part 29🧧

3.2K 650 260
                                    

دستش رو روی کتاب های داخل قفسه کشید و کلافه چشم های خستش رو روی هم گذاشت، باز سردرد شدیدی به سراغش اومده بود، خسته از کار های ناتموم اونروز بیخیال پیدا کردن کتابی که به خاطرش به کتابخونه اومده بود شد، باز هم شب شده بود...
فقط خدا میدونست چقدر دلتنگ شب هایی بود که به شوق دیدن تهیونگ به باغ ادریس میرفت، گفته بود زود برمیگرده اما انگار اون نمیفهمید یک هفته شاید چیزی نباشه اما برای اون یک قرن میگذشت! امشب که هیچ، خدا خدا میکرد حداقل فردا برگرده، نمیدونست کی انقدر عاشقش شده بود که حتی نفس هاش هم به شرط حضور اون بالا و پایین میرفتند.
دستی به چشم هاش کشید و به سمت در کتابخونه قدم برداشت اما لحظه ای با شنیدن صدایی سر جاش متوقف شد، صدای برخورد شمشیر بود؟ نفسش رو توی سینش حبس کرد و با برخورد فردی به در و باز شدن یکدفعه ای در ترسیده قدمی به عقب برداشت، با دیدن مردی که با لباس نگهبانی و شمشیری خونی در آستانه ی در قرار گرفته بود شوکه پاهاش رو روی زمین کشید و قدمی عقب رفت، قلبش جایی نزدیک گلوش میتپید! چه خبر بود؟
نگاهی به پشت مرد که به تعداد افرادش اضافه میشد انداخت، اینجا چه خبر بود؟
مرد همونطور که شمشیرش رو توی دستش محکم تر میگرفت نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن افرادی که بهشون نزدیک میشد نفس آسوده ای کشید و دوباره به سمت جونگکوک برگشت، آب دهانش رو به سختی قورت داد و قدمی جلو اومد:
- بهتره تسلیم بشی!
تسلیم؟ برای چی؟ چیشده بود؟ نگاهی به اطرافش انداخت، اون حتی شمشیری همراهش نداشت تا از خودش دفاع کنه. با دیدن مشعلی که روی دیوار آویزون بود میخواست سریع اون رو برداره که با حرف بعدی اون مرد سر جاش خشکش زد:
- امپراطور، ملکه همه و همه کشته شدن... بهتره برای حفظ جونت خودتو تسلیم کنی!
این مرد چی میگفت؟ نمیدونست این حرف حتی شوخیش هم مجازات سنگینی داره؟ دهانش خشک شده بود و عقلش از کار افتاده بود! چیکار میکرد؟ نفسش رو به سختی بیرون داد و با شنیدن نزدیک شدن صدای قدم سرباز ها بدون اینکه لحظه ی دیگه ای تردید کنه مشعل رو از روی دیوار برداشت و به سمت صورت مرد پرتاب کرد و سریع بهشون پشت کرد، پنجره ی پشت سرش رو باز کرد و سریع از اون کتابخونه بیرون پرید.
نفس نفس زنان سرش رو برگردوند و نگاهی به سرباز هایی که با آتش گرفتن لباس اون مرد با ترس عقب میرفتند انداخت، حرف های اون مرد توی گوشش میپیچید! همه ی بدنش از عرق سردی خیس شده بود و وجودش از شدت سرمای هوا یا شاید هم شوک این خبر میلرزید.
با شعله ور شدن آتش تازه به خودش اومد و نگاهی به سرباز هایی که از پشت سرش بهش نزدیک میشدند انداخت و شروع به دویدن کرد!
..........
رو به روی تخت بزرگ پادشاهی ایستاده بود، شبی که سال ها براش نقشه کشیده بود بالاخره رسیده بود، تک تک مهره هایی که تمام این سال ها سد راهش بودن دونه دونه در حال نابود شدن بودند، شبی که همیشه رویای اون رو داشت واقعی شده بود.
لبخند کثیفی به لب آورد و روش رو از اون تخت بزرگ گرفت و به سمت مردی که بهش نزدیک میشد برگشت.
مرد تعظیمی به جا آورد و گفت:
- قربان همه چیز طبق دستور شما اجرا شده!
لبخند خبیثانه ای روی لب هاش نشست و به سمت در قدم زد:
- ولیعهد رو از قصر بیرون بردید؟
مرد هم به دنبال وزیراعظم به راه افتاد:
- خیر قربان، ایشون فعلا به سمت قصر خودشون رفتن!
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تکه کاغد تا شده ای رو به سمتش گرفت:
- اگه قبول نکرد باهاتون بیاد این رو بهش نشون بدید!
با دو دستش تکه کاغذ رو گرفت و باز احترامی به جا آورد، دستگیره های در رو به دست گرفت و قبل از باز کردنشون گفت:
- فردا شاهزاده کیم رو به قصر برگردونید... تا صبح هم از شر این همه جنازه خلاص شو!
مرد مکثی کرد و با تردید پرسید:
- با جنازه های امپراطور و ملکه چکار کنیم؟
سرش رو به سمت مرد برگردوند:
- بسوزونیدشون! همشون رو!
مرد بهت زده به وزیراعظم چشم دوخت و قدمی جلوتر رفت:
- اما اون ها از خاندان سلطنتی هستند! نباید دفنشون کنیم...؟
پوزخندی زد و بالاخره در رو باز کرد و به دود آتشی که از دور مشخص بود خیره شد:
- هیچ کدوم از اونها جز خانواده ی سلطنتی نیستن...
............
قنداق پسرش رو مرتب کرد و اون رو محکم به آغوشش فشرد، در حالی که ردایی رو به سرش میکشید نگاهی به سونگهی که هنوز آروم آروم اشک میریخت و از پشت ستون به اطراف نگاه میکرد انداخت، اون هم بغض گوشه ی گلوش نشسته بود و دلشوره امانش رو بریده بود. نمیدونست جونگکوک کجاست و از نگرانی همه ی وجودش میلرزید، اگه بلایی سرش میومد چی؟ اون که نمیتونست بدون اون زندگی کنه!
سونگهی با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و به سمتش برگشت:
- فکر کنم الان بتونیم بریم! فقط مواظب باش!
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و در حالی که با ردای لباسش قنداق پسرش رو میپوشوند پشت سرش حرکت کرد، همه ی وجودش از شدت اضطراب نبض داشت و به سختی نفس میکشید.
با متوقف شدن ناگهانی سونگهی سرش رو بلند کرد و با دیدن تعداد بی شمار افرادی که رو به روشون ایستاده بودن خشکش زد، نگاه عاجزش رو به پشت سرش دوخت و با دیدن افرادی که کم کم از پشت هم محاصرشون میکردن قنداق پسرش رو بیشتر به خودش فشرد و آروم قطره اشکی روی گونش چکید.
دنیاش اینطوری به پایان میرسید؟ قرار بود تا آخر زندگیش با اون بی رحمانه تا کنه؟ قطره اشک دیگه ای روی صورتش چکید، کاش هیچوقت پا به این قصر نمیذاشتند، کاش هنوز توی خونه ی کوچکی گوشه ای از چین زندگی میکردن، کاش هنوز توی حیاط اون خونه بود و در انتظار اومدن همسرش به در خیره بود.
سرش رو پایین انداخت و به پلک های بسته ی پسرش خیره شد، این نمیتونست آخرین باری باشه که صورت پسرش رو میبینه، اون هر شب به یک سالگیش، ده سالگیش، بیست سالگیش فکر میکرد، هر شب رویای بزرگ شدن اون رو توی سر میپروروند و حالا باید از همشون دست میکشید؟ زیر لب بارها اسم خدا رو صدا کرد، فقط برای اینکه این بار آخر نباشه...
سرش رو جلو برد و آروم پیشونی کوچکش رو بوسید و زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- تو بهترین اتفاق توی زندگی من بودی.‌‌.‌‌. منو ببخش...
با جلو اومد سربازی سونگهی که صورتش از اشک هاش خیس بود رو به روی چه یون ایستاد:
- اونا کاری نکردن... من... خواهش میکنم... بزارید اونا برن...
چه یون بهت زده سرش رو بلند کرد و تا میخواست قدمی جلو بگذاره سونگهی باز جلوش ایستاد و رو به مردی که با پوزخندی بهشون خیره بود گفت:
- خواهش میکنم... منو بکش ولی بزار اونا برن... خواهش میکنم...
مرد شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و اون رو توی دستش چرخوند:
- خب اگه انقدر دلت میخواد...! من مشکلی ندارم!
سونگهی آب دهانش رو به سختی قورت داد و سرش رو بالا گرفت، آخرین قطره اشک روی صورتش چکید و سرش رو کمی به سمت چه یون برگردوند:
- شما باید زند...
اما برخورد شمشیر با جایی نزدیک گردنش حرفش رو توی سینش خاموش کرد، دستش رو به سمت گردنش برد و گلوی خونیش رو گرفت و زانو هاش کم کم بی حس شد و روی زمین افتاد.
چه یون نه نفس میکشید و نه میخواست تلاشی برای نفس کشیدن کنه، چشم های خیس از اشکش صحنه ی دلخراش رو به روش رو تار کرده بود و همه ی بدنش به لرزه افتاده بود. قدمی جلو گذاشت و با صدایی که حتی شک داشت به گوش کسی رسیده باشه اسمش رو صدا کرد، زندگیش چه ارزشی داشت که این دختر اینطور خودش رو براش فدا کرده بود؟
سرش رو بلند کرد و به مرد که با نوک انگشتش به لبه ی خونی شمشیرش دست میکشید خیره شد، مرد قدمی جلو اومد و رو به یکی از سرباز ها گفت:
- بچه رو ازش بگیرید!
با شنیدن این حرف بهت زده یونبین رو توی آغوشش فشرد و عقب رفت، با نزدیک شدن سربازی سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و عاجزانه بهش نگاه کرد:
- نه ... نه... خواهش میکنم...
سرباز رداش رو از روی سرش کشید و چه یون باز هم عقب عقب رفت و با برخورد پاش به تکه سنگی روی زمین افتاد، سرباز به سمتش خم شد و تا میخواست دست هاش رو به سمت پسرش دراز کنه خودش رو روی زمین کشید و عقب تر رفت، نمیتونست بزاره دست های کثیف این مرد بچش رو ازش بگیرن، نمیدونست باید توی دلش اسم کی رو صدا بزنه تا شاید به یاریش بیاد، خدا که انگار اون رو به کل فراموش کرده بود! از کی کمک میخواست؟
باز خودش رو عقب کشید و بیشتر پسرش رو به خودش فشرد و با گریه و عاجزانه گفت:
- خواهش میکنم! خواهش میکنم به پسرم کاری نداشته باشید... خواهش میکنم....
مرد که از دیدن نمایش رو به روش خسته شده بود با فریادی رو به سرباز گفت:
- منتظر چی هستی؟ بچه رو بگیر!
سرباز که دیگه نمیتونست تعللی کنه به سمت چه یون خم شد و با دست های قدرتمندش نوزاد رو از آغوش مادرش جدا کرد.
با گرفتن پسرش سریع خم شد و به پاهای مرد چنگ زد و با گریه و عاجزانه گفت:
- نه.. نهه... پسرمو بهم برگردونید... نه خواهش میکنم...
سرباز لگدی به چه یون زد و با قدم های تندش از اون فاصله گرفت، با دور شدن اون مرد هراسان از روی زمین بلند شد و به سمت پسرش که حالا صدای گریش به گوشش میرسید قدم برداشت:
- یونبین... پسرمو بهم بدید... یونبینننن....
مرد کلافه آهی کشید، شمشیرش رو توی دستش محکم تر گرفت و به سمت چه یون قدم برداشت و قبل از اینکه دوباره دستش به اون سرباز بخوره تیغه ی شمشیرش رو جایی نزدیک سینه اش فرو برد.
با خفه شدن یکباره نفسش چشم های براقش رو از اون سرباز گرفت، سرش رو پایین انداخت و به دست مرد که شمشیرش رو توی بدنش فرو کرده بود خیره شد، سرفه ای کرد و با حس طعم تلخ خون توی دهانش اخم هاش رو توی هم فرو برد، لب های خونیش رو باز کرد اما انگار هوایی برای نفس کشیدن باقی نمونده بود.
با بیرون کشیده شدن شمشیر از بدنش قطره اشکی هم روی گونش چکید، دست هاش رو روی زخم گذاشت و به دنبال سربازی که پسرش رو ازش گرفته بود سر بلند کرد اما دیگه نمیتونست اون رو پیدا کنه...
زانو های بی جونش روی زمین افتادن، پلک های خیس از اشکش برای نخوابیدن تقلا میکرد اما همه ی دنیا داشت تاریک و تار میشد.
زیر لب باز اسم پسرش رو زمزمه کرد، همه ی وجودش اسم اون رو فریاد میزد اما صداش به گوش کسی نمیرسید...
با برخورد سرش به زمین سرد و بی روح بالاخره پلک هاش روی هم افتاد، دست خونیش رو روی زمین کشید و بار دیگه لب هاش رو باز کرد تا تقلایی برای برگردوندن پسرش کنه اما دنیای تلخ و کوچکش خیلی زود به پایان رسید...
.............
با دیدن قصر خودش از دور، نفس نفس زنان دست از دویدن برداشت و به پشت سرش نگاه کرد، نمیدونست از کی دیگه اون سرباز ها دنبالش نکرده بودن اما حس میکرد این مسیر از همیشه طولانی تر شده بود، نگرانی همه ی وجودش رو پر کرده بود و خدا خدا میکرد بلایی سر چه یون نیومده باشه.
قدمی جلوتر گذاشت اما با دیدن چیزی روی زمین متوقف شد، نفسش رو به سختی بیرون داد و خم شد و پارچه ای رو که روی زمین افتاده بود رو برداشت، این پارچه، طرح و گلدوزی های روش خیلی آشنا بود! قلبش دیوانه وار به قفسه ی سینش کوبیده میشد! سرش رو جلو برد و با حس عطر آشنای اون پارچه نفسش بند اومد، توهم زده بود یا اون واقعا عطر تن پسرش رو میداد؟
سرش رو بلند کرد و به مسافتی که مونده بود تا قصرش طی کنه نگاه کرد، نه اتفاقی نیفتاده بود! چیزی نشده بود و اون الکی دلش شور میزد! نفسش رو به سختی بیرون داد و دوان دوان به سمت قصرش حرکت کرد اما با دیدن ندیمه ها و سرباز های بیشماری که روی زمین افتاده بودن سرجاش میخکوب شد، شک داشت توی اون لحظه نفس بکشه، فقط خدا خدا میکرد دیر نرسیده باشه...
قدمی جلوتر گذاشت، قدم که نه بیشتر شبیه کشیده شدن پاهاش روی زمین بود، چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی سرشون نازل شده بود؟ کمی جلوتر رفت اما لحظه ای با دیدن صحنه ی رو به روش نفس کشیدن که هیچ میخواست دست از زندگی کردن برداره!
پلک زد، پلک زد، پلک زد... اما صحنه ای که میدید واقعی بود، کل وجودش مثل تکه یخی سرد شده بود و قلبش هم از شوک نایی برای تپیدن نداشت، همه ی بدنش بی حس شده بود و دیگه توانایی نداشت روی پاهاش بایسته. روی زانو هاش افتاد و به تصویر دلخراش رو به روش خیره شده...
پلک های بستش... صورت بی روحش و لباس خونیش همه و همه برای دیوونه شدنش کافی بود!
نفس حبس شدش رو بیرون داد و دست هاش رو آروم جلو برد و جسم بی روحش رو از روی زمین سرد بلند کرد و توی آغوشش کشید، به چشم های بستش خیره شد، چه خواب مسخره ای بود! هجوم اشک رو توی چشم هاش احساس میکرد، گرمی اشک هاش رو روی صورتش حس میکرد... چقدر این خواب واقعی به نظر میرسید!
دستش رو آروم بلند کرد و صورتش سردش رو نوازش داد، خون گوشه ی لبش رو پاک کرد و انگشتش رو روی رد اشک روی صورتش کشید...
لب هاش از شدت بغض میلرزید، قلبش از بی طاقتی دیوانه شده بود و چشم هاش لحظه ای هم دست از باریدن بر نمیداشت...
باز هم صورتش و نوازش داد و جسم بی جونش رو بیشتر توی آغوشش کشید تا شاید با گرمای وجودش بتونه کمی اون رو هم گرم کنه! سرش رو جلو برد و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
- بیدار شو... خواهش میکنم...
زندگی نمیتونست انقدر بی رحم باشه، این دختر رو نباید همینطوری از دست میداد، اون هیچ کاری براش نکرده بود... تنها بهش زجر و عذاب داده بود! اگه فقط امشب به جای رفتن به اون کتابخونه برگشته بود به قصرش... اگه تنها شب گذشته به درخواستش برای اینکه باهاش به پیاده روی بیاد گوش داده بود! اگه فقط یکبار بهش لبخند زده بود... بی رحم این دنیا نبود! خودش بی رحم بود که تمام احساسات این دختر رو از آن خودش کرده بود و در ازاش بهایی نپرداخته بود...
قلبش داشت منفجر میشد و هق هق گریه هاش تنها صدایی بود که به گوش میرسید! چطور خودش رو میبخشید؟ چطور میتونست با این عذاب کنار بیاد؟
سرش رو بلند کرد و باز به چهره ی بی فروغش خیره شد، باز صورتش رو نوازش داد و با التماس بهش نگاه کرد، حس گناه داشت خفش میکرد و توده ی بزرگ توی گلوش راهی برای نفس کشیدن براش باقی نذاشته بود.
چیکار میکرد؟ چطور قرار بود با این گناه به زندگیش ادامه بده؟ دوست داشت با دستش به قفسه ی سینش چنگ بزنه تا قلبش رو بیرون بکشه، درد میکرد، قلبش از درد به ستوه اومده بود و طاقت این داغ براش غیر ممکن بود.
چطور میخواست با این عذاب وجدان کنار بیاد؟ مگه میتونست چشم های غمگینش رو که هر بار بهش خیره میشد رو فراموش کنه؟ مگه میتونست به لبخند های محزونش فکر نکنه؟
کاش این شب، این دنیا همین جا تموم میشد، اون دیگه طاقت نداشت... دیگه طاقت نداشت...
.............
شمشیرش رو روی زمین میکشید و مثل مسخ شده ها به نقطه ای خیره بود و راه میرفت، دیگه اشک نمیریخت، پارچه ی قنداقی که با بوی تن پسرش عجین شده بود رو میون مشتش گرفته بود و بی هدف اطراف قصر میگشت، از شمشیرش خون میچکید، هر کسی سد راهش قرار میگرفت با همین شمشیر از پا در می اومد! رحمی نداشت... شاید یکی از همین ها پدرش... مادرش... خواهرش... همسرش... و پسرش رو کشته بود...
شاید هم باید دست بر میداشت، فقط این شمشیر رو رها میکرد و اجازه میداد تا اون هم از شر این دنیا خلاص بشه! توی یک شب... همه ی دنیاش زیر و رو شده بود! حالا فقط خودش بود و خودش! خودش و این دنیای کثیف... بهتر نبود اون هم دست از نفس کشیدن برداره؟ برای چی زندگی میکرد؟ برای چی بار این حس گناه رو بیشتر از این تحمل میکرد؟
دست از قدم زدن برداشت، همین جا منتظر میموند تا شاید یک نفر به سراغش بیاد و اون رو از این دنیا خلاص کنه! امیدوار بود اون دنیا انقدر درد نداشته باشه، امیدوار بود زودتر از این جهنم نجات پیدا کنه، جهنم همین دنیا بود وگرنه آتش جهنم نمیتونست دردی مثل این داشته باشه...
شمشیرش رو روی زمین انداخت و نفسش رو بیرون داد، سر بلند کرد و به آسمون تیره و بی رحم اونشب که تنها نظاره گر بود خیره شد، چشم هاش رو بست و به صدای قدم های کسی که بهش نزدیک میشد گوش سپرد‌. فکر نمیکرد انتظار کشیدن برای مرگ انقدر لذت بخش باشه! فقط منتظر بود تا شمشیر اون مرد قلبش رو نشونه بگیره و اون رو از قفسه ی سینش بیرون بکشه! فقط خدا میدونست چقدر این انتظار شیرین بود...
مردی که تمام قصر رو به دنبال جونگکوک میگشت با رسیدن بهش متوقف شد و نفس نفس زنان روی زانو هاش خم شد:
- سرورم... بالاخره پیداتون کردم...
چشم هاش رو باز کرد و به مرد رو به روش نگاه کرد، خب پیداش کرده بود چرا برای کشتنش انقدر طفره میرفت؟
مرد کمرش رو صاف کرد و به چشم های سرد و بی روح جونگکوک خیره شد:
- شاهزاده کیم... منو فرستادن!
تهیونگ... توی اون زمان قلبش نایی برای عاشقی کردن نداشت! کجا بود...؟ کجا بود تا ببینه توی یک شب تمام بدبختی های دنیا روی سرش خراب شده بود؟ هجوم دوباره ی اشک رو توی چشم هاش احساس میکرد، خودش که هیچ چشم هاش چطور تا الان برای اشک ریختن خسته نشده بودن...؟ دیگه طاقت نداشت و تنها میخواست اونجا روی این زمین سرد دراز بکشه و برای همیشه از این دنیا خداحافظی کنه!
مرد که هیچ عکس العملی از جانب جونگکوک دریافت نکرده بود قدمی جلوتر اومد و با لحن نگرانی گفت:
- سرورم... ما باید هر چه زودتر از این قصر بریم! همه جا دنبال شمان تا ... یعنی... باید بریم...
چشم هاش رو بازهم بست، تهیونگ قرار بود خودش بیاد! قرار بود زود برگرده، نه این مرد تهیونگ بود و نه زود به سراغش اومده بود!:
- اون خودش میاد... کسی رو نمیفرسته... اگه قراره منو بکشی... همین الان بکش...
مرد نفسش رو به سختی بیرون داد و آب دهانش رو فرو برد، دستش رو جلو آورد و تکه برگی رو به سمتش گرفت:
- این رو شاهزاده کیم به من دادن تا به شما برسونم... گفتن اگه باور نکردید این رو به دستتون برسونم...
چشم باز کرد و به تکه برگی که اون مرد به سمتش گرفته بود نگاه کرد، انگار قلبش هنوز نایی برای تپیدن داشت، انگار به رسم عادت باز هم با هرچیزی که مربوط به اون پسر بود قلبش تند میزد... دستش رو جلو برد و کاغد رو از دست اون مرد گرفت، چرا خونی بود...؟ نمیخواست بگه که این خون متعلق به تهیونگ بود؟ اون دیگه طاقت نداشت و دیگه از بوی خون متنفر شده بود! آب دهانش رو به سختی فرو برد و تای کاغذ رو باز کرد.
"وقتی ستاره ها ظاهر شدند"
قطره اشکی آروم روی گونش چکید، کاش به جای این مردک خودش اینجا بود تا کمی اون رو در آغوش میگرفت و میگفت همه ی این اتفاقات تنها فقط یک خوابه، میگفت هیچ کدومشون واقعی نیست اما... نه اون اینجا بود و نه این اتفاقات خواب بود!
مرد با دیدن تعلل جونگکوک نگاهی به اطرافش انداخت و با نگرانی گفت:
- باید عجله کنیم... ایشون حالشون خوب نیست... گفتن بهتون نگم ولی ایشون زخمی شدن... باید با من بیاید... باید عجله کنیم...!
.............
زمان رو احساس نمیکرد، به روایتی اصلا چیزی احساس نمیکرد، نمیدونست چند وقته به دنبال اون مرد راه افتاده، نمیدونست چقدر دیگه توانایی برای بالا اومدن از این کوه داره، نمیدونست چقدر دیگه مونده تا بالاخره به تهیونگ برسه! تنها حس پوچی داشت، حس میکرد کسی روحش رو از بدنش جدا کرده و با خودش به جای دوری برده، اتفاقات امشب مثل یک کابوس توی ذهنش میچرخید و هیچ درکی ازشون نداشت، این سایه ی سیاه انقدر بی خبر روی سرش کمین کرده بود که تنها به امید غیر واقعی بودنش نفس میکشید!
با رسیدن به پرتگاهی بالاخره به خودش اومد و به اطرافش نگاه کرد، اینجا آخر راه بود اما تهیونگی که ازش حرف میزدن کجا بود؟ اونها زودتر رسیده بودن یا اصلا تهیونگی در کار نبود؟ نگاهش رو از خورشیدی که کم کم داشت رخ نشون میداد گرفت و به سمت مرد برگشت:
- پس... کجاست؟
مرد پوزخندی زد و به پشت سرش و افرادی که مشعل به دست از دور به سمتشون میومدن نگاه کرد:
- منو ببخشید قربان! الان پیداشون میشه!
مگه نگفته بود زخمیه؟ چطور این مسیر رو طی کرده بود؟ دلشوره ی بدی به جونش افتاد، نگاهش رو از اون مرد گرفت و به پشت سرش خیره شد، اون که نمیخواست بگه این افرادِ تهیونگه؟ نفسش رو به سختی بیرون داد و بدون اینکه چیزی به روی مرد بیاره گفت:
- خب... اشکال نداره...
مرد تعظیمی کرد و زیر لب باز هم عذر خواهی ای کرد و جونگکوک با خم شدن مرد سریع دستش رو به سمت شمشیر غلاف شده ی توی دست های مرد برد و اون رو بیرون کشید و تیغه اش رو روی گلوش گذاشت.
مرد شوکه سر بلند کرد و به چشم های قرمز جونگکوک خیره شد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و نفس بریده ای کشید:
- اتفاقی افتاده سرورم...؟
اخم هاش رو توی هم فرو برد، این مرد از طرف تهیونگ نبود، تهیونگ خودش قرار بود بیاد! کسی رو نمیفرستاد! تهیونگ حتی اگه زخمی هم بود خودش میومد:
- تهیونگ... کجاست...؟
مرد که میتونست صدای پاهای سرباز هایی که دیگه بهشون رسیده بودن رو به طور واضح بشنوه دیگه دست از نقش بازی کردن برداشت و با پوزخندی روی لب هاش به جونگکوک خیره شد:
- ایشون حالشون خوبه! خیلی هم خوبه... نقشِشون رو خوب بازی کردن و الان پاداش بزرگی بهشون رسیده! شما لازم نیست نگران ایشون باشید!
یک کلمه هم از حرف های این مرد نمیفهمید! از چی حرف میزد؟ اون از تهیونگ سوال کرده بود ولی چرا این مرد انقدر چرت و پرت تحویلش میداد؟ چشم هاش رو لحظه ای بست و به سختی نفسش رو بیرون داد:
- از چی حرف میزنی... تهیونگ ...
با برخورد تیری به کتف سمت چپش کمی عقب رفت و اخم هاش رو از دردی که توی بدنش بیچیده بود توی هم فرو برد، اما هنوز اون شمشیر رو محکم نگه داشته بود...
به سرباز هایی که تیر و کمان هاشون رو به سمتش نشونه گرفته بودن خیره شد، با برخورد تیر دیگه ای به ساق پاش دندون هاش رو از درد بهم فشرد و تمام تلاشش رو کرد تا طاق این درد اون رو وادار نکنه تا جلوی این پسر زانو بزنه!
با چشم هایی که از شدت درد سرخ شده بود دوباره به اون پسر نگاه کرد:
- من که بهت گفتم... همونجا منو بکش... چرا منو تا اینجا کشوندی...
مرد پوزخندی زد و به دست لرزون جونگکوک که هنوز شمشیر رو به سمت گلوش گفته بود خیره شد:
- دستور شاهزاده کیم بود! میخواستن تا آخرین لحظه از اعتماد شما سو استفاده کنن...
بالاخره دستش شل شد و شمشیر از میون انگشت هاش روی زمین افتاد، گوش هاش سوت میکشید و شک داشت قلبش تلاشی برای تپیدن انجام بده، این مرد دست روی بد چیزی گذاشته بود! احساسات اون هرچیزی نبود که اون اینطور به بازیش گرفته بود، تهیونگ هرکسی نبود که اون اینطور باهاش شوخی میکرد:
- چرا خودش نیومد...؟ چرا خودش نیومد منو راحت کنه...؟
مرد که با دیدن این حال جونگکوک نهایت لذت رو میبرد خنده ای کرد و زهر بیشتری به حرف هاش اضافه کرد:
- اوه ایشون وقت نداشتن! خیلی متاسف بودن که نتونستن برای خداحافظی بیان! میدونید که بالاخره تونستن تخت پادشاهی رو نصیب خودشون بکنن! باید برای مراسم تاجگذاری آماده بشن!
زهرخندی روی لب هاش نشست، چرا قلبش انقدر تیر میکشید؟ تهیونگ نمیتونست این بلارو سرش بیاره، نه تهیونگ نمیتونست مسبب همه ی این اتفاقات باشه، اون نمیتونست این بلارو سرش بیاره!
دنیا دور سرش میچرخید و اطرافش تیره و تار شده بود، چرا قلبش نمیخواست این حرف هارو باور کنه؟ میخواست بگه تمام اون نگاه ها دروغ بود؟ میخواست بگه همه ی اون حرف ها دروغ بود؟ اون لعنتی چه قشنگ با قلبش بازی کرده بود! چه قشنگ همه ی وجودش رو از آن خودش کرده بود...
اون حاضر بود تمام زندگیش رو به خاطرش بده و حالا این مرد میگفت اون انقدر برات ارزش قائل نبود که حتی پا به اونجا بزاره تا حداقل قلب و روحش رو که گرفته بود جونش رو هم خودش ازش بگیره!
تمام حرف هاش توی گوشش میپیچید! تمام لحظه های باهم بودنشون جلوی چشمش رژه میرفت، حداقل به رسم عاشقی وفا میکرد و اون رو اینطور نابود نمیکرد. اون فقط تاج و تخت رو میخواست؟ چرا لب تر نکرده بود تا همش رو بهش ببخشه؟ حتما باید اون رو اینطوری به زمین میکشید؟
قدمی عقب رفت، قدم دیگه ای هم برداشت، هوا سرد بود! اونقدر سرد که سرماش تا مغز و استخونش نفوذ کرده بود، انقدر سرد که قلبش هم داخل قفسه ی سینش به یک تکه یخ تبدیل شده بود!
سر بلند کرد و به آسمون شبی که بالاخره داشت به اتمام می رسید خیره شد، قدم دیگه ای به عقب برداشت و چشم از اون آسمون بی ستاره گرفت و پلک هاش رو بست، کاش به اون قصر نمی اومد، کاش اون پسر رو نمیدید... کاش هیچوقت با حرف هاش خودش رو بهش نمیباخت، کاش هیچوقت خودش رو تسلیم نگاهش نمیکرد... هنوز حرف هاش توی گوشش زمزمه میشد! دست بردار نبود و هنوز روح و روانش رو به بازی میگرفت.
پلک های خیسش رو هم میلرزیدند و نفس هاش خیلی وقت بود که توی سینش حبس شده بودن! دیگه طاقت نداشت... اینجا آخر خط بود... دوست نداشت لحظه ای بیشتر طعم این بی رحمی دنیا رو بچشه! خسته بود، اونقدر خسته که نمیخواست به این خیانت فکر کنه، نمیخواست به درست و دروغ بودنش توجهی کنه، خسته بود! اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، تنها قلبش باقی مونده بود که الان بند بند وجودش از هم پاره شده بود، باید خودش رو سرزنش میکرد؟ سرزنش میکرد که چرا به اون پسر دل باخته بود؟ نمیتونست! حتی نمیتونست خودش رو سرزنش کنه، باز هم که فکر میکرد اگه هزار بار دیگه به این دنیا وارد میشد و بهش فرصت میدادن تا دل به اون پسر نبنده باز هم شکست میخورد! تقصیر اون نبود، اون پسر خوب بلد بود نقشش رو بازی کنه، بی رحمی این دنیا تقصیر هیچ کس نبود!
شکست خورده بود، خرد شده بود، نابود شده بود! دیگه حسی نداشت، نه نایی برای عزا داری داشت و نه حالی برای فکر کردن به این عاشقی!
وقتش بود که اون هم به این دنیا پایان بده! دوست نداشت یک بار دیگه چشم باز کنه و به این دنیای کثیف اطرافش نگاه کنه...
فقط میخواست... همه چیز... همونجا متوقف بشه...
قدم آخر رو هم به عقب برداشت و خودش رو به آغوش اون پرتگاه سپرد و توی اعماق مه و تاریکی اون دره ناپدید شد، درست مثل ستاره هایی که دیگه خبری ازشون نبود ناپدید شد! این دنیای بی رحم برای ادامه دادن خیلی تلخ شده بود.
ستاره ای که توی روز هم میدرخشید برای همیشه خاموش شده بود...
.............
تسلیت میگم🙄🙄🙄
لطفا از جونم بگذرید😂
ووت و نظر فراموش نشه😁😂💜

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now