part 22🧧

3.8K 710 94
                                    

" به پشت در اتاق که رسید رو به ندیمه ای کرد و گفت:
- به بانو خبر بدید...!
ندیمه سریع تعظیمی کرد و کمی جلو تر رفت:
- بانوی من...! شاهزاده کیم اینجا هستن...
ندیمه چند لحظه ای منتظر موند اما با نگرفتن جوابی نگاهی به تهیونگ انداخت و دوباره گفت:
- بانوی من... شاهزاده کیم به ملاقات شما اومدن...!
اینبار تهیونگ با نشنیدن جوابی اخم هاش رو توی هم کرد و نگران قدمی جلو گذاشت و نگاهی به ندیمه انداخت و در آخر در اتاق رو باز کرد و قدمی جلو گذاشت اما با دیدن صحنه ی رو به روش سر جاش خشک شد، همه بدنش به یکباره یخ بسته و دهانش تلخ شده بود، پاهاش رو روی زمین کشید و زمزمه وار اسمش رو صدا کرد، با رسیدن بهش روی زانوهاش افتاد و به پلک های بستش و لب های خونیش خیره شد، خودش رو روی زمین کشید و بدن بیجونش رو میون بازو هاش کشید و دستی به موهاش کشید:
- چونگها....؟
با تکون خوردن پلک های چونگها بدن بیجونش رو بیشتر به خودش فشرد و سرش رو نزدیک تر برد:
-چشم هاتو باز کن... خواهش میکنم...
با دیدن دوباره تیله های مشکیش دوباره چشم هاش از اشک هاش پر شدن، دستش رو نوازش وار روی صورتش کشید:
- چیزی نیست... الان طبیب قصرو خبر میکنم...
چونگها به سختی خون جمع شده توی دهانش رو فرو برد و با چشم های نم دارش بهش خیره شد:
- میت...ترسیدم... دی... دیگه نبینمت...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و هراسان سرش رو به سمت ندیمه ای که از وحشت جلوی در روی زانوهاش افتاده بود برگشت:
- طبیب قصر رو خبر کن... سریع ...
چونگها به سختی با نوک انگشت هاش اشک های روی صورت تهیونگ رو پاک کرد و با صدایی که بیشتر شبیه حرکات لب هاش روی هم بود گفت:
- منو ... ببخش...
با افتادن دست چونگها و سنگین شدن بدنش توی آغوشش ترسیده تکونش داد و به مردمک چشم هاش خیره شد، قطره اشکی از گوشه ی پلک هاش روی صورت سفید و یخ کردش چکید...
تهیونگ اشک روی صورتش رو پاک کرد و به مردمک چشم هاش که دیگه هیچ سویی نداشت و بی فروغ بهش نگاه میکرد خیره شد.
دنیا دور سرش میچرخید و بدن بیجون چونگها میون بازوهاش داشت اون رو به جنون میرسوند، سرش رو برگردوند و به کاسه ای که داخل سینی ای بود و کنارش کاغذی بود نگاه کرد.
(از اینکه فقط من بودم که دوستت داشتم خسته شدم! امیدوارم اون دنیا کمتر از اینجا درد داشته باشه...)
نفس بریده ای کشید و دوباره به چهره ی برفی رو به روش نگاه، اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرده بود و انگار قلبش دیگه توانایی تپیدن نداشت، بدنش رو بیشتر میون آغوشش کشید و سرش رو روی سرش گذاشت، اون نمیتونست اینطور تنهاش بزاره! اون انقدر بی رحم نبود... اون میدونست چقدر تنهاست! اون میدونست تنها همدم تنهایی هاش خودشه! اون تنهاش نمیذاشت... اون انقدر بی رحمانه تنهاش نمیذاشت..."

کاغذ میون دستش رو داخل جعبه ای گذاشت و درش رو محکم بست، بغضی که گلوش رو پر کرده بود رو به سختی فرو برد و با نوک انگشتش قطره اشکی که کمی پلک هاش رو خیس کرده بود رو پاک کرد. جعبه رو داخل کمد کوچک داخل میزش گذاشت و برای دور کردن ذهنش از جملات نوشته شده ی اون برگه کتابی رو باز کرد و تلاش کرد تا ذهنش رو درگیر کلمات اون کتاب کنه اما با شنیدن صدای ندیمه اش دست از اون کتاب کشید و سرش رو بلند کرد:
- سرورم... ولیعهد اینجا هستن...!
متعجب از شنیدن این حرف سریع از جاش بلند شد و رو به ندیمه گفت:
- راهنماییشون کنین...!
از پشت میزش کنار رفت و جلو تر اومد و رو به روی در منتظرش موند، سابقه نداشت که اون به اقامتگاهش بیاد و همین براش غیر منتظره بود و کمی نگران شده بود، با دیدن جونگکوک که در آستانه ی در قرار گرفته بود لبخندی زد، با جلوتر اومدن جونگکوک برای اذیت کردنش تعظیمی کرد و با لبخندی روی لب هاش گفت:
- چیشده سرورم... که این افتخارو به من دادید؟
جونگکوک با فاصله ی کمی ازش ایستاد و چند ثانیه ای بهش نگاه کرد:
- گفتم شاید بد نباشه به جای اینکه تا شب صبر کنم بیام اینجا!
تهیونگ که میتونست بفهمه جونگکوک نگاهش رو ازش میدزده و از لحنش تشخیص داده بود کمی غمگین به نظر میرسه کمی جلوتر رفت:
- بد نیست... عالیه... ولی! چیزی شده؟
جونگکوک لبش رو گزید و بالاخره به چشم های تهیونگ خیره شد و با لحن سردی گفت:
- نمیدونم... اتفاق ها برای تو میوفته! اما نمیخوای بهم بگی...!
تهیونگ که میتونست حدس بزنه اون از چی حرف میزنه لبش رو گزید و کمی جلو تر رفت و دست جونگکوک رو گرفت:
- جونگکوکا...
- داری از قصر میری؟
تهیونگ با شنیدن این حرف لحظه ای سکوت کرد و تا میخواست حرفی بزنه با دیدن برق اشک توی نگاهش باز هم زبونش رو گزید و چیزی نگفت، نمیدونست چیکار کنه، چرا فقط مایه ی درد و عذاب این پسر بود؟ دستش رو بلند کرد و صورتش رو نوازش کرد:
- کی همچین حرفی زده؟ مگه من میتونم ولت کنم و برم؟
جونگکوک پلک هاش رو بست، نمیخواست باز گریه کنه، از اشک هاش خسته شده بود، از ضعیف بودن خسته شده بود، دوباره چشم هاش رو باز کرد اما دیگه به تهیونگ نگاه نکرد، دیدن چشم های روشن و کشیدش اون رو دیوونه میکرد و وادارش میکرد تا با دیدنشون اشک بریزه، نفسش رو به سختی بیرون داد:
- نمیخوای انتقام بگیری...؟ من اون موقع... نمیخواستم بزارم برم!
تهیونگ لبخند محزونی زد و جلو تر رفت و جونگکوک رو میون آغوشش کشید:
- انتقام چی؟ مگه میتونم از ستاره ام انتقام بگیرم! الان که پیدات کردم... فقط اینطوری نگهت میدارم تا باز فرار نکنی...
جونگکوک چشم هاش رو بست و سرش رو جایی میون گردنش مخفی کرد و اون هم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد:
- فعلا تو داری فرار میکنی... نمیتونم از اینکه داری... داری ازدواج میکنی شکایت کنم... چون... خودم...
تهیونگ حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و میون حرفش پرید:
- جونگکوک من با کسی ازدواج نمیکنم... از این قصرم نمیرم...
جونگکوک آروم از آغوشش بیرون اومد و توی فاصله ی کمی از صورتش به چشم هاش خیره شد:
- فکر کنم یه حرفیو... یادم رفته بهت بزنم...
تهیونگ لبخندی زد و با انگشت مشغول بازی کردن با لاله ی گوش جونگکوک شد:
- هووم...؟
جونگکوک نگاه غمگینش رو ازش گرفت و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- اینکه حس میکنم چقدر دوست دارم... تمام احساسات ده سال پیشم تازه پیشم برگشته... عاشق تهیونگ ده سال پیشم ولی... تهیونگ الان...!
سرش رو بلند کرد و به چشم های تهیونگ خیره شد:
- حس میکنم اونقدری عاشقشم که حتی اگه تو عاشق نباشی برای جفتمون بس باشه...
تهیونگ با شنیدن این حرف لبخند از روی لب هاش محو شد،نه قلبش از شوق به تپش افتاده بود و نه از خوشحالی اشک توی چشم هاش جمع شده بود! در عوض حس میکرد مشتی قلبش رو به چنگ گرفته و قصد داره اون رو میون چنگالش له کنه! سرش رو پایین انداخت، اون پیرمرد کاری کرده بود که حتی اگه احساساتش نسبت به این پسر حقیقت داشت با عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود نتونه به زبون بیاره! به زبون نمی آورد تا حداقل اگه روزی از همه ی این قضایا بو برد اون با خودش فکر نکنه تک تک کلماتی که بهش گفته بود دروغی بیش نبود...
به سختی سرش رو بلند کرد و با چشم های لرزونش بهش چشم دوخت و لبخند تلخی روی لب هاش نشست، دستش رو جلو برد و موهاش رو نوازش داد، کاش از چشم هاش حس واقعیش رو میخوند، کاش حداقل اون حس واقعیش رو متوجه میشد، حسی که خودش هم بهش شک داشت! اما باز هم امیدوار بود اون بتونه کلمات نهفته ی توی اعماق چشم هاش رو بخونه!
آروم سرش رو جلو برد و بوسه ی آرومی روی لب هاش زد:
- منو ببخش...
جونگکوک دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد، چشم هاش رو بست و سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی لب های تهیونگ گذاشت، قصدی برای شعله ور کردن این بوسه نداشت و میخواست همین لمس ساده ی لب هاشون تا ابد ادامه داشته باشه، انگار تنها میخواست طعمشون رو به خاطر بسپاره... صورت تهیونگ رو با دست هاش قاب کرد و آروم کمی ازش فاصله گرفت، پیشونیش رو به پیشونیش تکیه داد و با انگشت هاش صورت تهیونگ رو نوازش داد و زمزمه کرد:
- من باید چند روزی به فرمانداری اویجا برم...
تهیونگ نفس بریده ای کشید و همونطور که پلک هاش رو بسته بود و با حس نوازش های جونگکوک دلش گرم شده بود زمزمه کرد:
- یعنی باز باید توی آسمون دنبالت بگردم؟
جونگکوک لبخندی زد و باز خودش رو توی آغوش تهیونگ فرو برد:
- اوهوم... ستاره ات چند روزی باید بره‌...
تهیونگ آهی کشید و اون هم سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و عطر دوست داشتنیش رو وارد ریه هاش کرد:
- فکر نکنم بدون ستاره ام طاقت بیارم...
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها ضربان قلبش مثل همیشه اوج گرفته بود خودش رو بیشتر توی آغوشش فرو برد:
- ستارتم طاقت نداره... قول میده زودی برگرده...
...........
آخرین طومار توی دستش رو روی میز گذاشت و لحظه ای پلک های خستش رو بست، اون که چیزی از کار های اداره ی کشور سردر نمی اورد و تمام طول روز به صدای مردی که مدام همه چیز رو براش توضیح میداد گوش میداد و همین کلافش کرده بود.
- سرورم... اقامتگاهی براتون نزدیک شهر تدارک دیده شده! سرباز ها همراهیتون میکنن!
مرد که برخلاف تمام حرف های خسته کنندش اینبار پیشنهاد خوبی بهش داده بود با تایید حرفش از پشت میز بلند شد و از اتاقک داخل فرمانداری اویجا بیرون اومد، سرش رو بلند کرد و به آسمون تیره ی بالای سرش خیره شد، ستاره ها که هیچ، هوای ابری حتی جلوی دیده شدن ماه رو هم گرفته بود‌.
آهی کشید و سرش رو پایین آورد و تا میخواست اولین قدمش رو برداره با دیدن فرد رو به روش سر جاش خشکش زد. نمیدونست توهم بود یا توی اون فضای تاریک اشتباه میدید اما انگار فردی که رو به روش ایستاده بود تهیونگ بود!
بهت زده قدمی جلوتر گذاشت، اون اینجا چیکار میکرد؟ از دلتنگی خیالاتی شده بود یا واقعا رو به روش ایستاده بود!
تهیونگ لبخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد:
- از دیدنتون خوشحالم سرورم...!
جونگکوک که میخواست بهش نزدیک تر بشه با یاداوری تعداد سرباز ها و مردی که همراهش بود جلوی خودش رو گرفت و بعد از نفس عمیقی گفت:
- شاهزاده کیم... اینجا چیکار میکنید...؟
تهیونگ همونطور که به چشم های براقش خیره بود گفت:
- به دنبال ستاره ها اومدم... البته فقط یکیشون...!
جونگکوک با شنیدن این حرف لبخند محوی روی لب هاش نشست، دلش به سمت آغوشش پر میکشید و فقط خدا میدونست توی این چند روزی که ندیده بودتش چقدر دلتنگ عطر وجودش بود و توی اون لحظه سخت ترین کار دنیا حفظ کردن فاصله ی بینشون بود! سرش رو پایین انداخت و سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه:
- خب... پیداش کردی؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- بله سرورم... خیلی درخشان و زیباست...
جونگکوک با شنیدن این حرف خجالت کشیده باز سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید، اون خوب میدونست از چه جملاتی استفاده کنه تا دلش رو زیر و رو کنه و دلش رو قلقلک بده!
نگاهی به سرباز های مزاحم اطرافش انداخت و  سرش رو به سمت مردی که کنارش بود برگردوند:
- من با شاهزاده کیم میرم... شما میتونید برید!
مرد متعجب کمی جلو اومد:
- سرورم ما باید...
جونگکوک بی حوصله میون حرفش پرید:
- یکبار بهتون گفتم... میتونید برید!
مرد مکثی کرد و مردد نگاهی بهش انداخت:
- پس چند تا از سرباز ها...
جونگکوک عصبی به سمت مرد برگشت و با لحن تندی گفت:
- گفتم میتونید برید!
مرد باز با تردید به جونگکوک نگاه کرد اما در نهایت با اشاره ی دستش همراه با سرباز ها از اونجا دور شدن. با رفتن سرباز ها جونگکوک دوباره به سمت تهیونگ برگشت، تهیونگ کمی جلوتر اومد و گفت:
- گفته بودم طاقت نمیارم...
جونگکوک که دیگه نمیتونست منتظر چیزی بمونه به سمتش رفت و دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی شونه هاش گذاشت:
- داشتم دیوونه میشدم...
تهیونگ بوسه ای روی شونه اش کاشت و اون هم سرش رو به سرش تکیه داد و زمزمه کرد:
- الان که توی اویجاییم... دلت برای اون خونه ی روستایی و اون سوپ داغ و اون اتاق گرم تنگ نشده؟
جونگکوک با شنیدن این حرف آروم از آغوشش بیرون اومد و با فاصله ی کمی از صورش بهش چشم دوخت و بعد از سکوت کوتاهی با لبخندی گفت:
- چرا... اگه اون پیرزن باز هم قبول کنه ما شب توی خونش بمونیم....
.............
تهیونگ که تمام مدت دستش رو زیر چونش گذاشته بود و منتظر بود تا جونگکوک آخرین قاشق از سوپش رو تموم کنه با دیدن کاسه ی خالیش نفس آسوده ای کشید و بدون اینکه اجازه بده جونگکوک قاشقش رو روی میز بزاره میز رو از جلوش کنار کشید و خودش به سمتش رفت، جونگکوک متعجب سرش رو بلند کرد و با گرفته شدن کمرش توسط دست تهیونگ و حس نزدیکی بیش از حد باهاش نفسش رو حبس کرد، آروم دستش رو بلند کرد و قاشق رو روی میزی که فاصله ی زیادی ازش گرفته بود گذاشت و به سمتش برگشت، تهیونگ انگشت هاش رو جلو برد و آروم چند تار مویی که روی پیشونی جونگکوک افتاده بود رو کنار زد:
- میشه تا آخر عمر اینطوری زندگی کنیم...؟ هومم؟ همینطوری... بدون هیچ دغدغه ای!
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها قلبش از کار افتاده بود همونطور به چشم های تهیونگ خیره شد، حتی تصور همچین زندگی ای هم براش مثل خواب بود! سرنوشت اون دو هیچ وقت به این رویا ختم نمیشد! کاش اون دو همدیگر رو توی دنیای دیگه ای ملاقات میکردن! دنیایی که توش نه شاهزاده ای بود و نه ولیعهدی و بدون هیچ دغدغه ای باهم زندگی میکردن... اما شدنی نبود!  سرنوشت قرار نبود سر سازش با اون دو داشته باشه... آهی کشید و لبخند تلخی زد:
- فکر نکنم بشه...
تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، حق با اون بود! شدنی نبود...
جونگکوک یقه ی تهیونگ رو گرفت و در حالی که روی زمین دراز میکشید اون رو هم به دنبال خودش کشید:
- آینده مهم نیست، آخرش اونقدر غرق آینده میشیم که حالمونو فراموش میکنیم!
تهیونگ روی آرنج دستش بلند شد و با فاصله ی کمی از صورتش بهش خیره شد:
- پس میگی نباید این زمان رو از دست بدیم...؟
جونگکوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، تهیونگ با دست دیگش صورت جونگکوک رو نوازش داد:
- خب نظرت چیه امشب این رابطه رو عجیب تر کنیم...؟
جونگکوک با شنیدن این حرف نفسش بند اومد و بهت زده بهش نگاه کرد، به سختی آب دهانش رو قورت داد و من من کنان گفت:
- نه فقط... بیا بخوابیم!
تهیونگ نیشخندی زد و جلوتر رفت و بوسه ی آرومی زیر خط فک جونگکوک کاشت:
- منم منظورم همین بود!
جونگکوک شونه های تهیونگ رو گرفت و عقب کشید، هاج و واج بهش نگاه کرد، قلبش داشت دیوونه میشد و نمیدونست چرا توی اون هوای سرد انقدر گرمش شده بود! به سختی تهیونگ رو تنها کنار خودش کشید و وادارش کرد تا تنها کنارش دراز بکشه:
- بیا... فقط چشمامونو ببندیم... و بخوابیم...
تهیونگ خنده ای کرد و در حالی که دستش رو به زیر سر جونگکوک میبرد با دست دیگش کمرش رو گرفت کمی اون رو به سمت خودش کشید:
- باشه... خسته ای...! بخوابیم‌‌...
جونگکوک لبخند محوی زد، چشم هاش رو بست و سرش رو کمی جلوتر برد و آروم بوسه ای روی لب هاش کاشت:
- شب بخیر...
............
نظر و ووت یادتون نره🥺♥️

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now