part 34🧧

3.2K 591 148
                                    

به چهره ی زخمی و خونی رو به روش نگاه کرد، معلوم بود از شدت شکنجه از حال رفته، سرش روی شونه اش افتاده بود و صدای خس خس نفس هاش به گوشش میرسید! اما به جای اینکه حس بدی از دیدن این صحنه داشته باشه احساس سبکی میکرد، دیدن این صحنه بهش اجازه میداد بالاخره بعد از سال ها نفس آسوده ای بکشه، انگار بار سنگینی که روی دوش هاش بود رو بالاخره روی زمین گذاشته...

سرش رو به سمت سرباز کنارش برگردوند و با دست بهش اشاره کرد:

- بهوشش بیار.‌...

سرباز به نشونه ی اطاعت از حرف اون سطل آب یخی رو برداشت و روی سر وزیراعظم خالی کرد. به چهره ی پیرمرد که به سختی لای پلک هاش رو باز میکرد و از شدت سرمای آب میلرزید نگاه کرد، صدای ناله هاش اعصابش رو خرد میکرد اما با خودش صادق بود، شنیدن صدای ناله هاش هم لذت بخش بود، وزیراعظم سرش رو بلند کرد و با چشم های تارش به تهیونگ خیره شد و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:

- اینجایید... عالیجناب...

دست هاش رو پشت کمرش گرفت و به چهره ی دردمندش خیره شد، تنها داشت به این فکر میکرد که آیا این شکنجه ها برای اون کافی بود؟ در مقابل دردی که به اون تحمیل کرده بود کافی بود؟ این سلول تنگ و تاریک هیچ شباهتی به جهنمی که اون توش زندگی میکرد نداشت، دستش رو به سمت سیخی که میون ذغال های آتش گرفته ای بود برد و اون رو به دست گرفت و به سر تیز و سرخ رنگش خیره شد:

- تو که میدونی حتی اگه به جنایت هایی که کردی هم اعتراف نکنی آخرش زیر بار شکنجه میمیری...!

سرش رو بلند کرد و به پوزخندی که روی لب های اون پیرمرد بود خیره شد و با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد:

- حداقل تاوان گناهاتو توی این دنیا بده... هرچند! صد بار به وحشت ناک ترین شکل ممکن بمیری و دوباره زنده شی باز هم جر این همه جنایتو نکشیدی...

با شنیدن صدای خنده های ضعیف وزیراعظم سیخ آهنی رو میون دستش فشرد و با چشم های سرخ شده بهش خیره شد:

- تهیونگ... تو همون پسر ضعیف و بی عرضه ای که خودم بزرگت کردم... تو نمیتونی منو بکشی...! تو هنوز همون بچه ای هستی که بدون من نمیتونست کاری انجام بده!

از شدت تنفر نسبت به این مرد داشت خفه میشد، حرص تمام وجودش رو پر کرده بود و هر لحظه دست هاش رو بیشتر مشت میکرد، خم شد و با صدای خفه ای توی صورت اون پیرمرد گفت:

- اشتباه نکن! کشتن تو از هر کاری توی این دنیا برام آسون تره!

سرش رو صاف کرد و از اون فاصله ی نزدیک به چشم های خشمگین رو به روش خیره شد:

- تو نمیتونی منو بکشی... بی عرضه تر از این حرف هایی...

سیخ آهنی رو توی دست هاش فشرد و باز هم با حرص بهش نگاه کرد، میدونست این حرف هارو میزنه تا از دست این شکنجه ها خلاص بشه، وگرنه هر دو خوب میدونستن که تهیونگ هرشب آرزوی کشتن این مردپیر رو توی سر میپروروند. وزیراعظم لبخنده کثیفی به لب آورد و زمزمه وار گفت:

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now