Part 9🧧

4.4K 799 61
                                    

با حس کوفتگی و سر درد وحشت ناکی که بهش هجوم آورده بود چشم هاش رو به سختی باز کرد، گیج بود و کمی طول کشید تا دنیای اطرافش از حالت دوران خارج بشه و بتونه به محیط نا آشنای رو به روش نگاه کنه، تکونی خورد اما نمیتونست دست و پاهاش رو تکون بده، انگار با طناب محکمی بهم بسته شده بودن و هنوز اونقدر گیج بود که حتی نمیتونست به یاد بیاره که چی شده بود که سر از اونجا در آورده بود...
کمی که گذشت به کیسه های کاه و دیواره های چوبی ای که از فاصله ی بینشون نور خورشید به داخل میتابید و کمی فضای خفه و تاریک اونجا رو روشن میکرد نگاه کرد و به سختی روی زمین نشست و به کیسه های کاه پشت سرش تکیه داد و سرش رو به کنارش برگردوند و با دیدن تهیونگ که اون هم مثل خودش دست و پاش با طنابی بسته بود و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و بهش نگاه میکرد شوکه شد، تازه داشت اتفاقات شب گذشته رو به یاد می آورد، غذایی که دیشب خورده بودن مسموم بود... اما برای چی اونهارو گرفته بودن و اینطور توی انبار مخوفی زندانی کرده بودن؟ تهیونگ هم که تمام مدت منتظر بیدار شدن جونگکوک بود گفت:
- بالاخره بیدار شدی...؟
جونگکوک که هنوز سر در نمیاورد که چرا اونجاست توجهی به حرف تهیونگ نکرد و انگار تازه به خودش اومده باشه تلاش کرد تا طناب های دور دستش رو باز کنه اما اونقدر محکم بودن که حس میکرد مچ دستش از شدت فشارشون کبود شده، سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و بهش نگاه کرد:
- اینجا چه خبره... برای چی مارو گروگان گرفتن؟
تهیونگ که خودش گروگان گیری بود که در نقش یک گروگان ظاهر شده بود نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- باید بیشتر از محافظت میکردم!
جونگکوک که خوب نتونسته بود حرف تهیونگ رو بشنوه کمی خودش رو روی زمین کشید و به تهیونگ نزدیک کرد:
- چی...؟ وقتی بیدار شدی کسی نیومد اینجا؟
تهیونگ آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
- چرا‌...
جونگکوک بیشتر خودش رو به تهیونگ نزدیک کرد تا حرف های تهیونگ رو که به سختی از میون لب هاش خارج میشدن رو واضح تر بشنوه:
- خب...؟ کی بود ؟چه شکلی بود؟ از جون ما چی میخوان...؟
تهیونگ چند ثانیه ای توی چشم های جونگکوک خیره شد، اگه جونگکوک میفهمید مسبب تمام این بلا ها خودش بود هرگز اون رو میبخشید...؟ جونگکوک که از این سکوت تهیونگ کلافه شده بود بالاخره خودش رو به نزدیکی های تهیونگ رسوند و با چشم های لرزونش بهش چشم دوخت:
- جوابمو بده... زبونتو بریدن؟
*-چطوری... اعتمادشو جلب کنم...؟
+حقیقت... حقیقت رو بهش بگو! اما تا اونجایی که به نفعت تموم شه...! *
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو کج کرد تا بهتر بتونه به چشم های جونگکوک نگاه کنه، حرف هایی که از وزیر اعظم شنیده بود مدام توی گوش هاش میپیچید و همین آزارش میداد:
- لباسای مشکی... با سربند قرمز...!
جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و بهت زده به تهیونگ نگاه کرد، همون افرادی که اونشب هم به سراغش اومده بودن...؟ چی از جونش میخواستن؟ اون نیومده چه دشمنی داشت که قصد جونش رو کرده بودن؟
کمی توی خودش جمع شد و باز تلاش کرد تا شاید بتونه دستش رو باز کنه اما با هر تلاشش تنها دستش بیشتر از قبل میسوخت، سرش رو دوباره به سمت تهیونگ برگردوند و انگار تازه سوالی یادش اومده باشه پرسید:
- اونشب... تو توی اقامتگاه من چیکار میکردی...؟
تهیونگ که شاید منتظر سوالی شبیه به همین بود نفس عمیقی کشید تا کمی خودش رو آروم کنه و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- میدونستم...!
جونگکوک گیج از شنیدن این حرف نفس بریده ای کشید:
- چیو...
تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت تا با وجود اینکه داشت حقیقت رو به زبون میاورد اما چشم های لرزونش نقشش رو خراب نکنه:
- میدونستم... میخوان بهت آسیب بزنن...
جونگکوک مات و مبهوت بهش خیره شد، منظورش چی بود؟ یعنی چی میدونست...؟ لحظه ای پلک هاش رو بست تا کمی روی خودش مسلط باشه و افکار آشفتش رو مرتب کنه:
- از ... کجا...؟
تهیونگ نفس بریده ای کشید، تمام دیشب رو با فکر کردن به این لحظات سپری کرده بود اما از چیزی که فکرش رو میکرد سخت تر بود:
- وزیر اعظم... میخواد تو رو بکشه...!
جونگکوک که با تیر خلاص تهیونگ دست از نفس کشیدن برداشته بود هاج و واج به تهیونگی که نگاهش رو ازش میدزدید نگاه میکرد، وزیر اعظم...؟ مگه تهیونگ خواهرزاده ی وزیر اعظم نبود که اینطور اون رو لو میداد؟ یعنی اون جلوی دستور وزیر اعظم ایستاده بود تا ازش محافظت کنه...؟ اصلا منطقی بود؟ مگه اون چه نقشی توی زندگیش داشت که بخواد همچین کاری براش انجام بده...؟
تهیونگ بالاخره به سمت جونگکوک برگشت و به چهره ی بهت زدش خیره شد:
- اگه ... اونو نمیکشتم... و دستگیر میشد... و اگه زیر شکنجه دووم نمیاورد...
تهیونگ نفسش رو به سختی بیرون داد و ادامه داد:
- فکر کردم با کشتن افرادش تهدیدش کردم تا کاری بهت نداشته باشه... ولی...
جونگکوک شوکه بود و زبونش از کار افتاده بود و نای حرف زدن نداشت، این حرف ها چی بود که میشنید؟ فرد رو به روش کی بود که به خاطرش همچین کاری کرده بود؟
تهیونگ آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- همش به خاطر منه...
جونگکوک چشم هاش رو لحظه ای روی هم گذاشت و نفس حبس شدش رو به سختی بیرون داد، باز هم پسر مقابلش رو اشتباه قضاوت کرده بود؟ کی میخواست فرد رو به روش رو به درستی بشناسه؟ سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و بالاخره بعد از سکوت نسبتا طولانی ای زبون باز کرد:
- پس... برای چی تو رو گرفتن...؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت:
- حتما... الان اون داره منو تهدید میکنه...
جونگکوک چشم هاش رو باز کرد و سرش رو به سمتش برگردوند، ولی چرا....؟ چرا بهش کمک میکرد؟ برای چی اونو نجات میداد...؟ چرا از کارای این پسر سر در نمی آورد؟ هرچقدر که بیشتر میگذشت به جای اینکه بیشتر پسر کنارش رو بشناسه بیشتر گیج میشد، لب های خشک شدش رو روی هم فشرد و کلافه نفسش رو بیرون داد و نگاهی به اطرافش انداخت:
- خب... الان چیکار کنیم...؟ اونا باهامون چیکار دارن...؟ نمیدونی...؟ باید... باید فرار کنیم...
تهیونگ که باز از شدت عذاب وجدان نمیتونست به جونگکوک نگاه کنه سرش رو پایین انداخت، چرا به جای اینکه از دستش عصبانی بشه این حرف هارو میزد؟ چرا فقط اون رو مسبب این اتفاقات نمیدونست تا کمی از این عذاب وجدانش کم کنه؟
جونگکوک با ادامه دار شدن سکوت تهیونگ آهی کشید و با دقت نگاهی به اطرافش انداخت، توی اون موقعیت ذهنش کار نمیکرد... نمیتونست راجع به این اتفاقات فکر کنه و در آخر باز تصمیم اشتباهی بگیره، دست از کنکاش کردن برداشت و به سمت تهیونگ برگشت:
- خب...هیچ چیز تیزی اینجا نیست بتونیم دستامونو باز کنیم؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و کمی خودش رو به سمت جونگکوک کشید:
- نه... ولی شاید بتونیم گره ی طبانو باز کنیم
تهیونگ پشتش رو به جونگکوک کرد و کمی بیشتر خودش رو بهش نزدیک کرد:
- توام برگرد... شاید بتونیم بازش کنیم...
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و طبق گفتش پشتش رو بهش کرد و کمی خودش رو عقب کشید که با برخورد شونه هاشون به هم متوقف شد:
- خب چیکار کنیم...؟
تهیونگ کمی خودش رو بالا کشید و سعی کرد تا طناب های کلفت و محکم بسته شده ی دور دست جونگکوک رو باز کنه اما محکم تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت و متوقفش کرد:
- باز نمیشه... خیلی محکمه...
تهیونگ که همه ی این هارو طبق نقشه اش پیش میبرد بیشتر توی نقشش فرو رفت:
- من باید یه خنجر توی ساق بندم داشته باشم!
جونگکوک متعجب سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند:
- خدایا تازه یادت افتاد؟
تهیونگ کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
- نمیدونم اونا پیداش کردن یا نه... ولی توی ساعد دست چپم ببین...
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به سختی دست هاش رو بالا کشید، کبودی مچ دستش حتی با تکون های کوچکی که میخورد آزار دهنده بود، لبش رو به دندون گرفت و مچ دست تهیونگ رو لمس کرد و با حس جسم سختی لبخندی روی لب هاش نشست:
- فکر کنم اینجاست...
خودش رو بیشتر به تهیونگ نزدیک کرد و به سختی با نوک انگشت هاش از بین ساق بندی که بسته بود خنجر کوچکی رو بیرون کشید:
- بیرون آوردمش...
تهیونگ سرش رو به سمتش برگردوند:
- خوبه... الان سعی کن باهاش دستمو باز کنی!
جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و خنجر رو میون دستش فشرد، اگه این کار رو میکرد حتما دست تهیونگ رو هم میبرید! سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه..تو ... تو مال منو باز کن...! اینطوری دستتو زخمی میکنم...
تهیونگ که از این حرف جونگکوک جا خورده بود مکثی کرد و گفت:
- اشکال نداره! بدو وقت نداریم!
جونگکوک خنجر رو میون دستش فشرد و در حالیکه نفس هاش از اضطرابی که گرفته بود کند شده بود، سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و دوباره گفت:
- تو... نمیشه تو...
تهیونگ که میدونست جونگکوک تا خود صبح وقتو برای انجام ندادن این کار تلف میکنه نفس عمیقی کشید و لحن جدی ای به صداش بخشید:
- جونگکوک وقت نداریم! چیزی نمیشه بدو!
جونگکوک نفسش رو به سختی بیرون داد و با یک دستش طناب های دور دستش رو لمس کرد و خنجر رو کمی بهش نزدیک کرد:
- اگه حس کردی رفت روی دستت بهم بگو، باشه...؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- باشه... وقت نداریم سریع تر!
جونگکوک چشم هاش رو بست تا کمی به خودش مسلط باشه و یک دستش رو بین طناب های دور دست تهیونگ و خنجر قرار داد و تیغه ی خنجر رو روی طناب های زخیم کشید، با حس دردی که به یکباره توی دستش پیچیده بود لبش رو گزید و دستی که هر لحظه به خاطر بریدن طناب بیشتر زخمی میشد رو بیشتر محافظ دست های تهیونگ قرار داد، دردش از چیزی که فکرش رو میکرد بیشتر بود اما اون لحظات اهمیتی نمیداد،  تهیونگ با حس خیس شدن دستش هراسان سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند:
- جونگکوک....؟ خوبی...؟
جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ به بریدن طناب ادامه داد و بالاخره با باز شدن طناب، خنجر رو ولکرد و زمزمه کرد:
- باز شد...
تهیونگ سریع اضافه های طناب رو از دور دستش باز کرد و به دست های خونیش نگاه کرد ولی چرا نمیسوختن؟ نفسش رو توی سینش حبس کرد و به سمت جونگکوک برگشت و با دیدن دست خون آلود جونگکوک دست از نفس کشیدن برداشت، اون با خودش چیکار کرده بود...؟ خون از دست هاش روی زمین میچکید و اون تمام مدت حتی دم نزده بود...؟ اون چیکار کرده بود...؟ اون به خاطرش فداکاری کرده بود در حالی که اینها تماما نقشه های شومی بود که برای اون کشیده بود، چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد خودش رو آروم کنه... اون باز هم تمام این کار هارو به خاطر خود جونگکوک انجام میداد... وگرنه همه ی این اتفاقات واقعی بود و وزیر اعظم رحمی بهش نمیکرد پس دلیلی نداشت که عذاب وجدان بگیره.... لازم نبود عذاب وجدان داشته باشه!
- هی ... چیشد پس...؟
با شنیدن صدای جونگکوک به خودش اومد و چشم هاش رو باز کرد، سریع خنجر رو از روی زمین برداشت و باهاش طناب های دور پاش رو باز کرد و دوباره به سمت جونگکوک برگشت، دست هاش به قدری خونی بود که حتی نمیدونست باید کجای دستش رو لمس کنه تا آسیبی بهش نزنه، نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- با خودت چیکار کردی...؟
جونگکوک که زمزمه اش رو شنیده بود سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، تهیونگ لبش رو گزید و با احتیاط خنجر رو روی طناب های دور دست هاش کشید، با پاره شدن طناب ها نگاهی به مچ دست هاش که کبود شده بود انداخت، اون به خاطر اینکه آسیبی به دستش نزنه دست خودش رو سپر میون خنجر و دست هاش کرده بود، در حالی که اون با بی رحمی تمام دست هاش رو محکم به هم بسته بود، آروم دست های جونگکوک رو به دست گرفت و زمزمه وار گفت:
- متاسفم...
جونگکوک سریع سرش رو تکون داد و دست هاش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و به سمتش برگشت:
- برای چی...؟ من باید متاسف باشم... تو به خاطر من اینجایی...
اون چی میگفت...؟ چطور انقدر خوب بود؟ لحظه ای چشم هاش رو بست و تا میخواست تکه دستمالی برای بستن دستش پیدا کنه جونگکوک دست خونیش رو به لباسش کشید و زمزمه وار گفت:
- متاسفم... دستتو خونی کردم...
تهیونگ شوکه سرش رو بلند کرد، هر حرفی که میزد حس عذاب وجدانش رو بیشتر میکرد، چطور میتونست این حرف هارو بزنه...؟ سرش رو پایین انداخت و با دیدن جونگکوک که دست زخمیش رو به لباسش میکشید اخمی کرد و سریع مچ دستش رو گرفت، جونگکوک با حس دردی داخل مچ دستش ناخوداگاه ناله ای کرد و تهیونگ انگار که تازه یاد رد طناب های زخیم دور دستش افتاده باشه دستش رو شل کرد:
- صبر کن...
دستش رو ول کرد و با خنجر تکه ای از لباسش رو برید  و دوباره دست زخمی جونگکوک رو گرفت و آروم پارچه رو دور دستش بست:
- وقتی برگشتیم قصر... سریع باید بری پیش طبیب قصر‌...
جونگکوک آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و تهیونگ نگاهی به پارچه ای که بلافاصله خونی شده بود انداخت و لبش رو گزید:
- خودم... میبرمت...
تهیونگ که توان نگاه کردن توی چشم هایی که بهش خیره شده بودن رو نداشت نفس بریده ای کشید و طناب های دور پای جونگکوک رو هم باز کرد و از روی زمین بلند شد و از لابه لای فاصله ی بین چوب های دیواره ی انباری که داخلش بودن به بیرون نگاه کرد:
- فقط دو نفرن...!
با دقت بیشتری نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- یه کلبه اونور تر هست... حتما بقیشون اونجان!
جونگکوک هم از روی زمین بلند شد و به سمت تهیونگ اومد و زمزمه کرد:
- خب... چیکار کنیم؟
تهیونگ نگاهی به اسبی که کمی دور تر به تنه ی درختی بسته شده بود انداخت:
- با اون اسب... تا میتونیم از اینجا دور میشیم!
جونگکوک که نمیفهمید توی سر تهیونگ چی میگذره نفس بریده ای کشید:
- خب... چه جوری از اینجا بیرون بریم؟
تهیونگ به گوشه ی انبار اشاره کرد و خنجر رو میون مچ دستش فشرد:
- برو اونجا بشین... دستاتو بزار پشتت وانمود کن هنوز دستات بستست! صداشون کن و بگو من نفس نمیکشم... وقتی در باز شد بهشون حمله میکنم!
جونگکوک بهت زده به تهیونگ نگاه کرد، اون که قصد نداشت تنها با یک خنجر به اونها حمله کنه؟:
- چی داری میگی...؟ اون شمشیرو توی دستاشون میبینی...؟
تهیونگ بازوی جونگکوک رو گرفت و به سمت گوشه ی انبار کشیدش و با صدای آرومی گفت:
- زیاد وقت نداریم! قبل از اینکه خودشون بخوان بیان اینجا باید فرار کنیم!
جونگکوک که با شنیدن این حرف ها دلهره و اضطراب شدیدی بهش دست داده بود سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... نه... این حماقته...
تهیونگ شونه های جونگکوک رو گرفت و وادارش کرد تا روی زمین بشینه:
- حواسم هست... تو که نمیخوای جفتمونو به کشتن بدی؟
جونگکوک با چشم های لرزون و نگرانش بهش چشم دوخته بود و خیره شدن به چشم های رو به روش کمی دلش رو قرص کرده بود اما هنوز میترسید، تهیونگ روی زانوش نشست و سعی کرد تا بیشتر جونگکوک رو متقاعد کنه:
- اونا فقط دوتا سربازن! همینجوری دست رو دست بزاریم جنازمونو تحویل قصر میدن... فقط باید سعی کنیم خودمونو به اون اسب برسونیم!
جونگکوک با تردید بهش چشم دوخته بود اما زبونش برای هر مخالفت دیگه ای لال شده بود و ته دلش مثل همیشه به فرد رو به روش اعتماد کرد و آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، تهیونگ نفس آسوده ای کشید و از روی زمین بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن تکه چوبی روی زمین افتاده بود به سمتش رفت و اون رو برداشت و پشت در انبار ایستاد و روش رو به سمت جونگکوک که هنوز با نگاه نگرانش بهش نگاه میگرد برگردوند، جونگکوک دست های لرزونش رو به پشتش برد و پاهاش رو جمع کرد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و با اشاره ی سر تهیونگ نفسش رو بیرون داد و با صدای تقریبا بلند داد زد:
- کسی اینجا نیست...؟ یکی کمک کنه... اون نفس نمیکشه... یکی اینجا مرده...
تهیونگ از میون فاصله ی بین چوب ها نگاهی به افرادی که با شنیدن صدا به سمت در انبار میومدن انداخت، حتی اون سرباز ها هم تمام مدت منتظر این نشونه بودن تا وارد اون انبار بشن و نقشه ی تهیونگ رو عملی کنن...
با باز شدن درب انبار تهیونگ تکه چوب رو میون مشتش فشرد و با ورود سربازی دستش رو بلند کرد و قبل از اینکه فرصتی بهش بده چوب رو به پس سر سرباز بیچاره کوبید، تهیونگ نگاهی به مردی که نمیدونست واقعا از شدت ضربه بیهوش شده و افتاده یا خوب نقشش رو بازی کرده بود انداخت و تکه چوب رو روی زمین رها کرد و اشاره ای به جونگکوک کرد تا به سمتش بیاد.
جونگکوک دست های یخ زدش رو مشت کرد و سریع از روی زمین بلند شد و به سمت تهیونگ قدم برداشت، با ورود سرباز دیگه ای تهیونگ یقه ی لباس فرد رو گرفت و محکم اون رو به دیواره ی انبار کوبید و بدون اینکه منتظر چیزی باشه یا نگاه دیگه ای به اون فرد بندازه مچ دست جونگکوک رو گرفت و به سمت خودش کشید و از انبار بیرون اومدند و دوان دوان به سمت اسبی که گوشه ای بسته شده بود رفتند.
با رسیدن به اسب نفس نفس زنان با خنجری که به دست داشت طناب هایی که باهاش اسب رو به درخت بسته بودن رو باز کرد، جونگکوک سرش رو برگردوند و با دیدن سربازی که تلو تلو خوران از انبار بیرون میومد و افراد دیگه ای که از کلبه ای که کمی دور تر از اون دو بودند متوجهشون شده بودن نفسش رو توی سینش حبس کرد و ترسیده به سمت تهیونگ برگشت:
- اونا... خیلی زیادن...
تهیونگ رد نگاه جونگکوک رو گرفت و به افرادی که دوان دوان به سمتشون میومدن نگاه کرد، این نگاه ترسیده ی جونگکوک، این دست های خونی و یخ زدش، این اضطرابی که داشت... همه و همه مسببشون خودش بود... چشم هاش رو بست و دست جونگکوک رو به دست گرفت و به سمت خودش کشید و زمزمه وار گفت:
- چیزی نمیشه... فقط بهم اعتماد کن...
جونگکوک شوکه سرش رو پایین آورد و به دست تهیونگ نگاه کرد اما قبل از اینکه قدرت تحلیل اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود رو داشته باشه تهیونگ روی اسب سوار شد و دستش رو به سمتش گرفت تا اون هم سوار اسب بشه، جونگکوک باز هم نگاهی به افرادی که دیگه فاصله ای بهشون نداشتن انداخت و بالاخره دست تهیونگ رو گرفت و پاش رو روی رکاب گذاشت و پشت تهیونگ روی اسب نشست و تهیونگ با محکم شدن دست های جونگکوک دور کمرش ضربه ی محکمی به پهلوی اسب زد و اون رو به حرکت وادار کرد.
با شتاب گرفتن اسب ناخوداگاه حلقه ی دست هاش رو دور کمر تهیونگ محکم تر کرد، با برخورد باد تندی که به صورتش میخورد چشم هاش رو بست اما با شنیدن صدای سم اسب های دیگه ای هراسان به پشتش نگاه کرد و با دیدن سواره های زیادی که به دنبالشون بودن لبش رو گزید و سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و کنار گوشش گفت:
- اونا خیلی زیادن...
تهیونگ با شنیدن این حرف افسار اسب رو محکم تر کوبید و اسب بیچاره رو وادار کرد تا با شتاب بیشتری از افرادی که به دستور خودش به دنبالش بودن فرار کنه...
..............

STAR (season 1) | VKOOK Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang