part 36🧧

3.5K 645 112
                                    

چشمش تنها شعله های آتش رو میدید و سر جاش میخکوب شده بود، نه جونگکوک نمیتونست از اون انبار بیرون نیومده باشه، به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و به اطراف اون انبار نگاه کرد، قدمی جلو گذاشت و ناباورانه اسم جونگکوک رو صدا زد؛ قلبش انقدر تند میزد که نمیدونست باید چیکار کنه، باید میرفت و جونگکوک رو بیرون می آورد، باید سریع تر کاری میکرد قبل از اینکه باز هم اون رو از دست بده، همه ی بدنش میلرزید و نمیدونست باید چکار کنه و چطور وارد اون انبار آتش گرفته بشه، چشم هاش رو بست و سعی کرد لحظه ای این تنش داخل وجودش رو آروم کنه تا بتونه کاری انجام بده، به سختی نفس عمیقی کشید و به سمت دیگه ای از انبار رفت و با دیدن تخته چوبی که کمی بین دیوار های سست انبار فاصله انداخته بود سریع جلو رفت و دو طرف تخته رو گرفت، مهم نبود اون تخته فرقی با یک تیکه ذغال آتش گرفته نداشت، فقط اون لحظه میخواست راه ورودی برای خودش باز کنه تا بتونه جونگکوک رو بیرون بکشه، از شدت دردی که با سوختن کف دست هاش احساس میکرد لبش رو گزید و محکم تخته رو به سمت خودش کشید تا بتونه راه ورودی برای خودش باز کنه اما اون تخته ی میخکوب شده خیلی مقاومت میکرد. نفس نفس زنان اون تخته رو محکم تر گرفت و دوباره با تمام نیروش به سمت خودش کشید و با کنده شدن قسمتی از اون باز هم اون رو کشید و با جدا شدنش سریع اون رو به طرفی انداخت و وارد انبار نیمه مخروبه شد، ساق دستش رو جلوی دهانش گرفت و با دقت نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن جسم بیجون جونگکوک که روی زمین افتاده بود و چند تخته ی آتش گرفته روی شونه و پاهاش افتاده بود سریع به سمتش دوید و جلوش زانو زد.

به سختی تخته هارو از روی بدنش بلند کرد و با چشم هایی که از اشک خیس شده بودن به چشم های بستش خیره شد:

- جونگکوک...؟ صدامو مینشوی...؟ تو رو خدا جواب بده...

جسم بیجونش رو میون بازوهاش کشید و به پلک های بستش خیره شد، فکر اینکه نکنه باز هم اون رو از دست بده داشت دیوونش میکرد، نمیدونست باید به درگاه کی التماس کنه تا جونگکوکش رو از دست نده، نفسش رو به سختی بیرون داد و سعی کرد بیخیال این افکار بشه، اون نمیذاشت این اتفاق بیفته و سریع از این انبار جهنمی بیرون میرفت.

با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی سرش رو بلند کرد و با دیدن تخته ی آتش گرفته ای که از سقف جدا شده بود و سریع سر جونگکوک رو میون آغوشش مخفی کرد و چشم هاش رو محکم بست، با برخورد اون تخته ی چوبی آتش گرفته به شونه هاش دندون هاش رو از درد بهم فشرد و نفس بریده ای کشید.

از شدت درد و بیچارگی قطره اشکی روی گونش سر خورد، ناله ای کرد و قبل از اینکه کل این انبار روی سرشون خراب بشه دست هاش رو زیر کمر و زانو های جونگکوک برد و جسم بیجونش رو روی دست هاش گرفت و به سختی بلند شد، توی اون انبار نفس کشیدن سخت بود و بیرون اومدن ازش سخت تر. اون تا الان زندگی جونگکوک رو نابود کرده بود، نمیتونست اجازه بده باز هم به خاطر اون زندگیش رو از دست بده.

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now