part 25🧧

3.5K 640 318
                                    

بغض توی گلوش رو فرو برد و به قصر رو به روش نگاه کرد، ازش خواسته بود دیگه پیشش نیاد و اون گوش کرده بود، اما فقط چند روز! طاقت نداشت، انگار تازه میفهمید این جونگکوک همون جونگکوک ده ساله پیش بود که یک روزی عاشقانه میپرستیدش! اما چه فرقی میکرد؟ دونستنش کمکی بهش نمیکرد! اون فقط بلد بود بهش آسیب بزنه، یا باید میذاشت اون وزیر پیر طبق نقشه ی خودش اون رو از بین ببره یا خودش همین روند رو ادامه میداد... شاید حداقل کمی زمان میخرید!

اما آخرش میخواست چیکار کنه؟ همه به خاطر اون عذاب میکشیدن، کاش با زخم شمشیری که خورده بود کشته میشد، حداقل قرار نبود کسی به خاطرش قربانی بشه...

قدمی جلو گذاشت، نمیتونست بزاره همه چیز اینطوری پیش بره، از این که همیشه گوش به فرمان یک نفر دیگه باشه خسته شده بود، نمیدونست میخواد چیکار کنه ولی الان فقط دلش میخواست از جونگکوک معذرت بخواد... به پاش بیفته تا ببخشتش، جونگکوک همه ی کسش بود! به جز اون هیچ کس رو نداشت، نمیتونست به همین راحتی اون رو از دست بده...

آروم از پله ها بالا رفت و نفس عمیقی کشید و رو به ندیمه ای که با دیدنش تعظیم کرده بود گفت:

- ولیعهد... داخل اتاقشونن؟

- ایشون به قصر همسرشون رفتن... معمولا هر شب به قصر ملکه ی کوچک میرن و صبح ها برمیگردن...!

نفسش رو حبس کرد، درسته... اون همسر داشت و پدر شده بود...! فراموش کرده بود! اون فقط یک اضافه بود، تنها کاری که باید میکرد این بود که ازشون فاصله بگیره یا برای همیشه بره! اما واقعا میتونست؟ اگه امروز جونگکوک رو نمیدید همه چیز رو تموم میکرد! این عشق و این عذاب رو تموم میکرد...

- اینجا چی میخوای؟

با شنیدن صدای جونگکوک آب دهانش رو به سختی قورت داد و به سمتش برگشت، اولین چیزی که دید چشم های سرخ و رنگ و روی پریدش بود، بدتر از روزی که دیده بودتش... توی اون لحظه نمیخواست به این فکر کنه که اون بود که این بلا رو سرش آورده، سرش رو پایین انداخت، چشم هاش رو بست و تعظیمی کرد:

- اومدم تا یک شانس دیگه به دست بیارم...

جونگکوک چند ثانیه ای همونطور بهش خیره موند، ازش خواسته بود دیگه نبینتش اما، با خودش روراست بود... دلش حتی برای حس حضورش تنگ شده بود، بغضی که همیشه همراهش بود رو فرو برد:

- خب...؟ از من چی میخوای...؟

تهیونگ سرش رو بلند کرد و به چشم هایی که تازه حس میکرد چقدر دلش براشون تنگ بود خیره شد:

- میخوام... این شانس رو بهم بدید سرورم!

دلتنگیش وادارش میکرد باز مثل احمق ها رفتار کنه، تک تک سلول های بدنش دوست داشتن همون لحظه با تمام وجود حرفش رو قبول کنه اما، شاید همون ذره غرور باقی موندش جلودارش بود:

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now