part 33🧧

3K 590 95
                                    

با شونه های افتاده و نفس حبس شده قدم بر میداشت، طاقت انتظار نداشت، میخواست سریعتر به اون پیرمرد برسه، بالاخره اون شب رسیده بود، شب انتقام! سال ها قلبش رو با حس انتقام و کینه و نفرت برای این لحظه زنده نگه داشته بود...

با رسیدن به حیاطی که اون پیرمرد روی صندلی شکنجه نشسته بود دست هاش رو مشت کرد و رو به روش ایستاد. وزیراعظم که ساعتی بود روی این صندلی بسته شده بود با لحن بی خبری گفت:

- عالیجناب... من چه اشتباهی کردم که اینجام!؟

پورخندی زد و بهش خیره شد، امیدوار بود بتونه از رنگ چشم هاش شدت نفرتی که ازش داشت رو بخونه، این پیرمرد، همه ی زندگیش رو سیاه کرده بود، اون رو نرده بانی قرار داده بود تا به خواسته های خودش برسه، تمام این سال ها بازیچه ی دست های اون بود اما الان وقت این بود که تاوان تمام کار هاش رو پس بده... قدمی جلوتر اومد و با صدای خفه ای گفت:

- اشتباه...؟ نمیشه اسم کاراتو اشتباه گذاشت...

وزیراعظم باز هم همون چهره ی بی خبر رو به خودش گرفت:

- از چی حرف میزنید عالیجناب؟ من باید بدونم برای چی اینجام؟ من بیش از چهل سال به این کشور خدمت کردم و این جواب زحمات منه؟

با شنیدن این حرف ها زیرخنده زد و چند ثانیه ای رو بلند بلند خندید، طوری میخندید که همه ی سرباز ها و افراد اطرافش به وحشت افتاده بودن، حتی وزیراعظم هم بالاخره ترس به وجودش رسوخ کرده بود، یک دفعه دست از خندیدن برداشت و با چشم های سرخش بهش خیره شد:

- خدمت...؟ خب درسته! بزار از خدماتت بهت بگم...

جلوتر اومد و دستش رو روی تکیه گاه صندلی گذاشت و با صدای بمی گفت:

- شاید کشتن پدرم اولیش باشه نه؟! قصد داشتی با کشتن اون خودت رو روی تخت بنشونی و شاهزاده ای رو که تازه به دنیا اومده بود رو ولیعهد کنی نه؟ ولی خب نقشه هات بهم ریخت! فکر نمیکردی اون پسرخونده بتونه امپراطور بشه! ولی شد، امپراطور شد و سی سال حکومت کرد...

چرخی دور صندلی زد و رو به روی وزیراعظم ایستاد:

- پسر اول امپراطور که سال ها به عنوان ولیعهد بود با یک بیماری ساختگی مرد! اوه نه بهتره بگیم تو مسمومش کردی و کشتیش!

به چشم های پیرمرد خیره شد و بغضی که توی گلوش نشسته بود رو فرو برد اما اون به خوبی میتونست برق اشک رو توی چشم هاش بخونه:

- و چونگها... اون رو تهدید به چی کردی...؟ برای چی اون رو کشتی...؟ چرا یک طور وانمود کردی که انگار اون خودش رو کشته؟ فکر کردی من دست خطش رو نمیشناختم...؟ اون نامه ی مسخره...! فقط میخواستی من رو بی رحم نشون بدی نه؟

بغض داشت خفش میکرد و ادامه ی این حرف ها به قدری سخت بود که ترجیح داد سکوت کنه، روش رو برگردوند و نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت اون پیرمرد برگشت:

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now