part 32🧧

3K 603 417
                                    

سربازی در بزرگ سیاه چال رو باز کرد و با شنیدن صدای خش دار در اخم هاش رو توی هم فرو برد و وارد اون اتاقک کوچک و تاریک شد، سرباز جلو تر اومد و مشعلی رو روی دیوار گذاشت و بعد از احترامی از اونجا بیرون رفت، به چشم های لرزون رو به روش نگاه کرد، به دست هایی که توی هم قفل شده بود خیره شد و آهی کشید:

- باید بیشتر مواظب میبودید!

همونطور به چشم های براق اون دو پسر خیره شد:

- باید بیشتر از هم دیگه مراقبت میکردید...

آهی کشید و بغض همیشگیش رو فرو برد:

- ولی خوبه حداقل با همید...

به وضوح میتونست دست های اون دو پسر رو ببینه که محکم تر از قبل بهم چنگ زدن، مگه چشم های اون باز هم ترسناک بود که اینطور بهش نگاه میکردند؟ چرا باز هم ازش میترسیدند؟ اون که میتونست رنگ عاشقی رو توی چشم هاشون بخونه پس چرا اون دو نمیتونستند؟ باز هم آهی کشید و جلوی اون پسر زانو زد و دوباره اون دو ترسیده خودشون رو روی زمین کشیدند و به عقب رفتند، سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد:

- میدونید... شماها حداقل تنها کسایی هستید که فکر نمیکنید من دیوونم...

سرش رو بلند کرد و بهشون خیره شد:

- اینطور که فکر نمیکنید... میکنید...؟

دو پسر متعجب بهم دیگه نگاه کردند و در آخر چند باری سرشون رو به نشونه ی منفی تکون دادن؛ در واقع حتی اگه همچین فکری هم میکردند جرات نداشتند تا حرفش رو تایید کنند.

- منم فکر نمیکنم شماها دیوونه اید... پس فکر کنم بتونیم به هم کمک کنیم نه؟

دو پسر هنوز متعجب بودند و حرفی نمیزدند، میترسیدند زبون باز کنند و مبادا حرف اشتباهی بزنند، اونوقت دوباره شمشیر این مرد کنار گلوشون قرار میگرفت. تهیونگ بغضی که هنوز گوشه ی گلوش بود رو فرو برد و با چشم های لرزونی بهشون نگاه کرد:

- شما تنها کسایی هستید که میتونم بهشون اعتماد کنم... در ازای چیزی که ازتون میخوام منم بهتون آرامش میدم..‌. یه زندگی پر از آرامش...

چند ثانیه ای به چهره های بهت زده ی اون دو پسر نگاه کرد:

- مگه همین رو نمیخواید...؟ هووم؟ فقط اون کسی که دنبالشم رو پیدا کنید... اونوقت هر چیزی بخواید بهتون میدم...
...........
با حس تکون خوردن چیزی روی بازو ها و سینش لای پلک هاش رو کمی باز کرد و با دیدن یونبین که سعی داشت خودش رو توی آغوشش جا بده لبخندی زد و دوباره پلک هاش رو بست، روی پهلوش دراز کشید و بدن کوچک پسرش رو توی آغوشش کشید و بوسه ای روی موهای نرمش کاشت، یونبین هم سرش رو از بین بازو های محکمش بیرون آورد و با دست های کوچکش صورت تهیونگ رو قاب کرد:

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now