باز هم وزیر اعظم اون رو احضار کرده بود و همین به معنی این بود که باز اتفاق جدیدی توی قصر رخ داده و مثل اینکه اوضاع طبق چیزی که اون ها میخواستن پیش نمیرفت، خسته از دیدن این اخم همیشگی روی پیشونی پیر مرد رو به روش آهی کشید و بعد از تعظیم کوتاهی نشست و منتظر شروع بحث موند، وزیر اعظم سرفه ی خشکی کرد و به تهیونگ خیره شد:
- ما ولیعهد رو از میون برداشتیم! ولی الان برادرش هم یک تهدید شده!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست:
- خب این که چیز جدیدی نیست! شما فقط تا...
پیر مرد با لحن جدی ای میون حرفش پرید:
- نمیتونیم صبر کنیم! ولیعهد شدن شاهزاده جئون به نفع همه ی افراد این قصره! بر خلاف انتظارمون اون شایستگی های لازم رو داره و هر روز هم امتیاز جدیدی برای ولیعهد شدن به دست میاره!
تهیونگ دست یخ زدش رو مشت کرد، همه ی این هارو میدونست و هیچ کدوم از اونها اذیتش نمیکردن و فقط این که فرد رو به روش اصلا بهش اطمینان نداشت آزارش میداد:
- شما فقط کمی صبر کنید! چیز جدیدی پیش نیومده...
وزیر اعظم پوزخندی زد و کمی جلو تر اومد و با صدای خفه ای گفت:
- چرا! پیش اومده... همسر شاهزاده جئون بارداره... و اگه فرزندش پسر باشه اون بدون شک ولیعهد میشه!
تهیونگ شوکه از شنیدن این خبر لحظه ای نفسش توی سینش خفه شد، نه به خاطر اهمیت این قضیه که اون الان یه تهدید جدی براش به حساب میومد... به خاطر این که جونگکوک داشت پدر میشد...
گلوش خشک شده بود و لحظه ای تمام بدنش یخ بسته بود و دلیل تپش قلبش رو به خوبی نمیدونست، حسی که داشت عجیب بود ولی ناشناخته نبود، خوب میشناختش... این که این حس باز به سراغش اومده بود اذیتش میکرد، جلوی این پیرمرد نباید واکنشی نشون میداد، نباید خودش رو ضعیف نشون میداد... نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست:
- خب... الان میخواید چیکار کنید... اون بچه ای که حتی از ماهیتش هم خبر ندارید رو میخواید مثل ولیعهد از بین ببرید؟
وزیر اعظم لحظه ای توی فکر فرو رفت و در حالی که نیشخندی روی لب هاش شکل میگرفت گفت:
- وقتی پدرش هست... چرا باید کاری به اون بچه ی بیگناه داشته باشیم...؟
چطور انقدر بی رحمانه حرف میزد؟ داشت آزمایشش میکرد؟ دست خودش نبود حتی اگه عکس العملی به این حرف نمیداد چشم هاش میلرزید، قلبش میلرزید، توی دلش آشوب میشد... این حرف ها رو قبلا هم شنیده بود! این حرف ها رو شنید و بعد از اون خبر بیماری ولیعهد به گوشش رسید... این حرف هارو شنید و بعد از اون توی این قصر عزا به پا شد و همین بیشتر و بیشتر دست و دلش رو میلرزوند و این ترس رو به جونش مینداخت که نقشه های این مرد شوخی نیست:
![](https://img.wattpad.com/cover/218674879-288-k564955.jpg)
YOU ARE READING
STAR (season 1) | VKOOK
FanfictionWhen The Stars Appear وقتی ستاره ها ظاهر شدند (فصل اول) -تمام شده- - این گستاخیه اگه بگم دوست دارم با ولیعهد یک رابطه ی عجیب رو شروع کنم؟ + چه رابطه ی عجیبی...؟ - رابطه ای توش نه دوستیم نه رقیب... این گستاخیه سرورم...؟ اگه گستاخیه فقط بهم بگید...