part 24🧧

3.4K 635 93
                                    

فکر دیشب لحظه ای هم دست از سرش برنمیداشت، هر چقدر که بیشتر بهش فکر میکرد بیشتر به خاطر حماقتش به خودش ناسزا میگفت.
اون دیگه بر نگشته بود! نمیدونست باید از دست اون دلخور باشه یا خودش...! از دست دلش که اینطور اون رو رسوا کرده بود ناراحت باشه یا از تهیونگی که اون رو توی اون کلبه تنها گذاشته بود.‌..
- سرورم...؟ نظر شما چیه...؟
با خطاب شدن اسمش به خودش اومد و شوکه به مرد کنارش نگاه کرد، اصلا چیزی از این جلسه ای که توش حضور داشت نفهمیده بود. هر چقدر میخواست تمرکز کنه نمیتونست، سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست، اینطوری نمیتونست ادامه بده! کلافه بود، کجای این زندگی طبق خواسته ی اون پیش میرفت؟ اصلا خودش چه نقشی توی زندگیش داشت؟ سرش رو بلند کرد و به چشم های منتظری که بهش خیره بودن نگاهی انداخت:
- با نظر جناب پارک موافقم!
مرد سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تا میخواست حرفی بزنه سربازی هراسان وارد اتاق شد و نفس نفس زنان رو به جونگکوک تعظیمی کرد. جونگکوک که از حضورش متعجب شده بود به سمتش برگشت:
- چیزی شده...؟
سرباز آب دهانش رو به سختی قورت داد و سعی کرد نفسی تازه کنه:
- سرورم... دستور دادن شما سریعا به قصر برگردید! حال بانو جانگ اصلا خوب نیست!
............
دستی به چشم های خستش کشید و همونطور که به صحبت های افسر کنارش گوش میداد به سمت اقامتگاه چه یون قدم بر میداشت.
- سرورم امپراطور چند روزی هست حالشون وخیم تر شده و به خاطر همین دستور دادن شما زودتر برگردید تا اینجا به کار های اداره ی کشور رسیدگی کنین و علاوه بر اون همسرتون در اوضاع خوبی به سر نمیبرن! کل قصر آشفته و نگرانن !خداروشکر که برگشتید
تنها چند روز داخل قصر نبود و باز آشوب دیگه ای سر گرفته بود، اون با حضورش میخواست چیکار کنه؟ مگه اون کی بود که حضورش انقدر مهم بود...
بعد از مسافت طولانی ای که طی کرد بالاخره رو به روی اقامتگاه همسرش ایستاد، خیل عظیم خدمتکار ها و بهدار هایی که اون اطراف بودن دلهره ی عجیبی رو به جونش انداخته بود و نمیدونست چه خبره!
طبیبی که تازه از اتاق بیرون اومده بود با دیدن جونگکوک سریع از پله ها پایین اومد و رو بهش تعظیمی کرد و با نگاه نگرانش بهش خیره شد:
- سرورم...! شما برگشتید؟
جونگکوک که دیگه نمیتونست این بی خبری رو تحمل کنه بدون هیچ مقدمه چینی ای گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
طبیب نگاهی به اتاق انداخت و دوباره به سمتش برگشت و با صدایی که به خوبی دلهره و نگرانی رو به جونگکوک منتقل میکرد گفت:
- سرورم دو شب پیش حال بانو بد شد! زودتر از موعد درد زایمانشون شروع شده بود... شب سختی بود و ما فکر میکردیم حتما فززندتون داخل شکم مادر خفه شده و مرده به دنیا میاد!
جونگکوک یخ زده از شنیدن این حرف ها بهش نگاه کرد، نفسش بند اومده بود و درست نمیفهمید این مرد از چی صحبت میکنه.
- اما خوشبختانه فرزندتون صحیح و سالم به دنیا اومدن... شما صاحب یک پسر شدید! بهتون تبریک میگم...
هاج و واج به مرد رو به روش نگاه کرد، صاحب یک پسر... اون تا الان اونقدر ها مسئله ی بارداری چه یون رو مهم در نظر نگرفته بود اما اون الان میگفت پسری به دنیا اومده که قراره اون نقش پدرش رو داشته باشه! با عقل جور در نمیومد...! آب دهانش رو به سختی قورت داد و نفسش رو بیرون داد.
- اما سرورم... حال بانو اصلا خوب نیست... بعد از زایمان از هوش رفتن و هنوز هوشیاریشون رو به دست نیاوردن! ما همه نگرانیم...
طبیب که با گفتن چند جمله ی اخرش صداش میلرزید اینبار سرش رو پایین انداخت و با صدای خفه ای گفت:
- میترسیم ایشون رو ... از دست بدیم...
جونگکوک بهت زده به مرد نگاه کرد، لحظه ای حس کرد نفس نمیکشه و قلبش از کار افتاده! حس یک عوضی رو داشت، حس یک خیانت کار! تمام این مدت فراموش کرده بود، اون مسئولیت های زیادی روی دوشش بود. اما همه رو فراموش کرده بود! فراموش کرده بود که ده سال پیش با دختری ازدواج کرده که الان فرزندش رو بارداره! این رو فراموش کرده بود و درست وقتی که باید پیشش میبود و بهش روحیه میداد، وقتی که پسرش میخواست به دنیا بیاد اون رو تنها گذاشته بود و مشغول عشق بازی با رقیبش بود...
حالا این مرد میگفت داشت اون رو از دست میداد! اون واقعا یک عوضی بود... عوضی و خودخواه، چشم هاش رو بست و بغضی که سد راه گلوش شده بود رو فرو داد و به سختی گفت:
- میتونم ببینمش...؟
..........



STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now