که شنیده بود نگاهی به سرباز هایی سر به شونه ی هم گذاشته بودند و انگار به خواب رفته بودند انداخت، سرش رو برگردوند و به پشت سرش نگاه کرد. اون ها داشتند برمیگشتند... اما تهیونگ کجا بود؟
به سمت سرباز برگشت و لب های خشک شدش رو تر کرد:
- شاهزاده کیم... کجاست...؟
سرباز با شنیدن این حرف عاجزانه نگاهی به سرباز هایی که خودشون رو به خواب زده بودند انداخت و دوباره به سمت جونگکوک برگشت:
- سرورم شما استراحت کنید... هنوز زخماتون کامل خوب نشدن...
جونگکوک که با بی جواب موندن سوالش دلهره ی بدی به جونش افتاده بود با حالت عصبی ای گفت:
- ازت پرسیدم شاهزاده کیم کجاست...؟
سرباز آب دهانش رو به سختی قورت داد و بعد از سکوت طولانی ای چشم هاش رو از چشم های لرزون رو به روش گرفت:
- سرورم... ایشون... مثل اینکه جنازشون رو همونجا سوزوندن...
جونگکوک با شنیدن این حرف لحظه ای احساس کرد سرش گیج رفت و گوش هاش سوت کشیدن، چشم هاش رو بست و با دستش جایی نزدیک به شقیقه اش رو ماساژ داد، چشم هاش رو باز کرد و کلافه گفت:
- من از شاهزاده کیم حرف میزنم...
سرباز لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت:
- سرورم... ایشون... ایشون کشته شدن...
جونگکوک توی سکوت به سرباز رو به روش نگاه کرد، این چه شوخی ای بود که میکرد؟ اون چه طور به خودش جرات میداد که باهاش شوخی کنه؟ چشم های لرزون تهیونگ رو به خاطر می آورد، اون صحنه ی دردناک رو به یاد می آورد، هنوز دست های خونی تهیونگ جلوی چشم هاش بود! هموز سنگینی سرش رو روی شونه اش احساس میکرد... اما این ها دلیل نمیشد که اون واقعا مرده باشه! اون که انقدر ضعیف نبود که تنها با یک زخم شمشیر از پا در بیاد!
به سختی پاهاش رو روی زمین گذاشت و از روی تخت بلند شد، لحظه ای همه ی دنیا دور سرش چرخید، تلو تلو خورد و برای حفظ تعادلش چشم هاش رو بست و لحظه ای به بدن بی رمقش فرصتی برای جون گرفتن داد، بعد از مکث کوتاهی باز هم چشم هاش رو باز کرد و به سمت در قدم برداشت، حتما تهیونگ جایی این اطراف بود! اون سرباز حتما ازش خبر نداشت، الان به خاطر بی جون بودنش اون رو به حال خودش واگذار کرده بود وگرنه زمانی که حالش بهتر شد حتما کاری میکرد تا اون سرباز تاوان حرفش رو پس بده.
دو سرباز بیگانه ای که جلوی در ایستاده بودند رو کنار زد و در رو به سختی باز کرد و در آستانه ی راهروی تنگ تاریکی ایستاد، با دیدن پله های چوبی ای که به روی عرشه ی کشتی ختم میشد به قدم هاش جون تازه ای بخشید و به سمتشون قدم برداشت.
با بالا رفتن از آخرین پله و برخورد باد خنک روی عرشه با پوست صورتش که با خراش ها و زخم های زیادی پر شده بود چهره اش رو از درد توی هم کشید.
به امید دیدن تهیونگ به اطرافش نگاه کرد، به رسم همیشگی همسفر بودنشون که هرشب اون روی عرشه به آسمون خیره میشد ... اما خبری نبود! تهیونگ نبود...
کم کم بغضش تبدیل به توده ای شد که راه نفس کشیدنش رو بست، پاهاش رو روی زمین کشید و به سمت عرشه قدم برداشت، بدنش میلرزید، ترس اینکه نکنه واقعا تهیونگ اینجا نباشه همه ی وجودش رو میلرزوند...
با حس گرمای اشک هاش روی صورتش که سوزش زخم هاش رو به همراه داشت پلک هاش رو بست و به لبه ی کشتی چنگ زد، شونه هاش خم شده بود و میلرزید، نمیتونست واقعی باشه! تهیونگ دروغ میگفت، نه دنیا انقدر بی رحمه که این بلا رو سرش بیاره و نه تهیونگ انقدر بی رحمانه ترکش میکرد!
بی رحم کابوسی بود که قصد تموم شدن نداشت، سربازی بود که این چرت و پرت هارو به زبون می آورد و خبری از تهیونگ بهش نمیداد! البته شاید از نظر اون سرباز "اون کشته شده" خبر به حساب میومد اما همین اون رو بی رحم تر میکرد! جون تهیونگ چیزی نبود که اون انقدر بی رحمانه باهاش شوخی کنه! مردن که به همین راحتی ها نبود....
زانو هاش دیگه طاقت نداشت، سنگینی این واقعیت روی شونه هاش افتاده بود و اون کسی نبود که بتونه همچین چیزی رو تحمل کنه! نفهمید کی زانو هاش روی زمین افتادن، سوزش باد تنش رو به رعشه انداخته بود نفس هاش خس خس میکرد.
قرار نبود بعد از این که این شب، صبح بشه باز هم این کابووس ادامه داشته باشه؟ اون شاید تنها برای یک شب میتونست این رو تحمل کنه! فردا صبح که چشم هاش رو باز میکرد باز هم باید تهیونگی باشه که حالش رو ازش بپرسه... اگر تهیونگ نبود که با نگاه نگرانش دلش رو بلرزونه اون دیگه نمیتونست نگاه کسی رو روی خودش تحمل کنه! اگه قرار باشه به جای لرزش قلبش هرشب سینه اش اینطور درد بکشه اون نمیخواست این رو تحمل کنه! اون نمیتونست این غم رو تحمل کنه، تنها... باید به اون میگفتند که برگرده... برگرده و همسفرش رو اینطور تنها نزاره....
...........
سرباز با رسیدن به مرد پر ابهت رو به روش دست هاش رو روی هم گذاشت و تعظیم کنان روی زمین زانو زد، دوباره از روی زمین بلند شد و رو به روش ایستاد، امپراطور عدسی ای رو که باهاش مشغول خوندن نامه ای بود رو با دقت خاصی با تکه پارچه ای تمیز کرد و داخل جعبه ای گذاشت:
- خب چه خبر؟
سرباز سرش رو به نشونه ی احترام پایین آورد:
- سرورم... شاهزاده جئون در مسیر برگشن به چوسان هستند!
امپراطور سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- و شاهزاده کیم...؟
سرباز بعد از مکث کوتاهی گفت:
- طبق نقشه همه چیز انجام شد!
امپراطور با شنیدن این حرف لبخندی زد و در حالی که به سمت گیسانگ* جوانی که کنارش نشسته بود و با لبخند مصنوعی ای بهش نگاه میکرد برمیگشت گفت:
- هم اون مردک انتقام دخترش رو گرفت... هم من اون کیم احمق رو زمین زدم! باید زودتر از این ها میفهمیدن جایی توی این دنیا ندارن!
دستش رو روی پای دخترک کشید و همونطور که با دست دیگش فک دختر رو میگرفت و صورتش رو به سمت خودش برمیگردوند خطاب به سرباز گفت:
- حال شاهزاده جئون چطوره...؟
سرباز زبونش رو روی لب های خشکیدش کشید:
- همونطور که خودتون دستور دادید... چند روزی ایشون رو شکنجه دادند تا همه چیز عادی جلوه کنه!
امپراطور خنده ی بلندی کرد و با دستش به سرباز اشاره کرد تا از اون اتاق بیرون بره و در حالی که چنگی به پای دختر بیچاره میزد گفت:
- اون پیرمرد ابله هیچ کاری نمیتونه انجام بده....
...........
*گیسانگ: در زمان چوسان به زن های فاحشه میگفتند

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now