part 31🧧

3.2K 587 158
                                    

هنوز میتونست سایه اش رو که روی نیمکت داخل آلاچیق توی باغ نشسته بود رو ببینه، هنوز میتونست برق چشم هاش رو به یاد بیاره، هنوز تصویر لبخندش جلوی چشم هاش بود، هنوز صدای گرمش توی گوشش پخش میشد و اونوقت همه بهش میگفتن اون کسی که تمام این مدت براش عاشقی کرده بود وجود نداره!
دستش رو روی جای خالی جونگکوک که همیشه کنارش مینشست کشید، کجا رو باید به دنبالش میگشت؟ از کی باید سراغش رو میگرفت؟
سر قولش نمونده بود ولی اون چرا اینطور بی خبر خودش رو ازش گرفته بود؟ قلبش داشت دیوونه میشد، کاری جز اشک ریختن بلد نبود، اون تا همین حد هم تحمل نداشت، اون ده سال بس نبود؟ خدا چرا انقدر بی رحم بود؟ چرا اصلا بهش نگاهی نمیکرد؟ چقدر دیگه باید التماس میکرد؟
مجنون شهره ی این قصر شده بود و همه خودشون رو به ندونستن زده بودن! درد عشقش رو میدیدن و دم نمیزدن، هیچ کس توی این قصر عاشق نشده بود تا حالش رو بفهمه و خبری از جونگکوکش بهش بده؟ بی رحم تر از سرنوشتش این آدم ها بودن!
دستش رو روی اشک هاش کشید اما فایده ای نداشت، باز هم صورتش با اشک هاش خیس میشدن، پلک هاش رو بست تا شاید بتونه با تصور خیالی وجودش کمی خودش رو آروم کنه ولی مگه میتونست؟
کل وجودش رو حسرت پر کرده بود، حسرت اینکه تمام این مدت کوتاهی رو که باهم گذروندن یک بار هم لب باز نکرد تا از احساساتش بهش بگه! تمام این مدت اون رو با فکر اینکه نکنه دوستش نداشته باشه آزار داده بود، ولی چطور باید پیداش میکرد تا تمام اون روز هارو جبران کنه؟ چطور باید کسی رو که همه حتی وجودش رو هم تکذیب میکردن پیدا میکرد؟
حسرت به دل بود چرا تنهاش گذاشته بود، بهش قول داده بود که تنهاش نزاره و اون چیکار کرده بود؟ نمیدونست چه بلایی سرش آوردن، توی دلش غوغایی به پا بود، همه ی وجودش از بیچارگی از هم گسیخته بود، چطور میخواست با این غم کنار بیاد؟ اصلا مگه میتونست کنار بیاد؟
چشم هاش رو باز کرد و به امید دیدنش به اطرافش نگاه کرد اما نبود و همین نبودش تلخ تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.
سینش از درد میسوخت و انقدر حرف های ناگفته اش رو توی سینش نگه داشته بود داشت خفه میشد، اما دیگه جونگکوکی پیشش نبود که بخواد حرف هاش رو بشنوه، دیگه دیر شده بود... برای زدن اون حرف ها خیلی دیر شده بود...
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه، اونوقت تنها دست جونگکوک رو میگرفت و از این زندان فرار میکرد، اونوقت هیچوقت تنهاش نمیذاشت، اونوقت هیچ وقت اون رو از دست نمیداد....
.............
روز ها نمیگذشت و شب ها تمومی نداشت، از این که انقدر اون رو بیمار و متوهم بخونن خسته شده بود، این مردم قصر انقدر به خودشون دروغ گفته بودن که باورشون شده بود واقعا جونگکوکی وجود نداشت، باورشون شده بود که اون واقعا دیوونه شده که اینطور حقیرانه بهش نگاه میکردن، خسته بود، از این دنیا خسته بود!
هر نفسی که میکشید انقدر توی سینش سنگینی میکرد که با آرزوی اینکه کاش همونجا نفس هاش دست از شمارش بردارن زندگیش رو سر میکرد!
این اتاق، این رختی که روش دراز کشیده بود و این لباسی که به تن کرده بود، همه بهش حس خفگی میدادن، اون پیرمرد بالاخره زهر خودش رو ریخته بود. میدونست تمام این بلاها از سر اون نازل شده، اما نمیخواست به این فکر کنه که یک شبه چه بلایی سر افراد این قصر آورده که همه طوطی وار دم از بی خبری میزدن.
- عالیجناب... بانو لی اینجا هستن...!
چشم های بی فروغش رو باز کرد و به سقف خیره شد، نایی برای حرف زدن نداشت، بدنش با عزاداری شبانه روزیش انقدر بی جون شده بود که فرقی با یک مرده نداشت. با حس سایه ی کسی کمی سرش رو برگردوند و به زن آشنایی که الان با لبخند محزونی کنارش نشسته بود نگاه کرد، آشنا بود اما به یاد نمی آورد اون رو کجا دیده! حتما همون دختری بود که قرار بود باهاش ازدواج کنه و حالا بدون اینکه یادش باشه کی و چطور اون تبدیل به همسرش شده بود...
- عالیجناب... نمیخواید پسرتون رو ببینین؟
پسر؟ واقعا اون رو احمق فرض کرده بودن؟ چونگها خیلی وقت بود مرده بود... چطور اون پسرش رو به دنیا آورده بود و به همین خاطر مرده بود؟ کسی که این داستان رو سرهم کرده بود چه فکری با خودش کرده بود؟
با بلند شدن صدای گریه ی بچه ای که انگار پسر خودش بود لحظه ای نفسش رو حبس کرد، ناخوداگاه از رخت خوابش بلند شد و به نوزادی که توی آغوش اون زن بود نگاه کرد، این بچه...
نفسش رو به سختی بیرون داد و دست هاش رو جلو برد و اون رو از آغوش اون زن بیرون کشید، این بچه... نه نمیتونست! باز اشک هاش توی چشم هاش جمع شده بود، با قطع شدن یک دفعه ای گریه ی بچه و باز شدن چشم هاش قطره اشکی روی گونش چکید و زمزمه وار گفت:
- یونبین...
بانو لی با شنیدن این حرف لبخند از روی لب هاش محو شد و هول کرده گفت:
- یونبین...؟ اسم این شاهزاده کوچولو ایلهانه... خودتون انتخاب کردید...! به یاد ندارید؟
اصلا توجهی به حرف های اون زن نمیکرد و تنها به چشم هایی که رو به روش بودن خیره بود، این بچه... پسر جونگکوک بود! این چشم ها، بدون شک از جونگکوک بهش ارث رسیده بود! حتی پلک نمیزد تا مبادا اون باز هم چشم هاش رو ببنده و حسرت یک دل سیر نگاه کردن به این چشم هارو به دوش بکشه.
اما چطور ممکن بود...! این پسر... متعلق به جونگکوکش بود! بالاخره یک نشون ازش پیدا کرده بود، نمیدونست شاید اگه همینطور اون رو دیوونه میخوندند اون هم باورش میشد که جونگکوک توهمی بیش نبود! اما این بچه... متعلق به جونگکوکش بود، جونگکوک واقعی بود...
............
قصر، جایی بود که توش چشم باز کرده بود، همه قدم اون رو نحس میدونستند! روزی که به دنیا اومد پدرش از دنیا رفت و تمام اون سال خشک سالی بود، اما با این حال نیش و کنایه های دیگران به گوشش نمیرسید! مادرش هیچوقت اجازه نمیداد این حرف هارو بشنوه... این که به خاطر قدم نحس اون بود که امپراطور فوت کرد، یا اینکه این خشک سالی به خاطر توعه... هیچ کدوم رو نمیشنید! اما اون هم خیلی زود ترکش کرد...
بعد از اون، پسرک پنج شیش ساله ای که مدام ازش میخواست تا باهاش بازی کنه تبدیل به همه ی دنیاش شد، این دنیا هر روز براش بزرگ و بزرگ تر میشد، اونقدر بهش دل بسته بود که حتی اگه یک روز هم نمیدیدتش نمیتونست به خواب بره اما اون پسرک هم یک روزی ترکش کرد و بهشتی که توش زندگی میکرد یک شبه تبدیل به یک جهنم شد...
اون پیرمرد هر روز و هر شب اون رو وادار میکرد تا از اون کینه به دل بگیره، هر روزش رو مثل زهر تلخ میکرد و نمیذاشت شبی با خیالی خوش به خواب بره، تمام اون سال هارو با عذاب گذرونده بود تا اینکه دختری پیدا شد تا بهش اجازه داد دوباره برای جونگکوک عاشقی کنه، بهش اجازه داد به جای اینکه دلتنگیش رو توی سینش خفه کنه اون رو بروز بده و شب ها براش از ستارش بگه...
ولی این زندگی هیچوقت قرار نبود بر وفق مراد اون باشه! خیلی راحت اون دختر رو هم از دست داده بود... زندگی باز هم تلخ شده بود، همه ی درها بسته شده بود و اون هم در قلبش رو بست، از پدری که باعث شده بود اون نحس نامیده بشه کینه گرفت، از مادری که تنهاش گذاشت کینه گرفت، از پسرکی که یک شبه دنیاش رو نابود کرده بود کینه گرفت، از دختری که وجودش رو ازش دریغ کرد کینه گرفت...
تبدیل به همون آدمی شده بود که اون وزیر پیر میخواست، اما اون پسر برگشته بود، بعد از ده سال برگشت و برخلاف عهدی که بسته بود با بار اولی که باز هم چشم هاش رو دید دلش لرزید، اونقدر با احساساتش جنگید و احساسات اون پسر رو به بازی گرفت که آخر شکست خورد، شکست خورده بود و میخواست تسلیم احساساتش بشه، اینبار میخواست برای دنیایی که آرزوش رو داشت بجنگه، اما خیلی دیر شده بود، دیگه خبری از اون پسر نبود تا برای داشتتش بجنگه و افراد این قصر همه جوره این سال های سختی رو که پشت سر گذاشته بود رو انکار میکردن، اونها تمام این ده سال عذابی رو که کشیده بود رو فراموش کرده بودن...
اما در و دیوار این قصر خوب به یاد داشت، باغ ادریس شاهد بود، ستاره های آسمون حاضر به شهادت بودن که پسری با چشم های براقش هر شب به انتظار اومدنش توی باغ ادریس روی سکو های کوچک داخل آلاچیق مینشست، این آدم ها که جرات مخالفت با این هارو نداشتن...
اما چه فایده، اگه همه ی دنیا هم میگفتند روزی جونگکوک بود چه فایده ای داشت وقتی توی آسمون ها محو شده بود؟
تمام این سال ها توی این قصر غریب بود اما هیچوقت تا این اندازه احساس تنهایی نمیکرد، این غربت داشت خفش میکرد‌‌‌.‌‌..
با حس خیسی دوباره ی گونه هاش دستش رو روی صورتش کشید، شب هایی که به خواب نمیرفت رو با خاطرات سپری میکرد، امشب هم مثل شب های گذشته به گوشه ای از خاطراتش پناه آورده بود، غذاخوری ای که همیشه جونگکوک رو رو به روی خودش میدید امشب خیلی دلگیر و تاریک شده بود، جام شرابش رو بلند کرد و محتویاتش رو سر کشید، شاید مستی بهش کمک میکرد دوباره جونگکوک رو روبه روی خودش ببینه! حالا که اثری از خودش پیدا نمیکرد به خاطرات و توهماتش پناه برده بود، بالاخره باید زندگی میکرد، تا ماه پیش تنها آرزو میکرد تا بالاخره توی این غم دلتنگی جون بده اما از وقتی دوباره برق ستاره های چشم های جونگکوک رو توی چشم های اون نوزاد دیده بود دل کندن از این دنیا براش سخت بود، اون بچه بین این آدم های ظالم فقط اون رو داشت و خودش هم جز اون نوزاد کسی رو نداشت...
چند سکه ای روی میز گذاشت و تا میخواست از پشت  میز بلند بشه با شنیدن صدای دو سربازی که با فاصله ای از اون دور میزی نشسته بودن متوقف شد.
- این امپراطور جدید هنوز توی رخت خوابشه؟ مردم دارن از فقر میمیرن و اون توهم پسری رو میزنه که ده سال پیش مرده!
- تو هم باورت شده؟ تو که اونشب بودی چطور همرو کشتن...!
- هیسسس میخوای یکی بشنوه و لومون بده؟ به هر حال امپراطور جدید دیوانست! واقعا عاشق اون پسر بود؟ چطور همچین کسی میتونه امپراطور باشه؟
- نمیدونم! اما فرمانده اونشب تا به ولیعهد گفت شاهزاده کیم دستور داده تا تو رو بکشیم اونقدر حالش بد شد که آخرش خودشو از دره پرت کرد پایین...!
نه نفس میکشید نه میخواست تلاشی برای نفس کشیدن انجام بده، قلبش تیر میکشید، اونقدر تیر میکشید که دوست داشت چنگی به داخل قفسه ی سینش بزنه و این موجود تپنده رو بیرون بکشه، بیرون بکشه تا به ادامه ی این حرف ها گوش نده، چشم هاش باز با اشک هاش پر شده بود و تلخی این حرف ها سد راه گلوش شده بود.
میشنید، صدای خرد شدن کمرش رو میشنید، بار این حرف ها انقدر سنگین بود که هیچ کس طاقت شنیدنش رو نداشت...
با جونگکوکش چیکار کرده بودن؟ قلبش، روحش، جسمش رو به سلاخی کشیده شده بودند...؟ چطور این حرف هارو میشنید و طاقت میاورد؟
دنیا دور سرش میچرخید، زهر این حرف ها داشت قلبش رو از کار می انداخت، اما خودش این بلا رو سرش آورده بود، اگه یک بار لب میزد و از عشقش میگفت اون رو اینطور از دست نمیداد، این گناه به گردن خودش بود، خودش بود که قلب و روحش رو گرفته بود و در آخر رحمی هم به جسمش نکرده بود...
اما چکار باید میکرد؟ چطور به زندگیش ادامه میداد؟ اون ها از کسی که به دنبالش بود میگفتند اما الان چیکار میکرد که حرف از نابودیش میزدن؟ ستاره ی اون که نمیتونست به همین راحتی تنهاش بزاره، یعنی یک بار از توی چشم هاش نخونده بود که تا چه حد عاشقشه؟ اصلا مگه عشق اون برای هردوشون کافی نبود؟ پس چرا جا زده بود؟ چه به حال و روزش اورده بودن که اون رو اینطور تسلیم خودشون کرده بودن؟
حالا باید با این غم چکار میکرد؟ حالا چطور با این درد روزگارش رو سر میکرد؟ اون به شوق دیدن دوباره ی جونگکوکش چشم باز میکرد حالا چطور قبول میکرد که ستاره اش دیگه نوری برای تابیدن نداره؟
مگه میشد بدون اون زندگی کرد؟ مگه میتونست دیگه به این زندگی ادامه بده؟ حرف از نابودی ستارش میزدن مگه میتونست بشنوه و باز هم نفس بکشه؟
حتی نمیخواست فکر کنه چه بلایی به سرش آورده بودن، تنها میخواست چشم هاش رو ببنده و سرش رو روی اون میز چوبی بزاره و اون هم خودش رو تسلیم این عشق کنه، اون هم قلب و روح و جسمش رو برای این عشق فدا کنه تا شاید بتونه ذره از این این عذاب رو کمرنگ کنه...
اما شدنی نبود...این درد، این عذاب قرار بود زندگی تلخش رو زهرآگین تر کنه...
............
سر بلند کرد و به ساختمان سالن اجلاس وزرا خیره شد، هنوز زنده بود، نفس میکشید و آدم های بی رحم اطرافش رو میدید، هر کسی میتونست شونه های افتادش رو تشخیص بده، کمرش مثل پیرمردی هفتاد ساله خم شده بود، چشم هاش سیاه و گود بود و لباس با شکوه امپراطوری توی تنش زار میزد اما براش مهم نبود، این دنیا بی ارزش تر از چیزی بود که بخواد به ظاهرش فکر کنه اما باید سرپا میشد...
راه رو تا اینجا اشتباه اومده بود، باید هدفش رو تغییر میداد، به جای کینه گرفتن و لعن و نفرین کردن این دنیا بهتر نبود انتقام میگرفت؟
دستی به کمربندش کشید و اون رو کمی سفت تر کرد و لباس توی تنش رو مرتب کرد؛ کلاهش رو صاف کرد و به سمت سالن بزرگی که میدونست الان تمام وزرا توی اون جمع شدن قدم برداشت.
خادم ها و ندیمه هایی که جلوی در سالن بودن با دیدنش متعجب شدن اما بهشون مهلتی برای اعلام حضورش نداد و بی درنگ در بزرگ سالن رو باز کرد.
به خوبی میتونست چهره های متعجب وزرا رو ببینه اما دیدن پیرمردی که رو به روی اون روی تخت پادشاهی نشسته بود باعث شد پوزخندی روی لب هاش بنشینه، قدم های محکم و استوارش رو به سمت وزیراعظم برداشت، میتونست حرص رو از چشم هاش بخونه و اون اکراهی که توی بلند شدنش از روی اون تخت داشت باعث میشد حالش بیشتر از این مرد پیر بهم بخوره.
رو به روی وزیراعظم ایستاد و منتظر موند تا اون درست ادای احترامش رو به جا بیاره، توی دلش آشوبی بود ولی نباید به روی خودش می آورد، اول باید این مرد رو زمین میزد و بعد خودش دل از این دنیا میکند، باید کاری میکرد که اون هم تاوان این زندگی سخت و تلخی رو که گذرونده بود رو بده!
به طرف جمع برگشت، نفس حبس شدش رو به سختی بیرون داد و بالاخره روی اون تخت نشست، نه حس غرور و نه ابهتی داشت، ‌حس خفگی داشت، وقتی به این فکر میکرد برای رسیدن به این تخت خون چند نفر ریخته شده بود و چه چیز هایی در راهش فدا شده بود تنها آرزوی مرگ میکرد...
سرش رو پایین انداخت و لحظه ای چشم هاش رو بست تا روی خودش مسلط باشه، اون تنها بود، از این جا به بعد باید روی پای خودش می ایستاد، می ایستاد و تنهایی جلوی این لشکر میجنگید، دوباره سر بلند کرد و سرفه ای کرد تا این همهمه ای که بلند شده بود رو خاموش کنه:
- شنیدم این جلسه به خاطر عزل کردن من بوده؟!
پوزخندی زد و سرش رو به سمت وزیراعظم برگردوند:
- توی دوران بیماریم دایی جان زحمت اداره ی کشور رو کشیدن! فکر کنم بهتر باشه دیگه به پست سابقشون برگردن!
چهره های پریشون مقابلش حس خوبی بهش میداد، باعث میشد تا سرش رو بالاتر بگیره و خوب خراب شدن نقشه هاشون رو ببینه، اون وزیراعظم براش مهم نبود که بفهمه واقعا چه بلایی سر جونگکوک اومده و چه کاری با اون خاندان کرده، تنها میخواست تهیونگ رو دیوانه ای جلوه بده که لیاقت امپراطوری نداشت، اونوقت تنها اون رو عزل میکرد و با ولیعهد کردن یونبین تا آخر عمرش روی این تخت فرمانروایی میکرد... اما بر خلاف چیزی که این پیرمرد انتظارش رو داشت، اون قرار نبود دیگه برای جونگکوک عزاداری کنه...
قلبش سیاه و تیره شده بود، روحش خیلی وقت بود از بدنش جدا شده بود اما هنوز قطعه ای از وجودش زنده بود و به جای عزاداری برای این انتقام نقشه میکشید...
با چشم هایی که از خشم سرخ شده بود به اون پیرمرد چشم دوخت و با صدای بمی گفت:
- این مدت حرف های عجیبی زدم! طبیب قصر هم گفتن به خاطر اون مدتی بود که توی اغما بودم!
روش رو از وزیراعظم گرفت و دوباره به جمع خیره شد و خنده ی مسخره و بلندی سر داد:
- و خب الان با یادآوریشون خندم میگیره! چطور همچین حرف هایی میزدم! خجالت آوره!
به یکباره قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و به پشتی تخت بزرگش تکیه داد و چند ثانیه ای توی سکوت به افراد رو به روش نگاه کرد، میدونست که تک تک این افراد با حرف ها و وعده های وزیراعظم خام شدن، نمیدونست چطور باید همه ی اون هارو به سمت خودش بکشه اما از همین الان باید تلاش میکرد و دیگه فرصتی برای این پیرمرد نمیذاشت:
- از امروز با قدرت این حکومت رو اداره میکنم و باید خوب عملکرد تک تکتون رو توی این چند ماه اخیر بررسی کنم! شنیدم توی خزانه ی دولت دستکجی شده! به هر حال بهتره حواستون به خودتون باشه! از کوچکترین سهل انگاری توی این سه ماه نمیگذرم... بهتره خوب به پست و مقامتون بچسبید...
وزرا با شنیدن این حرف نگاه های آشفته اشون رو به هم دوختند، سکوت کر کننده ای حاکم بود اما تهیونگ به راحتی میتونست از نگاه هاشون حرف های زیادی رو بخونه، یکی از وزرا تعظیمی کرد و با صدای بلند و رسایی گفت:
- عالیجناب همیشه پیروز و سلامت باشند...
پوزخندی زد و سری به نشونه ی تاسف تکون داد، کار وزیراعظم خیلی سخت نبود، وقتی فقط با یک جمله ی اون اینطور خودشون رو باخته بودن پس اون پیرمرد خیلی هم تلاش نکرده بود!
این جو و این ادم ها حالش رو بد میکرد و تحملشون دیگه طاقت فرسا شده بود، از روی تخت بلند شد و برای بار آخر به این افراد نگاه کرد، تازه اول راه بود و فکر کردن به این راه طولانی تمام تنش رو میلرزوند اما باید میجنگید، میجنگید و انتقامش رو میگرفت....
..........
~چهار سال بعد~
خون توی چشم هاش میجوشید و دندون هاش رو از شدت عصبانیت بهم میفشرد، چند قدم باقی مونده رو بلند تر طی کرد و رو به روی دو پسر جوانی که دست هاشون با طناب کلفت و محکمی بسته شده بود و از ترس یا هر چیز دیگه ای بود میلرزیدند و شونه به شونه ی هم روی زمین زانو زده بودند ایستاد، نیشخند روی لب هاش لحظه به لحظه پررنگ تر میشد و حس جنونش هر لحظه بیشتر وجودش رو پر میکرد. 
به سمت سربازی که کنارش ایستاده بود برگشت و شمشیر غلاف شده ی دور کمرش رو بیرون کشید و تیغه اش رو کناره ی گوش یکی از اون دو پسر گرفت و با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود غرید:
- توی کشور من... هنوز کسایی پیدا میشن... که به خودشون اجازه بدن عشق ممنوعه رو تجربه کنن...!؟ 
پسری که کمی جثه ی کوچک تری نسبت به فردی که لبه ی شمشیر گردنش رو خراشیده بود داشت خودش رو جلو کشید و با چشم هایی که با دیدن رنگ خون هرچند کوچک روی گردن فرد کناریش رنگ ترس به خودشون گرفته بود بهش خیره شد و ملتمسانه و ترسیده گفت:
- سرورم... اون ... یعنی من ... فقط منم که دوستش دارم... باور کنید... اون اشتباهی نکرده...!
با شنیدن این حرف با بهت به معشوقه اش نگاه کرد و بدون اینکه متوجه این باشه که کی چشم هاش از اشک خیس شدن گفت:
- چی داری میگی... تمومش کن... 
تیغه ی شمشیر رو از کنار گلوی پسر دور کرد و با دیدن نمایش رو به روش که براش تازگی نداشت زیر خنده زد و چشم های قرمزش رو بهشون دوخت و میون خنده هاش با صدای خفه ای گفت:
- شما دوتا... خیلی عاشقید...!
پسری که دیگه از تیزی شمشیر فرمانروای سرزمینش نمیترسید به خاطر التماس برای نجات جونشون خودش رو کمی جلو کشید و سرش رو پایین آورد و میون گریه هایی که به هق هق تبدیل شده بود گفت:
- خواهش میکنم... ما جرمی نکردیم... ما فقط همو دوست داریم... ما کسی رو نکشتیم... ما مال کسی رو ندزدیدیم ... ما از عمد عاشق هم نشدیم... خواهش میکنم جون مارو بهمون ببخشید...
با شنیدن این حرف ها که فقط خشمش رو چندبرابر کرده بود دوباره با شمشیرش شاهرگ پسر بیچاره رو نشونه گرفت و گفت:
- نه شماها گناهی نکردید... شماها فقط قربانی اید... قربانی قلب تکه تکه ی من... توی سرزمینی که شاهش به معشوقش نرسیده... رعیت نباید خوشحال باشه...
هردو پسر لال شده بهش نگاه میکردن، دیگه حرفی برای زدن نداشتن، انگار التماس جلوی اون بی فایده بود، سرشون رو به سمت یکدیگر برگردونه بودن و با چشم های خیس از اشکشون بهم خیره شده بودن، حرفی نمیزدن و انگار با همین نگاه میخواستن از هم خداحافظی کنن و دیدن این صحنه ها دیگه برای تهیونگ قابل تحمل نبود.
نگاهش رو از اون دو گرفت و بغضی رو که توی گلوش نشسته بود رو فرو برد، رو به مرد پشت سرش کرد و گفت:
- ببریدشون سیاه چال...!
.............

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now