part 37🧧

3.4K 657 80
                                    

یونبین قدم های آهسته اش رو به داخل اتاق برداشت و چند قدمی پدرش ایستاد و با گوشه ی لباسش بازی کرد، تهیونگ سرش رو پایین انداخت و سریع اشک هاش رو پاک کرد و دوباره سر بلند کرد و به چهره ی ناراحت پسرش خیره شد و لبخندی زد.
یونبین آروم آروم جلو تر رفت و میز کوچکی که جلوی تهیونگ بود رو دور زد و خودش رو به سخت توی آغوش تهیونگ فرو برد و روی پاهاش نشست. تهیونگ خنده ای کرد و در حالی که موهای نرم و لطیف پسرش رو نوازش میداد اون رو بیشتر میون آغوشش کشید:
- برای چی ناراحتی...؟
یونبین سرش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت و لب هاش رو آویزون کرد:
- بابا اون کی بود... رفتش...؟
تهیونگ آهی کشید و چند ثانیه ای سکوت کرد و در آخر گفت:
- اون...
اما نتونست ادامه بده، میدونست که باید بهش بگه ولی چطور میتونست؟ اون فقط چهار سالش بود... یونبین سرش رو بلند کرد و به چشم های پدرش که میتونست برق دوباره ی اشک رو توشون ببینه خیره شد و خودش هم بغض کرد:
- بابا جلوی اونم گریه میکردی... پس اون همونیه که همش براش گریه میکنی...؟
تهیونگ شوکه بهش خیره شد و آروم قطره اشکی روی گونش چکید، یونبین دستش رو جلو برد و در حالی که گونه ی خودش هم با اشک هاش خیس میشد با دست کوچکش رد اشک روی صورت تهیونگ رو پاک کرد:
- پس چرا رفتش...؟ وقتی گریه میکردی...
تهیونگ سرش رو جلو برد و چشم های خیس یونبین رو بوسید و با دو دستش صورتش رو قاب کرد و با انگشت های شستش اشک های رو پاک کرد:
- اون قصرو دوست نداره... بابایی رو هم دوست نداره...
یونبین با ناراحتی بهش خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- اشکال نداره که... من دوستت دارم...
لبخند محرونی زد و باز سرش رو جلو برد و پیشونیش رو بوسید و بعد از سکوت طولانی ای به سختی گفت:
- ستاره ی من میخواد یه چیزیو بدونه...؟
یونبین سرش رو بلند کرد و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد. تهیونگ آهی کشید و با لبخند تلخی بهش خیره شد:
- دوست داری دوتا بابا داشته باشی...؟
یونبین همینطور توی سکوت بهش خیره شد، حرفی نمیزد و سعی میکرد حرفش رو متوجه بشه و بالاخره بعد سکوت طولانی ای گفت:
- یعنی دوتا از تو...؟
تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... یعنی... یک نفر دیگه هم باشه که پدرت باشه...
یونبین باز هم توی سکوت فرو رفت و بعد از طولانی شدن این سکوت چونه اش شروع به لرزیدن کرد و با بغض گفت:
- میخوای تنهام بزاری...؟
تهیونگ که با دیدن دوباره ی اشک های یونبین قلبش تیر کشیده بود هول کرده دستش رو جلو برد و باز اشک هاش رو پاک کرد:
- نه... من هیچوقت تنهات نمیزارم...
یونبین هنوز هم اشک میریخت و با چشم های خیسش بهش خیره بود:
- مگه تو بابام نیسی؟ چرا باید یه بابای دیگه داشته باشم...؟ من نمیخوام... نمیشه فقط تو بابام بمونی؟
آهی کشید و مقابل چشم های گریون پسرش نتونست مقاومتی نشون بده و اشک های اون هم باز صورتش رو خیس کرد:
- اون هم خیلی تو رو دوست داره... اون حتی از من مهربون تره... اون خیلی تنهاست... فکر میکرد تو رو از دست داده... اون خیلی برات گریه کرده! تو یادگاری اونی... اون بود که تو رو به من داد... حالا نمیتونم باز هم تو رو ازش بگیرم...
یونبین سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- اونم سختی کشیده...؟ مثل تو...؟
تهیونگ لبخند محزونی زد و زمزمه وار گفت:
- بیشتر از من... اگه بابایی ازت بخواد... میری پیشش تا تنها نباشه... فقط برای یه مدت...؟
.............
بقچه ای رو که داخلش چند دست لباس بود رو محکم تر گرفت و برای آخرین بار به دایه اش نگاه کرد و با ناراحتی براش دست تکون داد و باهاش خداحافظی کرد، دوباره به خونه ی رو به روش نگاه کرد، حس بدی داشت ولی وقتی پدرش ازش خواسته بود باید حرفش رو گوش میداد، قول داده بود بعد از سه روز برگرده قصر و همین سه روز هم میدونست قرار نیست زود بگذره. جلوتر رفت و با صدای بلندی گفت:
- سلام...
چند ثانیه ای سکوت کرد و با باز شدن در و دیدن همون مردی که اونروز توی اتاق پدرش بود لبش رو به دندون گرفت و به چهره ی بهت زدش خیره شد و بعد از مکث کوتاهی تعظیمی کرد:
- من کیم ایلهان هستم... ولی بابا منو یونبین صدا میکنه...
کمی مکث کرد و با صدای آروم تری گفت:
- بابا گفت شما تنهایید... منم اومدم تا تنها نباشید...
جونگکوک متعجب به اطرافش نگاه کرد، اون تنها اومده بود؟ نمیدونست چه حسی داره، از وقتی پاش رو از اون قصر بیرون گذاشته بود هر شب به این موجود بامزه ی رو به روش فکر میکرد، باورش نمیشد تهیونگ واقعا اون رو فرستاده باشه پیشش، اون خودش رو لایق پدری کردن براش نمیدونست، اون حتی خودش رو لایق این نمیدونست تا از تهیونگ بخواد که ببینتش، تهیونگ اون رو خوب بزرگ کرده بود... اما اون چی...؟ 
یونبین که سکوت طولانی جونگکوک رو دید کمی این پا و اون پا کرد:
- میتونم پیشتون بمونم؟
جونگکوک به معنای واقعی دلش زیر و رو شده بود، نمیدونست باید چکار کنه، انگار حرف زدن رو از یاد برده بود و همینطور مات و مبهوت بهش خیره بود، این پسر رو به روش همون نوزادی بود که با خیال کشته شدنش هر شب همون تکه پارچه ی گلدوزی شده ای رو که ازش یادگار داشت رو نگاه میکرد و اشک میریخت و حالا درست رو به روش بود و نمیدونست باید چکار کنه.
یونبین با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- بابا میگفت دوستم دارید...
واقعا دلش انقدر طاقت این حرف هارو نداشت، این پسر بچه چرا انقدر شیرین بود؟ اون که به تهیونگ گفته بود نمیخواد چیزی رو به یونبین بگه، شاید اینطوری حق پدری رو ادا میکرد! وقتی خودش لیاقت نداشت چرا باید اون رو بزرگ میکرد، این پسر طوری از پدرش حرف میزد و توی تک تک جملاتش اسمش رو به زبون می آورد که انگار همه دنیاش بود. چرا باید دنیاش رو ازش میگرفت؟
- نمیشه پیشتون بمونم...؟
بالاخره لبخندی به لب آورد و سعی کرد بغضش رو فرو ببره، این موجود دوست داشتنی پسرش بود، همون نوزاد کوچکی بود که توی آغوشش گم میشد و حالا اینطور زبون باز کرده و قد کشیده بود. باز هم لبخند زد و زمزمه وار گفت:
- میشه....
.............
رخت خوابش گرم و نرم بود و فضای اون اتاق دوست داشتنی بود، اونروز بر خلاف چیزی که فکر میکرد تنها دقایق اول رو با دلتنگی برای پدرش گذرونده بود، این بابای جدید که انگار اسمش جونگکوک بود همونطور که پدرش میگفت مهربون بود، زیاد حرف نمیزد اما لبخنداش قشنگ بود، اونروز براش کیک برنجی خریده بود و بهش کمک کرده بود تا با گل یک حلقه ی گل درست کنه، وقتی ازش پرسیده بود میتونه اون رو با خودش به قصر ببره تا به پدرش بده توی چشم هاش خوند که ناراحت شده، هر بار اسم پدرش رو می آورد اون ناراحت میشد و به خاطر همین سعی میکرد دیگه ازش حرفی نزنه! البته معلوم بود ناراحتیش به خاطر این نبود که بابارو دوست نداره، چرا حس میکرد بابارو خیلی دوست داره چون میتونست ببینه که به زحمت جلوی بغضش رو میگیره ولی چرا بابا فکر میکرد دوستش نداره؟
بابای جدید دست هاش خیلی گرم بود، حتی صداش هم گرم بود، اون حتی چشم های قشنگی داشت ولی غمگین بودن، اون شبیه به پدرش بود، اون هم با نگاه کردن بهش گریه اش میگرفت و عادت داشت موهاش رو نوازش کنه، خیلی مهربون بود اما تنها بود، دلش براش میسوخت و دوست داشت اون هم باهاش به قصر برگرده ولی اون قصر رو دوست نداشت‌، قصر که خیلی خوب بود! اونجا میتونست هر روز پدرش رو ببینه پس خیلی خوب بود...
بابای جدید یک پاش درد میکرد، همیشه اون رو کمی روی زمین میکشید و میگفت تیر خورده، حتما خیلی درد گرفته بود، پس خیلی قوی بود که تونسته بود دردش رو تحمل کنه.
اون یک تیکه پارچه ی گلدوزی شده بهش نشون داده بود، میگفت اون رو توی این چهار سال نگه داشته و به یادش بغلش میکرده، وقتی این حرفو زد بابای جدید رو بغل کرد و اون باز هم گریه کرد، این بابای جدید هم باید بهش قول میداد خیلی گریه نکنه.
پدرش گفته بود که این بابای جدید اسمش رو یونبین گذاشته، اون یونبین رو بیشتر دوست داشت چون ملکه اون رو ایلهان صدا میزد و اون هم از ملکه خوشش نمیومد.
تتهایی خیلی سخت بود، اون وقتایی که مجبور بود شب رو تنها توی اتاق خودش بخوابه حس بدی داشت و تا صبح بیدار میموند، اما این بابای جدید هرشب تنها میخوابید پس خیلی سخت بود.
سر جاش نشست و به در اتاقی که بابای جدیدش توش خوابیده بود نگاه کرد، دوست داشت بره پیشش تا تنها نخوابه، خودش هم تنها بود و داشت از دلتنگی برای پدرش بغض میکرد. بالشتش رو برداشت و به سمت در رفت و چند ثانیه ای رو همونطور پشت در موند و در آخر آروم در رو باز کرد و وارد اون اتاق شد و بالای سر جونگکوک که یک دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود ایستاد و همونطور بهش خیره شد.
جونگکوک که خودش هم تمام مدت به یونبین فکر میکرد دستش رو از روی چشم هاش برداشت و با دیدنش روی رخت خوابش نشست:
- چرا نخوابیدی...؟ جات راحت نیست؟ چیزی لازم داری...؟
یونبین بالشتش رو میون بازوهاش فشرد و با صدای آرومی گفت:
- میشه پیش تو بخوابم...؟
جونگکوک که برای هزارمین بار توی اون روز دلش لرزیده بود لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، کمی کنار رفت تا برای پسرک چهار سالش جا باز کنه و وقتی یونبین با اکراه بالشش رو کنار بالش خودش گذاشت دستش رو جلو برد و موهای لطیفش رو نوازش کرد:
- تو که اولش نمیخواستی پیشم بخوابی...
یونبین آروم دراز کشید و جونگکوک پتو رو تا نزدیکی های سینش بالا کشید.
- خجالت میکشیدم...
خنده ای کرد و خودش هم کنارش دراز کشید و از اون فاصله ی کم به نیم رخ زیبای پسرکش خیره شد و باز لبخندی به لب آورد، نفس عمیقی کشید و عطر تن شیرینش رو وارد ریه هاش کرد، بعد از سال ها لبخند میزد و این حس براش غریب بود، این پسرک دوست داشتنی تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، به تهیونگ غبطه میخورد که تمام این سال ها رو با همچین موجود شیرینی گذرونده بود.
باز هم پتو رو روی بدن یونبین مرتب کرد اما با دیدن چونه ی لرزونش دست برداشت و آروم دستش رو جلو برد و گونه اش رو که الان خیس شده بود رو نوازش کرد:
- برای چی گریه میکنی...؟
یونبین پتو رو گرفت و روی سرش کشید و زمزمه وار گفت:
- گریه... نمیکنم...
حتما دلش برای تهیونگ تنگ شده بود، این پسر چطور راضی شده بود بیاد و پیش اون بمونه؟ آهی کشید و دستش رو جلو برد و از روی پتو دستش رو نوازش وار روی سینش کشید:
- گریه نکن... فردا خودم برت میگردونم قصر...
یونبین آروم پتو رو پایین آورد و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد:
- نمیخوای سه روز پیشت بمونم؟
جونگکوک لبخند محزونی زد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- اینطوری دلت برای باباییت تنگ میشه...
یونبین به سمت جونگکوک برگشت و توی سکوت بهش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه زمزمه وار گفت:
- پس اونم دلش برات تنگ میشد که همش گریه میکرد...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و بغض وحشت ناکی که به یکباره به گلوش چنگ زده بود رو فرو برد، این پسر خوب میدونست چطور با احساساتش بازی کنه، هر چه بود تهیونگ اون رو بزرگ کرده بود. یونبین دستش رو جلو برد و در حالی که اشک های خودش بالشتش رو خیس میکرد گوشه ی پلک جونگکوک رو نشون داد:
- توهم دلت براش تنگ شده... چون داری گریه میکنی...
نفس عمیقی کشید و لبخند محزونی به لب آورد،  دستش رو جلو برد و موهاش رو نوازش داد و بعد با انگشت هاش اشک های روی صورت کوچکش رو پاک کرد:
- فردا میبرمت قصر... که حداقل دل تو تنگ نشه...
..............

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now