part 3🧧

5.9K 941 104
                                    

چه یون شاخه های گل میون دستش رو از هم جدا کرد و با وسواس خاصی داخل گلدون رو به روش گذاشت، سونگهی هم که مشغول تزئین گلدون خودش بود لبخندی زد و به چه یون نگاه کرد:
- اونی... خیلی خوشحالم که شما و اورابونی برگشتید... همین چند روز فضای قصر با شماها کلی تغییر کرده! تا قبل از این که بیاید قصر خیلی دلگیر بود...
چه یون لبخندی زد و همونطور که مشغول مرتب کردن گل های داخل گلدونش بود گفت:
- شاید درست نباشه این حرف رو بزنم... اما من واقعا دلم برای چین تنگ شده! اما لحظه هایی که با شما و ملکه هستم رو با چیزی عوض نمیکنم!
سونگهی با ذوق بهش نگاه کرد و کمی بهش نزدیک تر شد و دسته ی گل دیگه ای برداشت:
- کم کم به اینجا عادت میکنید! بهتون حق میدم... شما همونجا با اورابونی ازدواج کردید حتما خاطره های زیادی دارید!
چه یون که با یادآوری خاطرات نه چندان زیاد و زیبایی که با همسرش داشت لبخند تلخی روی لبش نشسته بود آروم سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، سونگهی شاخه گلی رو که دستش بود رو به گیره موی روی سر چه یون نزدیک کرد و گفت:
- اونی این مثل گیره ی موی روی سرته...
چه یون لبخندی زد و شاخه گل رو از دست سونگهی گرفت و سرش رو جلو برد و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد و لبخندی زد، سونگهی با ذوق گلدون آماده شدش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد:
- اونی وقتی اورابونی ولیعهد بشه شما هم ملکه ی جوان میشید...! نمیتونم برای اون روز صبر کنم!
چه یون لبخند خجالت زده ای زد و دستی به موهاش کشید و باز هم چیزی نگفت، سونگهی با دیدن گل های زرد رنگی با یادآوری چیزی آهی کشید:
- بانو چونگها عاشق این گل ها بود... چند هفته ی دیگه سالگردشونه... واقعا دلم براشون تنگ شده...
چه یون متعجب سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد:
- بانو چونگها...؟
سونگهی سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد و انگشتش رو روی گلبرگ های لطیف شاخه گل دستش کشید:
- نزدیک به یک سالی میشه که فوت کردن... امسال این قصر فقط به خودش عزا دیده... اون خیلی مهربون بود!
سونگهی در حالی که انگار چیز نفرت انگیزی رو به خاطر آورده باشه دست هاش رو مشت کرد:
- بر خلاف همسرش... اون لیاقت پاکی و معصومیتش رو نداشت! نمیدونم بانو چونگها چطور عاشق اون شده بود!   آخرش خودش رو کشت تا یکبار هم که شده توی آغوشش بگیرتش... اما اون حتی لباس عزا برای همسرش نپوشید!
چه یون که با شنیدن این حرف ها نفسش بند اومده بود آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- در مورد کی حرف میزنی...؟
سونگهی که چشم هاش از خشم قرمز شده بود بهش نگاه کرد و گفت:
- شاهزاده کیم...
............
دست های عرق کردش رو بهم فشرد و نفس بریده ای کشید، نمیدونست چرا به دیدن کسی که به دید بقیه پدرش به حساب میومد عادت نمیکرد، به هر حال اون امپراطور بود و اون هم سال های سال از این دربار و رسم و رسوماتش دور بود و فکر نمیکرد هیچوقت به این مسائل عادت کنه، امپراطور با دستش اشاره ای به چای یخ زدش کرد:
- چرا چایت رو ننوشیدی...؟
جونگکوک که از شنیدن صدای یک دفعه ای پدرش جا خورده بود چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و سریع به خودش اومد دستش رو به طرف فنجان کوچک چایش برد و کمی از چایش رو نوشید، همیشه از عفو و رحمش میشنید و همه ی مردم اون رو دوست داشتن اما نمیدونست چرا این حس عجیب که شاید اسمش ترس بود با دیدنش بهش دست میداد! امپراطور لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل داد اما با لحن جدی ای گفت:
- جونگکوک... تو که میدونی برای چی دستور برگشتت رو دادم؟ من شاید به جفتتون یک فرصت داده باشم... اما تویی که باید جای برادرت رو پر کنی و در آخر روی تخت من بشینی!
جونگکوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و گیج شده بهش نگاه کرد، اون واقعا علاقه ای به این جا و مقام داشت؟ اون تا قبل از این شب ها همیشه خدارو بابت اینکه اون جای برادرش نبود تا این بار سنگین روی دوش هاش باشه شکر میکرد اما الان که توی این وضعیت بود مدام منتظر این بود که هر چه سریع تر تهیونگ رو به عنوان ولیعهد اعلام کنن تا شب ها رو بدون فکر و خیال آینده و ترس به سر کنه! امپراطور باز هم لبخندی زد و به چشم های جونگکوک خیره شد:
- کسی جز پسر من... نباید روی این تخت بشینه! تو باید مثل برادرت لیاقت خودت رو نشون بدی! هر دوی شما پسر من بودید... پس توهم مثل اون لیاقت جانشینی رو داری!
جونگکوک نفس بریده ای کشید و تا میخواست حرفی بزنه صدای ندیمه ی بیرون از اتاق حرفش رو قطع کرد:
- امپراطور... شاهزاده کیم اینجا هستند!
امپراطور باز هم به خیره موندن توی چشم های جونگکوک ادامه داد و با صدای آروم تری گفت:
- حرفامو خوب به خاطر بسپار!
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها استرس بدی به جونش افتاده بود آب دهانش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت، اون خیلی این ماجرارو جدی نگرفته بود اما مثل اینکه بیش تر از چیزی که فکرش رو میکرد جدی بود! اون بخواد ولیعهد بشه و روزی روی تخت پادشاهی بشینه؟ حتی تصورش هم سخت بود و تنش رو میلرزوند. انقدر غرق افکارش شده بود که با نشستن تهیونگ کنار خودش به خودش اومد و سرش رو به سمتش برگردوند، اما اون خیلی خونسرد و آروم به نظر میرسید! کاش اون هم کمی مضطرب بود تا اضطراب اون کمی آرومش کنه! این که اون به راحتی لبخند میزد و حرف میزد بیشتر به دلهرش اضافه میکرد، نمیدونست از کی انقدر حواس پرت شده بود اما وقتی به خودش اومد که نگاه تهیونگ هم توی چشم هاش گره خورد و تازه فهمید از بدو ورودش بهش چشم دوخته! سریع نگاهش رو ازش گرفت و نفس بریده ای کشید، امپراطور که منتظر بود تا هر دوی اون ها حاضر بشن تا مسئله ای رو باهاشون در میون بزاره نگاهش جدیش رو بهشون دوخت و گفت:
- دلیل اینکه هر دوتون رو خواستم تا اینجا حاضر بشید مسئله ایه که باید خودتون رو براش آماده کنید! و اینکه شخصا به گوشتون میرسونم اهمیت قضیه رو بهتون میرسونه!
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها دلهرش بیشتر شده بود لحظه ای چشم هاش رو بست تا کمی بتونه خودش رو آروم کنه! نمیدونست چرا این جو انقدر براش متشنج بود و تنها خدا خدا میکرد تا این جلسه تموم بشه و از این اتاق به هوای بیرون پناه ببره:
- یک ماه دیگه بیست و سومین سالگرد تاج گذاریه...! امسال سال بدشگونی رو پشت سر گذاشتیم و همه هنوز در عزا به سر میبرن و در کنار اون ترس از آینده ی این سرزمین! به خاطر همین تدارک یک نمایش بین شما دو نفر دیده شده! که بیشتر به رقابت شبیهه! برنده ای توش مشخص نخواهد شد اما عملکرد شما دو نفر میتونه بازنده رو مشخص کنه! این مسابقه توی سه شب برگزار میشه! شب اول مهارت اسب سواری! شب دوم شمشیر زنی و شب سوم مهارت ها و آیین کشور داری! شیوه ی برگزاری بهتون گفته میشه! پس خودتون رو براش آماده کنید... این مسابقه به ولیعهدی یکی از شما ختم نمیشه اما مهارتتون رو به نمایش میزاره و تا حدودی این تشنج بین مردم رو کم میکنه! 
جونگکوک دست های عرق کردش رو مشت کرد و به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد، این حرف ها حکم این رو براش داشت که از امشب دیگه قرار نیست یک شب بدون دلنگرانی و فکر و خیال به خواب بره! دوست داشت همون لحظه به چین برگرده تا باز هم به روز های پر از آرامشش بگردند اما مثل اینکه تازه همه چیز شروع شده بود!
...........
دستش رو روی کمانش کشید و چند باری زه کمانش رو برای آزمایشش کشید، نمیدونست هدف امپراطور برای برگزاری این نمایش چی بود! اون تمام عمرش مشغول تمرین بود و قرار بود با کسی که سال ها از قصر بیرون بود مسابقه بده؟ امپراطور اون رو دست کم گرفته بود یا بیش از حد به جونگکوک اعتماد داشت؟ چیزی در مورد مهارت های جونگکوک نمیدونست و همین کمی اون رو ترسونده بود اما اونقدری به خودش اطمینان داشت که اضطرابی نداشته باشه، با دیدن جونگکوک که بهش نزدیک میشد کمانش رو پایین آورد! جایی میون جنگل برای تمرین حاضر شده بودن و مثل اینکه قرار بود تا روز مسابقه هر روز باهم تمرین کنن! نمیدونست وقتی چیزی مثل رقابت بود چرا باید باهم تمرین میکردن و هر کدوم زمین جدایی برای آماده شدنشون نداشتن!
با نزدیک تر شدن جونگکوک نگاهش رو ازش گرفت و کمانش رو روی دوشش انداخت و به سمت اسبش که افسارش رو به درختی بسته بود برگشت و دستی به یال های بلند سفید رنگش کشید، سیبی رو که توی دستش بود رو به اسبش داد و باز هم دست نوازشگرش رو روی سرش کشید و لحظه ای سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند اما با دیدنش که با فاصله ی نسبتا زیادی باهاش ایستاده بود کامل به سمتش برگشت و به چشم هایی که به نظر ترسیده میومدن نگاه کرد، نگاهی به اطرافش انداخت:
- پس اسبت کو....!؟
جونگکوک نفس بریده ای کشید و با شنیدن صدای شیهه ی اسب تهیونگ چشم هاش رو محکم بست و قدیمی عقب رفت و با صدای خفه ای گفت:
- من ... اسب ندارم!
تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد و چند قدمی بهش نزدیک شد:
- نداری...؟ پس چطوری میخوای تمرین کنی؟
جونگکوک چشم هاش رو باز کرد و دست های یخ زدش رو مشت کرد و بهش چشم دوخت! دوست نداشت نقطه ضعفی از خودش به این پسر نشون بده اما توی اون لحظه نمیتونست بر ترسش غلبه کنه. تهیونگ دست به سینه ایستاد و به جونگکوک خیره شد:
- فکر کنم اصلا این قضیه رو جدی نگرفتی! باشه خیلی هم مهم نیست! ممنون که همه جوره همه چیزو برام آسون تر میکنی! دیگه نیاز نیست تمرینم بکنم! اینطوری معلومه کی بازنده ی واقعیه!
جونگکوک نگاهش رو به اسب پشت سر تهیونگ دوخت و کمی پاهاش رو به عقب کشید و زمزمه وار گفت:
- من ... نمیتونم سوار اسب بشم!
تهیونگ مکثی کرد و رد نگاه ترسیده ی جونگکوک رو دنبال کرد، از اسب میترسید؟ از کی تا حالا؟ اون که عاشق اسب ها بود! پس چرا نمیتونست سوار اسب بشه؟ دوباره به سمتش برگشت و گفت:
- برای چی...؟
جونگکوک نگاه ترسیدش رو به چشم های تهیونگ دوخت و آب دهانش رو به سختی قورت داد، دیشب کلی با خودش کلنجار رفته بود و خودش رو قانع کرده بود که اون فقط یه اسبه و نباید ازش بترسه اما الان باز هم همه ی بدنش یخ زده بود و دست هاش میلرزید! به سختی نفسش رو بیرون داد و به چشم های تهیونگ خیره شد:
- هر کسی از یه چیزی میترسه... من از اسبا میترسم... تو که نمیخوای بگی از چیزی نمیترسی...!
تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد! از کی از اسب ها میترسید؟ این جونگکوک جدید به قدری تغییر کرده بود که الان اون هم حس میکرد دیگه اون رو نمیشناسه!
نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت و مچ دستش رو گرفت و آروم به سمت جلو کشید اما جونگکوک سریع دستش رو عقب کشید:
- هی ... چیکار میکنی؟
تهیونگ مچ دستش رو محکم تر گرفت و جلو تر کشید:
- من اینجام... تا وقتی من باشم که کاریت نداره! تازه منم نباشم بازم کاریت نداره!
جونگکوک نگاه مرددش رو بهش دوخت، نمیدونست الان باید بهش اعتماد کنه یا نه اما حسی که توی چشم هاش بود وادارش کرد تا قدمی جلو بزاره، تهیونگ آروم و پا به پای قدم های کند جونگکوک به اسبش نزدیک شد و آروم دستش رو از مچش پایین آورد و انگشت هاش رو گرفت اما با حس دست یخ زده و لرزونش شوکه سرش رو برگردوند و به صورت رنگ پریدش نگاه کرد، خواست حرفی بزنه که با شیهه کشیدن اسب جونگکوک ترسیده دستش رو فشرد و هراسان عقب رفت، دست هاش به شدت یخ کرده بود و میلرزید و پاهاش هم از ترس سست شده بود، بیش تر از این که از اسب رو به روش بترسه با تداعی شدن خاطرات قدیمیش همه ی وجودش یخ کرده بود...
تهیونگ رو به روی جونگکوک ایستاد و تا میخواست دستش رو از دست جونگکوک بیرون بکشه جونگکوک محکم تر دستش رو فشرد، تهیونگ با دست دیگش شونه ی جونگکوک رو گرفت و آروم به عقب هدایتش کرد تا کمی از اسب فاصله بگیره:
- خیلی خب... چیزی نیست... کاریت نداشت که!
جونگکوک نفس حبس شدش رو بیرون داد:
- نمیتونم...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و در حالی که سعی داشت کمی آرومش کنه بازهم گفت:
- خیلی خب باشه... چیزی نیست... هر وقت خودت خواستی...!
جونگکوک سرش رو پایین آورد و با دیدن دستش که محکم دست تهیونگ رو گرفته بود سریع به خودش اومد و انگشت هاش رو از بین انگشت های دستش بیرون کشید و قدمی عقب رفت و به سختی نفس عمیقی کشید:
- تو تنها تمرین کن... من میخوام برگردم...
تهیونگ چند ثانیه ای به چهره ی درهم جونگکوک خیره موند و در آخر سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و جونگکوک که دیگه نمیتونست اون محل رو تحمل کنه سریع از اونجا دور شد.
............
روز دوم تمرین بود و اون اولین روز رو به خاطر ترسو بودنش از دست داده بود! دیشب رو نتونسته بود خوب بخوابه و مدام به این فکر میکرد که یعنی تهیونگ در موردش چی فکر میکرد؟ اصلا چرا دیروز میخواست بهش کمک کنه؟ چرا هر بار شخصیت متفاوتی از خودش نشون میداد؟ مرموز بود یا فقط رفتار هاش عجیب بود؟ چرا یک روز با تیکه و کنایه باهاش حرف میزد و روز دیگه سعی داشت بهش کمک کنه... اصلا قصدش کمک بود...؟
از دور نگاهی به تهیونگ که افسار اسبش رو به دست گرفته بود و به سمتش میومد انداخت، امروز دیگه باید ترسش رو کنار میذاشت و بهش نزدیک میشد! اگه باز میخواست به ترسو بودنش ادامه بده هم تمریناتش رو از دست میداد هم اون جشن لعنتی رو! مسخره بود... اون میخواست برای تخت جانشینی رقابت کنه و با این حال از یک موجود چهارپا میترسید!
بالاخره عزمش رو جمع کرد و به سمت تهیونگ که اسبش رو به تنه ی درختی میبست رفت و آروم آروم نزدیکش شد، تهیونگ که متوجه نزدیک شدن جونگکوک نشده بود سرش رو برگردوند و با دیدن جونگکوک که تا یک قدمی اسبش ایستاده بود متعجب شد، معلوم بود هنوز هم میترسه اما به شدت دیروز نبود، جونگکوک آروم دستش رو جلو برد تا دستی به یال های بافتش بکشه اما دستش انقدر میلرزید که خواست دستش رو عقب بکشه که تهیونگ مچ دستش رو گرفت و آروم دستش رو به سر اسب نزدیک کرد و بالاخره دستش رو روی یال هاش گذاشت و نفس حبس شدش رو بیرون داد، تهیونگ مچ دست جونگکوک رو ول کرد و نگاهی به دستش که بی حرکت مونده بود انداخت:
- حیوونا وقتی ازشون بترسی میفهمن... سعی نکن ترستو بهش نشون بدی! چون ازش سو استفاده میکنه!
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و آروم دستش رو نوازش وار به حرکت در آورد، تهیونگ سیبی رو به سمتش گرفت:
- بهش بده... اون باهات دوست شه توام باهاش دوست میشی!
جونگکوک با اکراه سیب رو از دست تهیونگ گرفت و آب دهانش رو به سختی قورت داد و دست لرزونش رو آروم به سمت اسب برد اما با نزدیک شدن سر اسب به دستش ترسیده میخواست دستش رو عقب بکشه که تهیونگ دستش رو پشت دستش گذاشت و باز سیب رو به سمت دهان اسب گرفت:
- بهت که گفتم... نباید بهش نشون بدی که میترسی!
جونگکوک با حس نزدیک شدن اسب به دستش چشم هاش رو محکم بست و کمی خودش رو عقب کشید، اما با پایین اومدن دستش توسط تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و به جای خالی سیب توی دستش نگاه کرد:
- دیدی چیزی نبود...؟!
جونگکوک نفس بریده ای کشید و کمی عقب اومد و آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، تهیونگ اشاره ای به زین اسبش کرد:
- میخوای سوار شی...؟
جونگکوک شوکه بهش نگاه کرد و سریع گفت:
- نه...
تهیونگ آهی کشید و افسارش رو از دور درخت باز کرد و با یک حرکت روی اسب پرید و روش نشست، جونگکوک نفس بریده ای کشید و سرش رو بلند کرد و به تهیونگ که روی اسب بود نگاه کرد، تهیونگ دستش رو به سمتش گرفت:
- هنوزم نمیخوای...؟ نمیزارم چیزی بشه! اگه نمیخوای اولین نمایش رو از دست بدی بیا!
جونگکوک با تردید به دست دراز شده ی تهیونگ نگاه کرد، نمیفهمید چرا داره بهش کمک میکنه! چرا هر روز بیشتر گیجش میکرد؟ مگه قرار نبود رقابت کنن پس این چه رفتاری بود که از خودش نشون میداد؟ چیکار میکرد؟ واقعا دستش رو میگرفت و سوار اسب میشد؟ اگه همش نقشه بود و تهش از اسب هولش میداد به زمین چی...؟ باید بهش اعتماد میکرد؟
به چشم های منتظر تهیونگ خیره شد، چیزی از چشم هاش نمیتونست بخونه اما چیزی توی ذهنش وادارش میکرد تا دستش رو بگیره و سوار اون اسب بشه...
بالاخره بعد از یک مکث طولانی و خاتمه دادن به درگیری های ذهنش آروم دستش رو جلو برد و تهیونگ کمی خم شد و دست جونگکوک رو گرفت و پاش رو از روی رکاب برداشت، جونگکوک نفس عمیقی کشید و پاش رو روی رکاب گذاشت و خودش رو بالا کشید و روی اسب نشست، شک داشت توی اون لحظات حتی نفس بکشه، حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه و با دیدن ارتفاعی که انتظارش رو نداشت بدنش شروع به لرزیدن کرد اما با حلقه شدن دست های تهیونگ خودش رو جمع کرد و به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد، اون مثلا یک فرد بالغ بود اما حتی نمیتونست به ترسش غلبه کنه...
تهیونگ افسار اسب رو کشید و سرش رو کمی جلو آورد و کنار گوشش گفت:
- ببین... تو قرار نیست کاری کنی! خب؟ من از دو طرف گرفتمت... تازه اگه بخواد رم هم کنه من اول میفتم و توام روی من میفتی!بازم میگم چیزیت نمیشه...
جونگکوک که لرزش الان بدنش به خاطر برخورد نفس های گرم تهیونگ جایی کنار گوش و گردنش بود کمی سرش رو عقب برد، لحظه ی اولی که قبول کرده بود تا روی اسب بشینه به این لحظه اش فکر نکرده بود وگرنه الان باز راهی قصر شده بود!
تهیونگ آروم با پاهاش ضربه ای به پهلوی اسب زد، با حرکت کردن اسب جونگکوک ترسیده خودش رو بیشتر جمع کرد و چشم هاش رو محکم بست، اون قشنگ توی آغوش تهیونگ بود و انقدر بهش نزدیک بود که حتی میتونست تپش قلبش رو هم احساس کنه!
آب دهانش رو به سختی قورت داد و برای اینکه این جو معذب کننده ی بینشون رو بهم بزنه گفت:
- برای چی... داری کمکم میکنی...؟
تهیونگ چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیدونم!
جونگکوک کمی سرش رو به سمتش برگردوند و از اون فاصله ی نزدیک به چهره ی جدیش که به جلوش چشم دوخته بود نگاه کرد و دوبار سرش رو برگردوند و به رو به روش نگاه کرد:
- اسمش چیه...؟
تهیونگ که میدونست منظورش اسبشه آهی کشید:
- تو بهش میگفتی ایلسان!
جونگکوک شوکه به سمتش برگشت و چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش خیره شد و تهیونگ نگاهی بهش انداخت:
- ولی من اسمی روش نذاشتم!
جونگکوک بهت زده سرش رو پایین آورد و دوباره بهش نگاه کرد، واقعا اون دو چه قدر بهم نزدیک بودن که اون برای اسبش هم اسم گذاشته بود؟ چشم هاش رو محکم بست، چرا چیزی یادش نبود؟ هیچ خاطره ای از این دورانی که تهیونگ یک زمانی توش نقش داشت به یاد نمی آورد، انگار که همه ی ترسش رو فراموش کرده باشه دوباره به سمتش برگشت و اینبار باز هم شانسش رو امتحان کرد:
- هی... میشه بگی... قبلا بین ما... یعنی ما چقدر بهم نزدیک بودیم...؟
تهیونگ نگاهی به چشم هاش انداخت و افسار اسب رو کشید و اسب رو متوقف کرد:
- وقتی همش رو فراموش کردی! حتما چیز با ارزشی نبود!
جونگکوک که از شنیدن این کنایه های تهیونگ خسته شده بود بیشتر به سمتش برگشت:
- خب بهم بگو... من هیچی یادم نیست!
تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و دوباره اسب رو به حرکت در آورد:
- خب وقتی تو یادت نیست من چرا باید یادم باشه؟
جونگکوک کلافه چشم هاش رو بست و انگار که اون هم لج کرده باشه گفت:
- خیلی خب پس این حیوونی رو نگهدار میخوام پیاده شم!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و اسب رو متوقف کرد و جونگکوک با حرص از اسب پایین اومد و به سمتش برگشت و با لحنی که هیچ شباهتی به تشکر کردن نداشت گفت:
- ممنون بابت زحماتت!
پشتش رو بهش کرد و دست هاش رو از حرص مشت کرد! اگه چیز مهمی نبود پس چرا هر بار با نگاه کردن به چشم هاش اون رو به فراموش کردنش محکوم میکرد و لحن صداش پر از تیکه و کنایه بود؟
نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشم هاش رو برای آروم کردن خودش بست! باز هم با فکر کردن به گذشته ای که چیزی ازش به خاطر نمی آورد سرش درد گرفته بود و میدونست باقی روز رو باید با این سردرد بگذرونه!
..............
چه یون لباسش رو مرتب کرد و دامنش رو کمی بالا کشید و از پله ها بالا رفت، نگاهی به جونگکوک که از وقتی اون رو به قصد قدم زدن دیده بود و ازش خواسته بود تا همراهیش کنه هیچ حرفی میونشون زده نشده بود انداخت، تازه بعد از دو روز دیده بودتش و میدونست این روز ها به خاطر رقابتی که برای جانشینی داشت سخت در حال تمرین بود اما اونقدر ها هم نمیتونست منطقی با خودش کنار بیاد و دلتنگ همین لحظه ها و سکوت بینشون نشه و با این حال به گفته ی خودش باید باز هم چند دقیقه ی دیگه برای تمرین میرفت.
آهی کشید و خسته از این سکوت طولانی به سمتش برگشت:
- سرورم... زیاد به خودتون فشار نیارید... چهرتون خیلی خسته به نظر میرسه! شما همه جوره عالی هستید و موفق میشید.
جونگکوک نگاهی بهش کرد و تنها در جواب تمام حرف هاش به تکون دادن سرش اکتفا کرد، چه یون که دیگه به این جواب ندادن های جونگکوک عادت کرده بود آهی کشید و دوباره گفت:
- سرورم... من دلم برای چین تنگ شده... اگه شما ولیعهد بشید... ما دیگه هیچوقت به چین بر نمیگردیم؟
جونگکوک به سمت چه یون برگشت، نمیدونست اون دلش برای چین تنگ شده یا نه اما هوای توی قصر بودن براش خفه کننده بود، نگاهش رو ازش گرفت و به خورشید سوزان بالای سرش خیره شد و در حالی که کمی پلک هاش رو به خاطر هجوم نور آفتاب بسته بود گفت:
- وقتی جوابش رو میدونی چرا میپرسی؟
چه یون سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد، جواب این هارو میدونست اما توی اون لحظات دوست داشت حتی شده چند کلامی هم باهاش حرف بزنه، اما جونگکوک هیچوقت هم صحبت خوبی برای حرف هاش نبود! با این که همیشه به حرف هاش گوش میداد اما میتونست بفهمه که چقدر براش خسته کنندست! جونگکوک دست از قدم زدن برداشت و به سمت چه یون برگشت:
- من دیگه باید برم! توام برگرد به اقامتگاهت!
چه یون که دیر یا زود انتظار شنیدن این حرف رو داشت لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت و تعظیم کوتاهی کرد اما تا میخواست قدم دیگه ای برداره با حس سرگیجه ی بدی که یک دفعه به جونش افتاد لحظه ای تعادلش رو از دست داد اما با گرفته شدن بازوش توسط جونگکوک نفس بریده ای کشید و چشم هاش رو باز کرد، دستش رو روی سرش گذاشت و به چشم های جونگکوک که به نظر نگران بودن نگاه کرد:
- حالت خوبه...؟
چه یون آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- یک لحظه سرم گیج رفت... چیزی نیست...
جونگکوک چند ثانیه ای به چه یون نگاه کرد و در آخر سرش رو به سمت ندیمه هایی که کمی دور تر از اون دو بودن برگردوند:
- بانو رو همراهی کنید!
ندیمه ها با شنیدن این حرف سریع جلو اومدن و جونگکوک دوباره نگاهی به چه یون کرد و بازوش رو با اکراه ول کرد، قدمی عقب گذاشت و قبل از اینکه پشتش رو بهش کنه گفت:
- برو و استراحت کن...!
..............

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now